دارد همه غم‌های جهان رو به من امشب

دارد همه غم‌های جهان رو به من امشب

ای ماه نداری سر ِ پیدا شدن امشب

با این‌همه شعری که من از چشم تو گفتم

یک‌بار نیفتاد نگاهت به من امشب

یک مَرد بزرگ است به غم‌های بزرگش

غم‌های بزرگ است که دارد سخن امشب

فرسنگ به فرسنگ از این فاصله کم شد

تا این‌که رسیده‌ست به یک پیرهن امشب

مانند همان‌وقت که عاشق شدم، ای ماه!

یک غنچه گل سرخ به گیسو بزن امشب

باز آمده‌ام دل ببرم با غزل از تو!

نه؛ آمده‌ام گل ببَرم از چمن امشب

در کوچه کسی نیست، بده دست گلت را

لبخند بزن، شعر بخوان یک دهن امشب

غزل‌هایی خراسانی از این دست

بپرس از هر که هشیار است یا مست

ببین عاشق‌تر از ما هم کسی هست

مرا یک بوسه مهمان کن که یک عمر

تمام آرزوی من همین است

تو اهل دلبری و ناز هستی

من از ایل غزل، دل داده از دست

غزل‌هایی که عاشق‌پیشه هستند

غزل‌هایی خراسانی، از این دست

رباعی دارم از چشم سیاهت

دوبیتی گفتم از ابروی پیوست

غزل‌بازی که در چشم تو تب کرد

کسی که گل به گیسوی تو می‌بست

منم، من، شاعر دلواپسی‌ها

همان که عاقبت بار سفر بست

رسول عشق

خدا در پرده‌های لطف خود پوشاند رازت را

که عشق ارزانی‌ات بادا، گران مفروش نازت را

یک امشب با همه بی‌درکجایی‌های من سَر کن

یک امشب مهربان‌تر کن دل ِ مهمان‌نوازت را

برای خاطر دل‌خستگانت زلف را وا کن

بغل کن جای دلتنگی شباهنگام سازت را

رسول عشق فتوا می‌دهد، امروز، بعد از این

اگر عاشق نبودی، شک نکن، بشکن نمازت را

چه سودی دارد این شب‌گریه‌ها، دیوانه‌بازی‌ها

اگر یاری نباشد بشنود سوز و گدازت را

جان گرامی

گره میان دو ابرویت از سر ِ جنگ است

دلم برای همین بیت روبه‌رو تنگ است

چه سنگ‌ها که میان من و تو افتاده

"که بین ما و رسیدن هزار فرسنگ است"

نگفتمت که: نرو، ماهِ من، در این دنیا

به هر کجا بروی آسمان همین رنگ است

به گیسوان سیاهت قسم که می‌دانم

چقدر بخت من و زلف تو هماهنگ است

کسی که شعر مرا خواند و دید حالم را

به گریه گفت: مگر ماهِ تو دلش سنگ است؟

اگر چه عشق زمین زد هزار عاشق را

مدد به غیر تو، ای عشق، در جهان ننگ است

هزار جان ِ گرامی فدای هر قدمت

فدای هر قدم عاشقی که یک‌رنگ است

 

