افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

ماه تمام ( شانزدهمین جلسه سه شنبه شب )

شانزدهم  جلسه ادبی خود را در سه شنبه 27 تیرماه 91 برگزار کردیم . من صائب خواندم و سپس دوستان شعر را آغاز کردند :

1-      آقای افضلی , شعر نوی به نام باغ انگور :

تو باغ انگوری که در هر جویه ی تو          افسون چندین شاخه گوهر فروش است

2-      آقای باقرزاده , یک قطعه

3-      آقای خیبری , غزل

4-      آقای ناصری , غزل

5-      خانم خواجه , یک نوشته بلند

6-      خانم جلالی , غزلی از پدر خود :

ازان دورها گاه می بینمت               نمی بینی ام , آه می بینمت !

7-      خانم تتاردار , دو کار کوتاه

8-      آقای گرامی , غزلی با وزن رباعی :

پیش تو اگر چه کم , ولی بسیارم             از دولت عشق , پادشاهی دارم

9-      و من با این غزل , جلسه را پایان بردم :

 

 

بسیار گفتمت که سفر بی خبر مکن

در جستجوی خویش , مرا در به در مکن

ترسم ز بخت من , ره برگشت گم کنی

همچون نگه زخانه چشمم سفر مکن

ابروهلال ! ماه تمامت ندیده ام

چون بگذرد دو هفته بیا ! دیرتر مکن

چشم امیدم از همه عالم به سوی توست

زین عاشق ستم زده , قطع نظر مکن

در سر ترا مباد بجز شوق بازگشت

بگذار فکر دیگر و بحث دگر مکن

روباز پس مکن , شده ای سیر اگر ز من

هم در سفر بمان و غمم بیشتر مکن !

گر جان به سر شوم , سر تو سبز و تن درست !

ور آب از سرم گذرد , دیده تر مکن

وان گه که مرگ سرخ , جدا سازدم ز تو

رنگین بپوش و جامه نیلی به بر مکن

91/4/17

همزبان محرم

نخواهی کاست گرباوصلِ خود،بارغم مارا

خدا افــــزون کند درهجرتو ، صبرکم مارا

 

عدم فرسوده جانی از وجودِ ما به جا مانده

سیه کن جامه، گرخواهی گرفتن ماتم مارا

 

تومی گویی مرا،درلحظه بایدزندگی کردن

ولی هجــــرتومرگ اندود دارد هردم مارا

 

اگرزلف پریشان تو خواهـد سرکشید ازمن

که سامان می دهد ازلطف، کار درهم مارا؟

 

مکدّرشد زلال ِخـــاطرم از گفته ی ناصح

به هم زد لکّه ی ابـــری، صفای عالم مارا

 

به حرف ما،به غیرازدل،که گوش هوش بسپارد؟

خــــــدا از مـــا نگیرد همــزبان ِمحرم مارا

 

همان گیرم که گردون دست بردارد زکجتابی

نخــــواهد داد هــــرگزراستی پشتِ خم مارا

 

دگــــربدرود ای بــــالین گل! ای بسترسبزه

که قصدعــــالم بالاست درســـــر،شبنم مارا

 

         1388/10/21

مگو ( پانزدهمین سه شنبه شب)

پانزدهمین جلسه ادبی خود را , درسه شنبه 20 تیر برگزار کردیم . بعد از آنکه صائب خوانده شد , دوستان به قرائت شعر پرداختند :

1-      آقای افضلی , شعری برای شیدا شکروی , هنرمندی که بی دست به دنیا آمده است :

ای خدایی که خلق ما کردی   خود تو دانی و خود , چها کردی

2-      آقای ابراهیمی , غزل زیبایی از سایه :

دلی که پیش تو ره یافت , باز پس نرود     هوا گرفته عشق از پی هوس نرود

3-      آقای خیبری , چند رباعی

4-      آقای ناصری , غزلی با ردیف تیغ و قلم

5-      خانم خان بیگی , غزلی از فاضل نظری :

از شوکت فرمانروایی ها سرم خالی ست     من پادشاه کشتگانم , کشورم خالی ست

6-      خانم خواجه , چند دلنوشته

7-      خانم کاظمی , شعری از شاملو

8-      خانم ریگی نژاد , غزلی از خانم عاطفه رنگ آمیز :

چراغ خانه ای تاریک , چراغ خانه ای روشن         برایت چای می ریزد کسی هر شب به غیر از من

