افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

آخرین سه شنبه سال 90


90/12/25

ششمین جلسه ما با شب چارشنبه سوری مصادف شده بود . درنتیجه , تمام مدت , صدای انفجار ترقه ها کار موزیک متن را انجام می داد !
پس ازآنکه من قرائت حافظ را به پایان بردم , شعرخوانی دوستان به ترتیب زیر آغاز شد :
1- آقای باقرزاده : داستانی را که به ابوسعید مربوط می شد و ازروی کتاب اسرارالتوحید - در قالب قطعه - به نظم درآورده بودند.
2- آقای افضلی : شعر نوی خطاب به سیاوش , با این آغاز :
با من بگو سیاوش !
این چندمین گذار تو از کوه آتش است ؟
سپس غزلی را که دوستمان آقای لاهوتی در مورد شادروان سیدجلال آشتیانی سروده و ازآمریکا فرستاده بود , به سمع حاضران رساندند .
3- آقای عبداللهیان : غزل ( از یاد بردم که مطلع آنرا یادداشت کنم !)
4- آقای خیبری : غزل
            دل به دریایت زدم , اما ندیدم جز سراب            من ندانم مست بودم , یا ترا دیدم در آب
5- آقای حاصلی راد : ترجمه شعری از روسی ,  از شاعری داغستانی الاصل
6- خانم ریگی نژاد :دوغزل , با این مطالع ,
       چنان شده ست لحن این و آن تلخ              که گشته هرصدای مهربان تلخ
*****
گرچه سرشار شوق و لبخندم           در به روی غمش نمی بندم
7- خانم سلطانی فر : غزل
زخم زبان تیز تبر با درخت پیر         آتش , زبان سرخ درخت است ناگزیر
8- خانم تتاردار : یک قطعه ادبی
9- خانم خواجه : یک شعر نو
11- خانم سمرجلالی : غزلی از پدر خود
12- آقای ناصری : یک شعر نو
13 - آقای نجف زاده : غزل
تماشای نگاهت می کنم وقتی نمی خندی    الا یا ایها الساقی , بگو چونی , بگو چندی ؟
14- آقای گرامی : غزل و یک شعر نو
هم یار یار ماست , هم امسال سال ماست       چشمی بیار و معجزه کن , عشق مال ماست
15- آقای سالک که معمولا در مجالس شعر نمی خواند , به درخواست من سه رباعی قرائت کرد .
16- در پایان , من با این غزل تازه سروده , جلسه را به پایان بردم ( با معذرت که به سبب گرفتاریها , ارسال گزارش هم به تاخیر افتاد . )

ساقی ! بهار دلکش زیبا رسیده است
راحت فزای جان و دل ما رسیده است
سرمابه کوه رفته , شده همنشین برف
گرمای داغ لاله , به صحرا رسیده است
افتاده بود اگر که جدایی میانشان
دوران وصل ساغر و مینا رسیده است
هرگه شود ز نم نم باران , نوا بلند
هنگام نوش کردن صهبا رسیده است !
چون خضر , سبز کرده قدمهای نوبهار
هر جا گذشته است وبه هرجا رسیده است
قدر بهار را نشناسیم و غافلیم
کاین هدیه ازبهشت , به دنیا رسیده است
در مهلتی که چشم ببندیم ووا کنیم
امروز ما گذشته و فردا رسیده است
تقویم عمر من ز ورق خوردن ایستاد
معلوم شدبه روز مبادا رسیده است
غافل ز شکر عشق مشو , نازنین من !
کاین موهبت زعالم بالا رسیده است
ترسم که بوسه چیدن از آن لب , رود زدست
چون میوه ای که آب شود ,تا رسیده است !
گر سر کنم شکایتی از تو , گمان مبر
کارم به شکوه کردن بیجا رسیده است
گفتم مده عذابم از این بیش و در جواب
سوگندهاست کز پی حاشا رسیده است
با این همه , گزیر و گریزم ز عشق نیست
عشقی که با هزار تمنا رسیده است
از نشاه شنیدن آوازت ای عزیز
مستی ز گوش من به سراپا رسیده است
باتو یکی شدم , نتوانی زمن گسست
دریاست چشمه ای که به دریا رسیده است
90/12/21

مست دیدار


خــون زغفلت دررگم افسرد ، هشیارم کنید

خواب من سنگین ترازکوه است،بیدارم کنید

 

بی دم ِجان بخش ِجانان،تنگ شد برمن نفس

ای عزیزان! ازهـــوای تـــازه سرشارم کنید

 

ظلمت جــــاوید دارد کلبـــه ی بی نـــورمن

روی آن مهپــــاره را شمـــع شب تارم کنید

 

من به عشق او،جهان رادوست دارم همچوجان

ورنـــه می گفتم که ازجـــان نیزبیزارم کنید

 

می زند برشیشه ی دل سنگ،حرف هجریار

ازمـــــروّت دورباشد گـــرکــــه آزارم کنید

 

هــوش را گه گاه با جــــامی برانید از سرم

چنــــــد ساعت ازغم دنیـــــــا سبکبارم کنید

 

هیچ کاری درجهان خوشترنمی بینم زعشق

گــــــر به کاردیـــــگرم دیدید ، بیکارم کنید

 

درنمی آید به چشمم هرچه زیبایی که هست

ازجمــــال بی مثـــــــالش مستِ دیدارم کنید

 

همچـــوآتش ســــرکشی هرگزنمی آید زمن

سرفــــرازی گرکنم ، با خاک هموارم کنید

 

گـــرکه می خواهیـد حسرتهای الوان آورم

باز با دستِ تهی ، راهی به بازارم کنید

 

1386/5/13

زنده ی عشق



دل جوانی می کند باآنکه پیرم

زندۀ عشقم ، نمی خواهم بمیرم

 

