90/12/25
ششمین جلسه ما با شب چارشنبه سوری مصادف شده بود . درنتیجه , تمام مدت , صدای انفجار ترقه ها کار موزیک متن را انجام می داد !خــون زغفلت دررگم افسرد ، هشیارم کنید
خواب من سنگین ترازکوه است،بیدارم کنید
بی دم ِجان بخش ِجانان،تنگ شد برمن نفس
ای عزیزان! ازهـــوای تـــازه سرشارم کنید
ظلمت جــــاوید دارد کلبـــه ی بی نـــورمن
روی آن مهپــــاره را شمـــع شب تارم کنید
من به عشق او،جهان رادوست دارم همچوجان
ورنـــه می گفتم که ازجـــان نیزبیزارم کنید
می زند برشیشه ی دل سنگ،حرف هجریار
ازمـــــروّت دورباشد گـــرکــــه آزارم کنید
هــوش را گه گاه با جــــامی برانید از سرم
چنــــــد ساعت ازغم دنیـــــــا سبکبارم کنید
هیچ کاری درجهان خوشترنمی بینم زعشق
گــــــر به کاردیـــــگرم دیدید ، بیکارم کنید
درنمی آید به چشمم هرچه زیبایی که هست
ازجمــــال بی مثـــــــالش مستِ دیدارم کنید
همچـــوآتش ســــرکشی هرگزنمی آید زمن
سرفــــرازی گرکنم ، با خاک هموارم کنید
گـــرکه می خواهیـد حسرتهای الوان آورم
باز با دستِ تهی ، راهی به بازارم کنید
دل جوانی می کند باآنکه پیرم
زندۀ عشقم ، نمی خواهم بمیرم
مرگ را حق دانم و نزدیک ، امّا
در گمان از وعده های دور و دیرم
خورده ام از دایه شیرمهربانی
نیست با کس کینه ام ، رحمت به شیرم
مجرمان ، گردن فرازانند اینجا
من ز شرم بی گناهی سربه زیرم
درتوانایی گرفتم دستِ هرکس
شد به روزناتوانی دستگیرم
هرچه آمد برسرمن ، ازمن آمد
گرکه ازخود می گریزم ، ناگزیرم
عشق را نازم که دارد لطف بامن
فقرمن می بیند و خوانـــد امیرم
می پرم با بال او در آسمانها
گرچه دراین چاردیواری اسیرم
ای مراخوانده قناری ، نازنطقت
دلکش است ازشورعشق توصفیرم
چون خدا تا دردل من جلوه کردی
غیرت آیینه شد لوح ضمیرم
چشم ودل سیرم ، ولی چشم و دل من
کی زدیدارتو می بینند سیرم؟
کلبۀ درویشی ام رنگی ندارد
پا به چشمم گرنهی ، منت پذیرم
یک بغل دوری زتومانده ست تامن
رفتم ازخود تا درآغوشت بگیرم
دوست دارم درکنارت زنده باشم
دشمن مرگم ، نمی خواهم بمیرم
1385/7/3
بــا آنکه درحضـــورتو از یاد می روم
غمگین ز راه می رسم و شاد می روم
یک لحظه دیـدن تو غمم می برَد ز یاد
غم نیست بعـد ازان اگراز یاد می روم
می نــــالم ازجفــایت و دادم نمی دهی
ای داد کـــزدرتـــــو به فریاد می روم
زان بــــوسه دان ِلعل که داده ترا خدا
ره تــــوشه ام بیارکه بی زاد می روم
برگِ خزان رسیده ی زردم که شاخه را
از دست می گـــذارم و برباد می روم
دیــــــواربی ثبــــاتم و آماده ی سقوط
سیلم چو بـــوسه داد به بنیاد ، می روم
گرچه فریب خورده ی صد وعده ی توام
بربـــال ِبرق و بـــاد به میعاد می روم
شیرین نمی کنی دهنــم را به بوسه ای
بـــا آنکه تلخکام چـــــوفرهاد می روم
امـــروزاگرکه دانه و آبی به من رسید
روز دگــــر ز خاطــــرصیّاد می روم
1386/5/24
90/12/16
تذکرهای دوستانه من در مورد منظم تر آمدن عزیزان , خوشبختانه بی تاثیر نمانده بود ! در نتیجه پنجمین جلسه ما زودتر آغاز شد . پس از حافظ خوانی من , دوستان به ترتیب زیر به قرائت شعر پرداختند :
1- آقای افضلی , غزل :
نگاه کن که برف نو , به سرو شانه می زند
زمین نیمه خفته را , به تازیانه می زند
2- آقای عبداللهیان : شعری از گلچین میر فخرایی
3- آقای حاصلی راد : ترجمه دو غزل از یک شاعر معاصر روس
4- آقای خیبری , غزل :
سقفی که روی سر ماست , بسیار بی اعتبار است
سست است اما به ظاهر , دارای نقش و نگار است
5- خانم تتاردار : قطعه ای ادبی
6- خانم سمرجلالی : غزلی از پدرخود
7- خانم ساناز منوچهریان , که برای دو سه روز از مالتا آمده بود : چند قطعه ادبی
8- دوشیزه سروناز : دلنوشته ای زیبا
9- آقای ابراهیمی : غزلی از شادروان صاحبکار
10- آقای گرامی , غزل :
زمین عاشق شد و سیب از درخت افتاد
خدا با تو بهشتم را به من پس داد
11- آقای ناصری , غزل :
کویر یخ زده از باد سرد و طوفان بود
زمان کوچ قبیله ز ده , زمستان بود
12- من غزلی تربتی و سپس این غزل :
زمن چو بی خبر فتادی , زحال خود خبر ندارم
نشسته ای اگر چه در دل , زخاطرت گذر ندارم
درست بود تا که بالم , مرا به لانه ات نخواندی
زخواندنم چه طرف بندی , کنون که بال و پر ندارم
ز نیمه جان خود به رنجم , به دست خویش راحتم کن
که احتمال زنده ماندن , چو شمع تا سحر ندارم
قسم به هرچه می پرستی , اگر هنوز داری ام دوست
مخواه صبر و طاقت از من , که داشتم , دگر ندارم !
هنوز هم در این جهانت , ندیده ام به کام دل من
به آن جهان که ناشناس است , امید بیشتر ندارم
زمن کنی کناره , اما , چه می کنی خیال خود را
که در کنار من نهد سر , چو شب ترا به بر ندارم ؟
شکسته بود اگر که پایم , مرا عصا دو گام می برد
کنون ز بس شکسته حالم , زخانه ره به در ندارم
ازین جهان پر زنعمت , به عشق کرده ام قناعت
چو روی خشک و چشم تر هست , نظر به خشک و تر ندارم
مسافران خسته از راه , عبث به سوی من روانند
درخت میوه ام , ولی خشک , که سایه و ثمر ندارم
چه قدر با تو گفته بودم , بیا وگرنه می شود دیر !
کنون به مرگ , بسته ام دل , که چاره دگر ندارم
چو پای رفتنم نمانده , به روی دست می برندم
خجل ز روی دوستانم , که قدرت سفر ندارم
90/12/15