که بین ما و رسیدن هزار فرسنگ است

سلمان هراتی

عاشق شدن زیباست

دیر آمدی و زود رفتی نازنین، زود

با خاطراتت می‌توان یک عمر خوش بود

او رفت، آخرْسر نپرسیدم، خدا را

ما بی‌وفا بودیم یا او بی‌وفا بود؟

عاشق شدن در زندگی زیباست اما

هر کس که عاشق شد در این دنیا نیاسود

مِهر است و سرما سخت می‌گیرد به گل‌ها

من داغم و گلواژه‌ها تک تک تب‌آلود

دنیای عاشق کوچک و زیباست اما

با اینکه دنیا می‌شود اینقدر محدود

بی‌شک تمام روزهایت روبه‌راهند

بی‌شک تمام زخم‌هایت رو به بهبود

داغ دلم را تازه کردی، باز، باران

ای کاش مثل قصه‌ها گاهی یکی بود

امشب گذشت و نوبت ما هم سر آمد

تا یک شب و یک شعر دیگر، باز، بدرود

فر داده‌ای مژگان، کشیده‌ای کمان را

فر داده‌ای مژگان، کشیده‌ای کمان را

آرایشی کردی که می‌بندی زبان را

گیسو رها کردی در این باد مخالف

دنبال گیسو می‌کشی رنگین‌کمان را

تا کی سر ِگیسو بگیرد در امانم

این راه طولانی برید از ما امان را

شیرین بیان، شیرین زبان، شیرین‌تر از جان

آسان‌تر از این می‌گرفتی امتحان را

بسیار زیبایی و می‌دانم که بسیار

واکرده‌ای از سر تو از مابهتران را

از بس که با هر واژه از عشق تو گفتم

عاشق‌تر از خود کرده‌ام این واژگان را

وقتی که گنج شایگان در دستت افتاد

باید بگیری دست این افتادگان را

تا مست‌تر باشد رفیقت از خود ِتو

خالی بِبَر بالا تو چندین استکان را

وقتی که دنیایت اتاق کوچکی هست

حتما بهاری می‌کند یک گل جهان را

شبی که اشک شدیم و به‌راه افتادیم

شبی که اشک شدیم و به‌راه افتادیم

چه بی‌قرار و چه تلخ از نگاه افتادیم

چنان شکوفه به هر شاخه‌ای که تکیه زدیم

تگرگ سر زد و از تکیه‌گاه افتادیم

تو را فرشته کشید و مرا دچار، اما

تو خنده کردی و ما در گناه افتادیم

به یک بهانه‌ی کوچک، به خاطر یک سیب

ببین چگونه به خاک سیاه افتادیم

نمی‌شود گله کرد، این گناه از خود ماست

گناهِ ماست چنین بی‌گناه افتادیم

شهادت می‌دهم چشم خمارت را که می‌بندی

 غزل ۱۳

شهادت می‌دهم چشم خمارت را که می‌بندی

دکان می‌فروشان می‌شود تعطیل، یک‌چندی

در این سرما که زانو می‌زند آتش به نومیدی

مبارک نوعروس باغ امیدی، کلید قفل اسفندی

دهانت بوی گل می‌داد از فردا که می‌گفتی

فدای چشم‌هایت می‌شوم وقتی که می‌خندی

خرابم خسته‌ام سرتابه‌پا دردم، تب‌آلودم

خماری می‌کشم چشم خمارت را که می‌بندی

مضامین غریبی دارد این دنیای سرگردان 

ژکوندی را که تهمت می‌کشد مضمون لبخندی

جهانی دارم اکنون در شکستن‌های خاموشم

که با دکّان شاعرها ندارد هیچ پیوندی 

تیر باران

1

فروردین

           باران

اردیبهشت

            باران

خرداد

            باران

حالا

          

             تیر باران

 

2

تمام موهایش سپید شده بود 

                              بس که دیر آمده بود

                                                  

                                                         قاصدک

 

3

خطی بر دفترم می‌کشم

                           

                                  از برف می‌گذرم

 

4

مادرم همیشه می‌گفت

چرا هیچ‌کس نمی‌گوید

                          که ما در تمام عمر

                                 هیچ چیز را نشُسته‌ایم

                           ما فقط 

                                       آب‌ها را آلوده کرده‌ایم

 

5

باد می‌آید

             کلاهش را به احترام برمی‌دارد

                                           مترسک

 

6

ماه بانو می‌آید

                  می‌آید

                        از چشمم 

                                     ستاره می‌چکد

 

7

چکش بالا رفت

همه گفتند: آری

چکش پایین آمد

مردی کنار ترازو

                     شکسته بود

 

 

8

باران می‌بارید ...

که از نیمه‌ی راه برگشتم ...