9-      آقای سنجری , غزل :

نهال باغ من از بوسه پاییز می ترسد        لبش خشک و دلش از ابر باران خیز می ترسد

10-   آقای سپاهی , یک شعر نو

11-   آقای داوودی , شعری از اصغر داوری :

خم نتواند دمی از شور بیفتد         خون تو گر در رگ انگور بیفتد

12-   آقای گرامی , غزل :

فر داده ای مژگان , کشیده ای کمان را    آرایشی کردی که می بندی زبان را

13-   آقای نجف زاده , شعری برای زادگاه خود , ازغند :

هر روز , ترا می شنوم از دهن قند         ازغند من ! ازغند من ! ازغند من ! ازغند !

و غزلی  :

تو از وحشی ترین هایی , از آنهایی که می مانی         از آنهایی که می رقصد درون شعله پنهانی

14-   و خود من , غزل :

باغ و بهار من ! ز خزان پیش من مگو   

دایم جوان بمان و ز پیری سخن مگو

ابرم که درس گریه روان باشدم چو آب

بشنو به نرمی از من  و چیزی به من مگو

رویت هنوز صافتر از روی آینه ست

مشکن دل مرا و زچین و شکن مگو

شیرین لب است و چرب زبان , دانم این قدر

ترسم هوای بوسه کنم , زان دهن مگو

دل می کشد به سیر برو دوش دلکشت

با من ز یاس و لاله و از نسترن مگو

گاهی هوای غربت اگر افتدت به سر

با این نهال تشنه خاک وطن مگو

شاید که ریشه های جوان , یاری ام دهند

 با من ز ریشه کن شده نخل کهن مگو

***

حرف درشت را ز خود ای مرد , بگذران

نازکتر و لطیف تر از گل به زن مگو !

91/3/27

نسیم لطف دوست ( چهاردهمین جلسه سه شنبه شب )

چهاردهمین دوره ادبی ما،در سه شنبه 13تیر ماه برگزار شد .پس از آنکه من صائب خوانی  را به پایان بردم ،دوستان به قرائت شعر پرداختند:

1- آقای افضلی  ،یک شعر نو با این سرآغاز

هر صبحدم که چهره خود را

روی  زلال آینه می بینم

و نیز یک قطعه کوتاه :

از ریش تراشم خاکستر می ریزد

از دلم ,  آتش

من آتش زیر خاکسترم

2-آقای ابراهیمی به غزلی از مرحوم احمد کمالپور:

گل گر نباشد ،پیرامن من      خونین دلی هست،در دامن من

3-آقای خیبری ،غزلی:

هر چه غم خوردی بست،دیگر به فکر خویش باش

          شانه خالی کن ز قید و بند و بی تشویش باش

4-آقای لاهوتی،غزل:

امشب از خوبان  نشانت کرده ام         در دل خود میهمانت کرده ام

5-آقای عبدااللهیان،شعری از استاد دکتر شفیعی

6-آقای ناصری،غزل:

من همزمان نباشم،با رند لا ابالی     شعر و شعورم از حق ،گردیده لایزالی

7-خانم سمر جلالی،بیتی چند از سعید شاد

8-آقای سنجری،غزلی کامل به یادش نیامد و به چند تک بین اکتفا کرد.شعری سپید هم خواند.

9-آقای عرفانیان،چند رباعی

10-آقای گرامی،یک شعر نو و غزلی با این مطلع:

این قصه رسیده ست به آیینه و کاشی           من عاشقم ای گل ،تو چه باشی ،چه نباشی

11- آخرین نفر –طبق معمول -خودم  بودم و این غزل را خواندم:

دیدمت،وز روز اول مهربان تر دیدمت     همچو گلشن بعد باران ،تازه  و تر دیدمت

با تار نوازی استادانه آفای جمالی ،جلسه به پایان رسید.


دیدمت، وز روز اول مهربان تر دیدمت   

 همچو گلشن بعد باران ،تازه و تر دیدمت

از دوباره دیدنت ،نومید بودم چند گاه    

 شکر آوردم به جا،چون بار دیگر دیدمت

مدتی تا موعد دیدار اگر چه مانده بود    

 چشم خود را بستم و در عین باور دیدمت

ای عجب !هم در کنارم بودی و هم رو به رو    

 رو به رویم چون گرفتی جای،در بر دیدمت!

کاش چون آدم ،گنهکار دلیری می شدم!  