مرگ را حق دانم و نزدیک ، امّا

در گمان از وعده های دور و دیرم

 

خورده ام از دایه شیرمهربانی

نیست با کس کینه ام ، رحمت به شیرم

 

مجرمان ، گردن فرازانند اینجا

من ز شرم بی گناهی سربه زیرم

 

درتوانایی گرفتم دستِ هرکس

شد به روزناتوانی دستگیرم

 

هرچه آمد برسرمن ، ازمن آمد

گرکه ازخود می گریزم ، ناگزیرم


عشق را نازم که دارد لطف بامن

فقرمن می بیند و خوانـــد امیرم

 

می پرم با بال او در آسمانها

گرچه دراین چاردیواری اسیرم

 

ای مراخوانده قناری ، نازنطقت

دلکش است ازشورعشق توصفیرم

 

چون خدا تا دردل من جلوه کردی

غیرت آیینه شد لوح ضمیرم

 

چشم ودل سیرم ، ولی چشم و دل من

کی زدیدارتو می بینند سیرم؟

 

کلبۀ درویشی ام رنگی ندارد

پا به چشمم گرنهی ، منت پذیرم


یک بغل دوری زتومانده ست تامن

رفتم ازخود تا درآغوشت بگیرم

 

دوست دارم درکنارت زنده باشم

دشمن مرگم ، نمی خواهم بمیرم

 

  1385/7/3

 

بوسه ی سیل


بــا آنکه درحضـــورتو از یاد می روم

غمگین ز راه می رسم و شاد می روم

 

یک لحظه دیـدن تو غمم می برَد ز یاد

غم نیست بعـد ازان اگراز یاد می روم

 

می نــــالم ازجفــایت و دادم نمی دهی

ای داد کـــزدرتـــــو به فریاد می روم

 

زان بــــوسه دان ِلعل که داده ترا خدا

ره تــــوشه ام بیارکه بی زاد می روم

 

برگِ خزان رسیده ی زردم که شاخه را

از دست می گـــذارم و برباد می روم

 

دیــــــواربی ثبــــاتم و آماده ی سقوط

سیلم چو بـــوسه داد به بنیاد ، می روم

 

گرچه فریب خورده ی صد وعده ی توام

بربـــال ِبرق و بـــاد به میعاد می روم

 

شیرین نمی کنی دهنــم را به بوسه ای

بـــا آنکه تلخکام چـــــوفرهاد می روم

 

امـــروزاگرکه دانه و آبی به من رسید

روز دگــــر ز خاطــــرصیّاد می روم

 

     1386/5/24

پنجمین سه شنبه شب


90/12/16

تذکرهای دوستانه من در مورد منظم تر آمدن عزیزان , خوشبختانه بی تاثیر نمانده بود ! در نتیجه پنجمین جلسه ما زودتر آغاز شد . پس از حافظ خوانی من , دوستان به ترتیب زیر به قرائت شعر پرداختند :

1-      آقای افضلی , غزل :

نگاه کن که برف نو , به سرو شانه می زند

زمین نیمه خفته را , به تازیانه می زند

2-      آقای عبداللهیان : شعری از گلچین میر فخرایی

3-      آقای حاصلی راد : ترجمه دو غزل از یک شاعر معاصر روس

4-       آقای خیبری , غزل :

سقفی که روی سر ماست , بسیار بی اعتبار است

سست است اما به ظاهر , دارای نقش و نگار است

5-      خانم تتاردار : قطعه ای ادبی

6-      خانم سمرجلالی : غزلی از پدرخود

7-      خانم ساناز منوچهریان , که برای دو سه روز از مالتا آمده بود : چند قطعه ادبی

8-      دوشیزه سروناز : دلنوشته ای زیبا

9-      آقای ابراهیمی : غزلی از شادروان صاحبکار

10-  آقای گرامی , غزل :

زمین عاشق شد و سیب از درخت افتاد

خدا با تو بهشتم را به من پس داد

11-  آقای ناصری , غزل :

کویر یخ زده از باد سرد و طوفان بود

زمان کوچ قبیله ز ده , زمستان بود

12-  من غزلی تربتی و سپس این غزل :

زمن چو بی خبر فتادی , زحال خود خبر ندارم

نشسته ای اگر چه در دل , زخاطرت گذر ندارم

درست بود تا که بالم , مرا به لانه ات نخواندی

زخواندنم چه طرف بندی , کنون که بال و پر ندارم

ز نیمه جان خود به رنجم , به دست خویش راحتم کن

که احتمال زنده ماندن , چو شمع تا سحر ندارم

قسم به هرچه می پرستی , اگر هنوز داری ام دوست

مخواه صبر و طاقت از من , که داشتم , دگر ندارم !

هنوز هم در این جهانت , ندیده ام به کام دل من

به آن جهان که ناشناس است , امید بیشتر ندارم

زمن کنی کناره , اما , چه می کنی خیال خود را

که در کنار من نهد سر , چو شب ترا به بر ندارم ؟

شکسته بود اگر که پایم , مرا عصا دو گام می برد

کنون ز بس شکسته حالم , زخانه ره به در ندارم

ازین جهان پر زنعمت , به عشق کرده ام قناعت

چو روی خشک و چشم تر هست , نظر به خشک و تر ندارم

مسافران خسته از راه , عبث به سوی من روانند

درخت میوه ام , ولی خشک , که سایه و ثمر ندارم

چه قدر با تو گفته بودم , بیا وگرنه می شود دیر !

کنون به مرگ , بسته ام دل , که چاره دگر ندارم

چو پای رفتنم نمانده , به روی دست می برندم

خجل ز روی دوستانم , که قدرت سفر ندارم

90/12/15