نه به‌خاطر چتر

به خاطر تو

 تا رنگین کمان را نشانت دهم

 

9

من به دنیا نیامدم

مرا به دنیا آوردند

و کلاهی به اندازه‌ی هستی بر سرم گذاشتند.

 

 

10

قبله‌ام  را  گم  کرده‌ام

چشمت را که می‌چرخانی

قبله‌ام را گم می‌کنم

راه که می‌روی

نمازم می‌شکند

هر کس وطنی دارد

تنها منم که هر کجا باشم

نمازم را شکسته می‌خوانم

زیباتر از تاریخ تمام جهان

تاریخ تولد توست

و مقدس‌ترین مکان جهان

جایی که تو ایستاده‌ای

مهم نیست کی آمدم ... کی رفتم

به حال دنیا فرقی نمی‌کند

اما در یکی از همین روزها باید

چمدانم را زمین بگذارم

و در مسافرخانه‌ای غریب

چند خطی یادگاری بنویسم ...

مثلا:

همه چیز خوب است مثل دعا

                                         مثل نذر

                                                     مثل معجزه

اما نگفتی کدام باد

بوی پیراهنت را در شب‌هایم جا گذاشته

که از همه‌ی روزها عاشقترم

                                          عاشقتر ...

 

 

11

عشق اسم اعظم

کوچک‌تر که بودم گفتند: دنیا کوچک است

اگر دنیا کوچک بود 

 تو را گم نمی‌کردم

اگر دنیا کوچک بود  

  قاصدک‌ها موهایشان سپید نمی‌شد و

                                پرنده‌ها به خانه برمی‌گشتند

پشیمان نیستم که عاشقم و

                                     با اشک هم‌نمک شدم

ای عشق! اسم اعظم!

بهشت کمتر بهایی ست که پرداختم

تا بگویم:

دنیا کوچک نیست ...

                         غم‌های ما بزرگ است.

                          غم‌های ما

                                       بزرگ است ...