 چون بهشت آرزو تا در برابر دیدمت

ای نسیم لطف تو،صد قاصدک را داده بال!

 مهربان مانند مهر ذره پرور دیدمت

با دل کودک مزاج نازک بد خوی من   

 دایه ای دلسوز تر از هر چه مادر دیدمت

ای جوان مانده به یمن عشق , عمر تو دراز!  

 در میان خوبرویان،از همه سر دیدمت

91/3/21

 

خیاط دل ( سیزدهمین جلسه سه شنبه شب )


سیزدهمین جلسه سه شنبه ما در ششم تیر تشکیل شد . پس از صائب خوانی من , دوستان به شعر پرداختند .

1- آقای افضلی , غزل :
ای شعر ! هفته هاست خطابم نمی کنی        چون موج آبشار , خرابم نمی کنی
2- آقای خیبری , غزل :
نه اختیار مرا تا روم به مهمانی               نه میهمان به سرای آورم به آسانی
3- آقای ابراهیمی , غزلی از مرحوم صاحبکار :
یارب از رحمت به چشم هر کسی خوارم مکن        گرچه بد کردم , به روز بد گرفتارم مکن
4- آقای ناصری , شعری از شادروان بهار
5- آقای محمدی , غزل :
که دیده , دیده ای از اشک و دیده ای از خون ؟           که دیده وقت جدایی لیلی و مجنون
6- خانم جلالی , شعری از گوینده ای ناشناس
7- خانم خواجه , چند دلنوشته
8- خانم دست برآورده , غزلی از محمدرضا ترکی :
هر چیز بود غیر خودت جانهاده ای             خود را کنار برکه شب , وا نهاده ای
9- آقای سنجری , دو بیت از خودشان :
بانو ! کنار دلخوشی ها جا ندارد                  مردی که دیگر رفتنش اما ندارد
حالا به یادم می توانی روزها را           خیره به آن کفشی شوی که پا ندارد
و چهار بیت از خانم طاهره کوپالی , با این آغاز :
من شاعرم , خودکار نه , جوهر به دنیا آمدم
                                         در گیر اندیشیدنم , من سر به دنیا آمدم
10 - آقای گرامی , یک مثنوی که چنین شروع می شد :
دستی به سمت واژه های بکر بردم              تنها تو نه , هر واژه را در فکر بردم
11- آقای خوشدل , قطعه ای چاپ نشده از دایی خود , مرحوم صاحبکار :
ای دریغا چه دیر دانستم             که هنر خانمان برانداز است
12- آقای نجف زاده , غزل :
عشق را سربریده اند , سکوت !               عاشقان آرمیده اند , سکوت !
و قطعه ای ادبی

13- و با غزل من , جلسه به پایان رسید :



با آنکه پس از سالها فراق , بنشاند قضا در بر منش
بخشید به من جان و پس گرفت , دیرآمدن و زود رفتنش
ناحق اگرم ریخت خون , چه غم , شاید که شوم سینه ریز او
آن گاه مرا شاد و بی خیال , افتاده ببینی به گردنش
تاریکی و تنهایی است و شب , در خواب کسی گویدم بیا !
باشد که تماشای او کنی , وان خانه و شبهای روشنش
با من غم او بس که پنجه کرد , یا آفت هجرم شکنجه کرد
در خلوت اگر برخورم به او , از بوسه نهم داغ بر تنش !
ترسم که ره بازگشت را , یکباره کنم گم ز بخت بد
آیا به کجا می کشد مرا , با خود , نگه مست رهزنش ؟
هرچند که ناصح ز دوستی , منعم کند از عشق او , ولی
من باز نگیرم نظر از او , تا کور شود چشم دشمنش !
آن حسن خداداد , می شود, هر سال فزونتر ز سال پیش
شرمنده برون می رود خزان , با دامن خالی ز گلشنش
خیاط ازل از چه رو نزد , بخیه به دل او دل مرا ؟
تا آنکه نمی شد ز هجر او , دل تنگتر از چشم سوزنش
من پر نتوانم زدن ز عجز , او نیز نیاید فرو ز ناز
افتاده جدا زان کبوترم , دور است زبس برج مسکنش
کودک نتوان شد , ولی هنوز , خواهم که به بازی چو کودکان
با دست ببندد* دو چشم من , یا سر بگذارم به دامنش !
91/3/17

  * ن ل : بپوشد