افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

بی تو به جان رسیده ام ...

بی تو به جان رسیده ام , حال مرا نظاره کن

کار ز دست می رود , نبض مرا شماره کن

ای تو مسیح خستگان , راحت روح و جان جان

گر که شفا نمی دهی , مرگ مرا نظاره کن

زهر فراق خورده را , شربت وصل هم بده

چون شده ای طبیب من , درد ببین و چاره کن

پلک به هم نمی زند , چشم امیدواری ام

منتظر عنایتم , جانب من اشاره کن

ای تو سپیده سحر, سینه شام را بدر

خیمه سبز چرخ را , قتلگه ستاره کن

آب حیات من تویی , کشته و مرده توام

چون به رهت فدا شوم , جان به تنم دوباره کن

ناله سینه سوز من , هیچ اثر نمی کند

از دم گرم همتی همره این شراره کن

چشم خمار کن , ولی جام نگاه پر بده

عاشق سر به راه را , رند شرابخواره کن

من نه به اختیار خود , پای ز جمع می کشم

غیرت عشق گویدم کز همه کس کناره کن

ای که ز تربیت کنی  لعل و عقیق , سنگ را

اشک چو گوهر مرا , لایق گوشواره کن

چون ره عشق می روی, یکدله بایدت شدن

راه اگر دهد دلت, پشت به استخاره کن

تن چه دهی به پیرهن , ای دل ناصبور من؟

دوست ز راه می رسد , جامه ز شوق پاره کن ....