پیغمبر یک سلام ماییم

 غزل ۱

پیغمبر یک سلام ماییم

مردی که نشد تمام، ماییم

عشق است، اگر نمی‌شناسید

ای مردم ِ خوش‌مرام، ماییم

این آینه‌ها شکسته یا من؟

ای دوست، بگو، کدام ماییم؟

خوش‌نام‌تر از شما کسی نیست

بدنامی ِ هر چه نام ماییم

شیرین‌تر از این عسل شمایید

عاشق‌تر از این کلام ماییم

این «مستی و راستی» گواه است

سرمست ِ همان سلام ماییم

شمشیر نمی‌خواهد آن‌کس که قلم دارد

غزل ۲

هر بیتی از این دفتر صد کشته به نم دارد

شمشیر نمی‌خواهد آن‌کس که قلم دارد

بُرّنده‌تر از شمشیر عشق است و جوانمردی

مولا نشود هر کس شمشیر دودَم دارد

مردی که نبازد دل از عشق چه می‌داند؟

چشمی که نمی‌بیند از کور چه کم دارد؟

تا چشم تو پیدا شد، غم باب ِدل ِ ما شد

وقتی غم عشقت هست، یک مرد چه غم دارد؟

صد وسوسه در بوسه، چون میوه‌ی ممنوعه

شیرینی و سرخی را آن غنچه بهم دارد

پیش از تو چه بودم من؟ بعد از تو چه خواهم شد؟

غمگین‌تر از اندوهم، تنهاترم از تنها

از قافیه‌ها بگذر، دادِ دل ِ ما بستان

چون قافیه‌پردازی بسیار ستم دارد

خدا قسمت کند روزی ِ من چشم سیاهت را

غزل ۳

خدا قسمت کند روزی ِ من چشم سیاهت را

کمی شب را بچرخان تا ببینم روی ماهت را

به رنگ بخت من افتاده بر دوش تو گیسویی

چه حالی می‌کنم وقتی که می‌بینم شباهت را

چنان شیرین گناه عاشقی بر گردنت افتاد

که آدم می‌کند تکرار عمری اشتباهت را

بیا بگذار سر بر شانه‌ام ای از سفر خسته

تو هم مانند من پیدا نکردی تکیه‌گاهت را

بزن، بشکن، بکُش، آتش بزن، ای نازنین، ما را

خدای عاشقی دارم که می‌بخشد گناهت را

گفتی بهار قشنگ است، چشم خمار قشنگ است

غزل ۴

گفتی بهار قشنگ است، چشم خمار قشنگ است

وقتی که یار بیاید، این انتظار قشنگ است

اسب سپید که آمد، از پیچ کوچه که پیچید

وقتی سوار تو باشی رقص غبار قشنگ است

شب گفته بودمت: آری، وقتی کنار تو باشم

خورشید اگر که بیفتد صبح از مدار قشنگ است

دردا که یار نیامد، گل با بهار نیامد

حتی اگر که نیاید دل بیقرار قشنگ است

قلبی کشیده به چاقو، تیری بریده به پهلو

گفتم درخت بمانم در یادگار قشنگ است

گفتی: سوال و عسل بود، گفتم: شراب و غزل شد

مثل انار که افتاد، حالا دو بار قشنگ است

هنوز از بوسه‌های دیشبت مستم

غزل ۵

هنوز از بوسه‌های دیشبت مستم

چنان مستم که دل افتاد از دستم

نمی‌پرسم که: آیا عاشقم هستی؟

از اول می‌نویسم عاشقت هستم

بخوان از چشم‌هایم سادگی‌ها را

اگر ساده نبودم دل نمی‌بستم

خدا از من نگیرد مهربانی را

که با نامهربانان عهد نشکستم

غزل‌بازی شدم بدنام از روزی -

که با ابروی پیوستِ تو پیوستم

هزار امید دارم در دلم اما

دوباره باز می‌لرزد دلم، دستم

قاصدک بی‌خبر مرا مگذار

غزل ۶

چشم‌ها را به روی هم بگذار

قطره اشکی بکار و دل بردار

شانه‌های تو را کم آوردم

سر ما ماند و شانه‌ی دیوار

هر چه از دوست می‌رسد عشق است

زخم‌ها را یکی یکی بشمار

قفسی مثل خانه پیدا کن

تک و تنها در آن ببار و ببار

تا که از دل انارتر باشم

نوبرانه مرا به لب بفشار

نبض ما را بگیر و گل بشنو

یاد ما را به خاطرت بسپار

چون جدا مانده‌ام ز یار و دیار

آمده‌ام به این جهان به چکار؟

بعد سی سال خون دل خوردن

نرسیدن به عشق ِ لاکردار

از کدامین بهار بنویسم؟

قاصدک بی‌خبر مرا مگذار

این‌که چشم از تو برنمی‌دارم چون گل آفتاب‌گردانم

غزل ۷

این‌که چشم از تو برنمی‌دارم چون گل آفتاب‌گردانم

بنشین اندکی، که جایز نیست دایم این قبله را بگردانم

ای دلت مثل خانه‌ات روشن، خوش به حالت که دلخوشی داری

من که چون کولیان خانه به دوش هر کجا یک دو روز مهمانم

من هم از عاشقان ِغمگینم، با غم عشق الفتی دارم

وارث زخم‌های پی در پی، گریه‌ای پشت خنده پنهانم

هر کجا رد شدم تو را خواندم، دَر گرفته است سوز ِ آوازم

عشق، یعنی غزل، غزل، اشک است، آمدم تا دلی بلرزانم

تا که مستی نیفتد از چشمم، دو سه پیکی نوشتم از چشمت

بی تو تنهاتر از خدا شده‌ام، بی تو از سایه‌ام گریزانم

با صلیبی کشیده بر دوشم، تاج خاری به سر سفر کردم

تا به چشمت رسیده‌ام اینجا... بعد از این را دگر نمی‌دانم...

