افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

بیگانه ی بهتر از خویش

با راه دوری که از شب, در پیش پای سپیده ست

تا خانه روشن کند صبح, عمرم به آخر رسیده ست

گر پیش پا را نبینم در روز, بر من مگیرید

این شهر همسایه با شب, دور از دیار سپیده ست

چندان که می جویمش بیش ، کمتر به او می برم راه

آیا کجا می زند بال , خواب که از سر پریده ست

در وحشت آباد دنیا, آرام نتوان گرفتن

بیچاره آدم که از بیم , چون صید صیاد دیده ست

از گرد ره نارسیده , بار سفر بایدت بست

عاقل درین کاروانگاه, کی لحظه ای آرمیده ست

گلچین برون آمد از باغ, رنگین ز گل دامن او

غافل که صد رنگ نفرین, همراه گل های چیده ست

در زیر گردون دل ما, یک لحظه بی تاب و تب نیست

آرامشی گر که دارد , آرام صید رمیده ست

تا زخم تو گرم باشد , از درد آگه نگردی

پر می زند مرغ بسمل, با آن که در خون تپیده ست

گیرم که آسوده کردی, از برگ و بر دوش خود را

بار دگر کی شود راست , پشتی که از غم خمیده ست

از آب و رنگ گلستان , پاییز نگذاشت چیزی

سرپنجه ی برگ خشک است, رنگ از رخ گل پریده ست

در کلبه ی تنگ و تاریک , نه روز دانیم و نه شب

از تیره روزان مپرسید, کی صبح روشن دمیده ست

ای مهرت از حد من بیش, بیگانه ی بهتر از خویش

عشق تو از سال ها پیش, در کنج خاطر خزیده ست

گر محو آن موی و رویم , بر من ببخشا که چشمم

نقشی به این دلربایی, در خواب شب هم ندیده ست

از خاوری مصرعی نغز آمد به یادم که می گفت

آیینه ی روزگاران , تصویر بسیار دیده ست .

13/6/1368

حرام کردن عمر است زندگی بی عشق ...


ز شام هجر , مرا زهر می دوید به کام

بیا بنوشمت ای صبح نودمیده , سلام

حرام کردن عمر است زندگی بی عشق

خوشا من و تو که طی می کنیم عمر به کام !

سر مرا – که چو کودک بهانه می گیرم –

به روی سینه بیفشار تا شوم آرام

به یک کنار زن از روی خویش زلف سیاه

که آفتاب ببینم دمیده از دل شام

جنین که عشق در آمیخته ست با تو مرا

شناختن نتوان , من کدامم و تو کدام

وفا به وعده خود گر که دیر خواهی کرد

خدا کند که من و دل , بیاوریم دوام !

نمانده محرم رازی که در میانه فتد

ز من خبر ببرد , وز تو آورد پیغام

رسید قاصد و بی اعتنا گذشت از من

گریخت قاصدک و از توام نداد پیام

شده بساط به هم زن زمانه و ندهد

مجال آنکه ز مینا کنیم باده به جام

چه اعتماد به عمری که پا نمی گیرد

چو آفتاب که خواهد پرید از لب بام

خراب کردن پل های پشت سر شرط است

که ما و عشق بمانیم و راه بی فرجام

***

اگر چه حسن غزل می شود فزون ز ردیف

به لطف قافیه ها , کار شد به خیر تمام !

90/4/19