سفری بود ابتدا شیرین

غزل ۱۰

سفری بود ابتدا شیرین

خنده‌های تو خوش‌ادا شیرین

تا که رفتیم بخت‌مان برگشت

شد سفر تلخ، ماجرا شیرین

دردِ عشق است  بی‌دوا، اما

عشق دردی‌ست بی‌دوا شیرین

هم‌سفرها دو ماه‌رو، گل‌رُخ

هر دو خوش‌رنگ، هر دوتا شیرین

لب دریا کنار هر چه صدف

خاطراتی‌ست با شما شیرین

شب جنگل ستاره‌باران بود

تا لبی تر کنم، بیا شیرین

"بخت برگشت و ماه جادو کرد"

بعد شد عاشقانه‌ها شیرین

زندگی چیست؟ آمدن، رفتن

خواه این قصه تلخ یا شیرین

نمی‌خواهم لباس فاخری بر واژگان باشم

غزل۸

نمی‌خواهم لباس فاخری بر واژگان باشم

قلم‌مزدِ زبان‌بازی به‌دستِ این و آن باشم

خماری می‌کشم از دوری‌ات، ای ماه، یک‌چندی

به چشمت می‌رسم حتی اگر در سرمه‌دان باشم

نباشی هم سلامت می‌کنم  تا مست بنویسم

دل از من برنمی‌دارد غمت تا شادمان باشم

ببارانم، که از این ابرکان خیری نمی‌بینم

دعا کن تیر غیبی بر دل ِ این آسمان باشم

دلم می‌خواست عیّاری کنم، دست از سرم بردار

تو آن‌سو باش، تا این سو دو پیکی در امان باشم

کمال و قهرمان‌اند اوستادان خراسانم

"مبادا بعد از این با ناکسان همداستان باشم"

خراسان شعر می‌خواهد، مسیحای غزل‌بازی

بیا، بگشای در، بگشای، شاید من همان باشم

من از بی‌دست‌وپایی‌ها نکردم راه گم اینجا

غزل ۹

من  از بی‌دست‌وپایی‌ها نکردم راه گم اینجا

مرا حکمی‌ست انگوری ز دست ِ پیر ِ خُم اینجا

سگانی را که با یک استخوان خشنود می‌دیدی

به تیغ نقد می‌بُرّم از آنان گوش و دُم اینجا

مبادا داغ پیشانی تو را در شُبهه اندازد

که عمری مست کوبیده خر دجّال سُم اینجا

به جز خطی که بر بادام ِ چشمت می‌نویسد مست

ندیدم هیج استادی به خوش‌خطی ِ خُم اینجا

شرابی در غزل انداختم چل سال پیش از این

که نوشانوش می‌رقصند با پیکِ یکُم اینجا

هم یار یار ِ ماست، هم امسال سال ِ ماست

غزل۱۱

هم یار یار ِماست، هم امسال سال ِ ماست

چشمی بیار و شعبده کن، عشق مال ماست

از فرط عاشقی غزلم ذوق می‌کند

ابیات عاشقانه کجا شرح حال ماست؟

ما هر دو دل‌خوشیم، ولی فرق می‌کند

من با خیال او خوش و، او بی‌خیال ماست

هرجا گلی شکفته یقین بی‌قرار توست

هر جا دلی شکسته به هر حال حال ِ ماست

این نقره‌های داغ که با درد می‌چکند

هر یک زبان حال غزل‌های لال ماست

بستم به بال‌های دعا قطره‌های اشک

این بارش مدام دعای زلال ماست

حالا، دوباره شعبده کن، خوش‌خیال باش

هم یار یار ِ ماست، هم امسال سال ِ ماست

گلوی عشق تازه کن، شراب شعر نوش جان

غزل۱۲

بکار چکه چکه می، ستاره‌های ناگهان

جوانه زد عطش، ترانه‌های بی امان

به گُرده، تازیانه‌ای، درختِ یادگاری‌ام

سر ِ قرار می‌رسم به لطفِ می، کشان کشان

سکوت سهم آسمان، به تیغ تشنه، تشنه‌ام

ببار واژه بر سرم ز آسمان کران کران

الهه‌ی غزل تویی نشسته روی ابرها

زمین و جرعه جرعه خون برای تکه تکه نان

پرنده‌های هوش من نشست روی دوش تو

گلوی عشق تازه کن، شراب شعر نوش جان

ما برای آرزوهامان دو پَر کم داشتیم

یک مثنوی به نیما احمدی برای مهربانی‌ها و خنده‌های ساده‌اش

باز هم شب آمد و دامان ما را غم گرفت

خنده‌های بی‌خیالی صورت ماتم گرفت

در سکوت سبزه‌ها لبخند گل معصوم بود

مرگ در برگ درختان آیه‌های شوم بود

من همین یک لحظه پیش از خواب دریا آمدم

از کنار بستر سبز چپرها آمدم

آسمان باغ ما مسموم مرگی ماندنی‌ست

قاصدک می‌گفت با بلبل که: این گل رفتنی‌ست

ما نفهمیدیم مثل غنچه شادی‌های گل

زندگیّ ساده و لبخند روح‌افزای گل

زندگی مشکل نشد، ما سخت دل را باختیم

کاخ رویاهای خود را روی دریا ساختیم

ما تمام عمر در خوابیم با چشمان باز

کاشکی آیینه رسوا می‌شد از این رمز و راز

ما چرا در خواب ماندیم و سحر بیدار شد؟

ما چه کم داریم از این دنیا که شادی خوار شد؟

خانه‌ی ما آنطرف‌تر از پل رنگین کمان

زیر چتر نسترن، همسایه با نیلوفران

یک نفس بالاتر از گلخانه‌ی خورشید بود

پشت دیوار محبّت یک درخت بید بود

 خانه‌ی ما زیر خواهش‌های یک فواره بود

اطلسی‌های محبت در چمن همواره بود

عاقبت در یک شب تاریک و بحرانی و سرد

در میان بُهتِ شبنم‌های بی‌درمان درد

یک نفر آمد که یک دامن پُر از آلاله داشت

در دل دریایی‌اش یک داغ مثل لاله داشت

یک نفر آمد شبی از قلب جنگل‌های دور

از تبار خونی ِ گل‌های معصوم و صبور

چند روزی میهمان نسترن‌ها بود و رفت

تا همین دیروز پیش یاسمن‌ها بود و رفت

از غمی مثل بلندای ابد لبریز بود

در نگاهش ماتم هر روزه‌ی پاییز بود

عاقبت هم ما نپرسیدیم از او خواهان کیست

شبنم پای نگاهش خواهش دامان کیست

بعد از او خورشید رفت و سایه‌ها در مه شدند

باغ تنها گشت و گل‌ها زیر باران له شدند

بعد از آن‌هم باغ‌مان اندوه عریانی گرفت

باغ رویایی ِ ما رنگ زمستانی گرفت

با دلی اندوهگین همسایه با این غم شدیم

هم‌قسم با غصه‌ها، هم‌خانه‌ی ماتم شدیم

ما برای آرزوهامان دو پَر کم داشتیم

کاشکی همسایه‌ای بهتر ز ماتم داشتیم

بعد از او خورشید از اینجا کوچ کرد و رخت بست

قحطی عشق آمد و دل‌های عاشق را شکست

ابر هم دیگر نیامد سوی این ویرانه‌ها

خشک‌سالی زنده شد در خاطر آیینه‌ها

خانه‌ی ما در فراموشی یک اندوه شد

سایبان خانه از گل‌های غم انبوه شد

با سبدهای تهی از عشق راهی می‌شدیم

عشق را کم داشته در سینه آهی می‌شدیم

آه، بغضی آمد و راه گلوگاهم گرفت

باز هم شب آمد و دامان ما را غم گرفت