افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

کوه غم عشق


یک مو به تن ازعشق تو آزاد ندارم

ازخویش ، گرفتــــــارتری یاد ندارم

 

گربند ز پـــــایم بگشایی ، ندهد سود

ســــودای ِرهایی ز توصیّاد ، ندارم

 

درعشق، تفاوت نکند شادی و اندوه

هرگزنخورم غم ، که دل ِشاد ندارم

 

چندی ست که ازجور،نگه داشته ای دست

پنــــــداشتــــه ای طاقتِ بیداد ندارم

 

دردیده ی پُرنم بنشین، یا دل ِخونین

معـــذورم اگــــــرخانه ی آباد ندارم

 

گفتم که فتد زلفِ تویک روز به چنگم

افسوس کـــه در دست بجزباد ندارم

 

با کوهِ غم  ِعشق،چه تدبیرتوان کرد

فـــرهـــاد نیَم ، تیشه ی فولاد ندارم

 

شد جوروجفایت زدلم پاک فراموش

جزمهر و محبّت ز تو در یاد ندارم

 

          1388/7/18

ای شانه ی تو تکیه گاه من


هـــردم به شوق دیدن رویت ، از دیده برخیزد نگاه من

امّا به نومیدی فروغلتد ، در دست و پای اشک و آه من

 

بـــوی سحــــــرآید ، ولی چشمم چیزی نبیند غیرتاریکی

سنگین سفرگشته ست چون یلدا ، ازبختِ بد شام سیاه من

 

دارم دلی باوصل خوکرده،کزیادِ هجران می خورد برهم

طوفان ز جای خود نجنبیده ، برخویش می لرزد گیاه من

 

خواهم که بردوشت گذارم سر،نجواکنان درگوش توگویم

زین پس دگربرکوه دارم پشت،ای شانه ی توتکیه گاه من

 

دستش گرفته همچنان در دست،پویم طریق کفروایمان را

ترسم دل کافـــــرنهادِ من ، ناگــــاه سرپیــــچد ز راه من

 

ای مهـــربان باهرکه پیش آید ، من بنده ی خُلق کریم تو

رحمی که دوشـــم را به درد آورد ، سنگینی بارگناه من


        1386/3/23

دومین سه شنبه شب


به سبب ترافیک سنگین خیابانها , جلسه سه شنبه شب ما نیز خلوت بود . در حدود ساعت 6 – طبق معمول – من ده غزل از خواجه حافظ خواندم . سپس از دوستان خواستم تا شعرخوانی را آغاز کنند . آقای ناصری دو بیت خواند . بعد خانم تتاردار که قلم بسیار خوبی دارد , مطلبش را ارائه کرد . خانم نسرین خواجه , چند دلنوشته داشت . خانم سمر جلالی که اکثر از شعرهای پدرش – شاعر خوب شاهرود – می خواند , سروده شادروان امید در رثای فروغ را قرائت کرد . خانم موسوی زاده غزلی به لهجه مشهدی داشت با این مطلع :

دو روز می یی به پیش مو , واز مری تا سال دگه       مری پی بخت خودت , دمبال اقبال دگه

غزاله قلونی شعری خواند که نام گوینده اش از یادم رفته ! آقای عبداللهی شعر نوی داشت . آقای باقرزاده , چند بیت از یک قصیده خوب مسعود سعد را از حافظه , به سمع دوستان رساندند . چند تن نیز مطلبی نداشتند .

من غزل تازه ای نسروده بودم . به اصرار عزیزان , سه غزل از سال 86 خواندم که اولین آنها با این مطلع بود ( و دوستان قبلا در سایه سار زندگی دیده اند ):

چه روز ابری غمناکی ! چه ابر تیره دلگیری      ز بخت بد نرسد خورشید , به هیچ حیله و تدبیری

و دو سه رباعی .

در ساعت 7.30 حاضران کم کم برخاستند . جلسه ما به علت سرمای زمستان , اسما باید از ساعت 5 آغاز شود , ولی دوستان , مانند قشون شکست خورده , نامنظم می آیند ! به شوخی و جدی گفتم : بعد از این اگر کسی دیرتر از ساعت 6 بیاید , در را به رویش باز نمی کنیم ! من – اگر تعریف از خودم نباشد – چون آدم وقت شناس و مرتبی هستم , از این گونه بی قیدی ها ناراحت می شوم  . بگذریم که پنجاه سال است تحمل کرده ام . ولی گذشت زمان از حوصله ام کاسته است .

خوب ! تا چهارشنبه دیگر , مراجعه کنندگان به وبلاگ را به خدای مهربان می سپارم .

 


90/11/26


چه روز ابری غمناکی ! چه ابر تیره دلگیری

ز بخت بد نرسد خورشید ، به هیچ حیله و تدبیری

مگو که پنجره را بنگر ، که شسته روی خود از باران

که نقش غم نرود از دل ، و گر نگاه کنم دیری

جه یکنواخت شب و روزی ، به جان رسیده ام از تکرار

از این زمانه بی فریاد ، دلم خوش است به تغییری

به احتمال اثر کردن ، اگر جه می دهمش پرواز

امید نیست که از آهم دمد نشانه تاثیری

ستم کشیده دورانم ، برس به داد من ای مطرب!

غمی ز خاطر محزونم ، ببر به صوت بم و زیری

چه غم که عشق زرسوایی ، کشد به عالم شیدایی؟

و گر جنون گذرد از حد ، بس است کنده و زنجیری

حجاب زلف به سویی زن ، مپوش چهره زیبا را

چو روبه روی تو بنشیند ، نجیب دیده و دل سیری

کجا دل تو خبر دارد که می دمد ز دل تنگم

چه ناله های جگر سوزی ، چه آههای گلوگیری!

اگر چه از دل من هرگز خیال تو نرود بیرون

دل تو آینه را ماند که دل نبسته به تصویری

امید در دل پیر من نمرده است ، که می دانم

جوان شود چو زلیخا باز ، اگر به عشق رسد پیری

ای کاش


سالها زیـــن پیشترای کــــاش می دیدم ترا

تا نهان ازخلق ، چون بت می پرستیدم ترا

 

آتشم درزیــــر ِ خاکستر دوباره جان گرفت

تــــا درین پیرانه سر ، بــــــار دگر دیدم ترا

 

یک بغل حسرت به دورافکندم ازآغوش ِخود

بعد از آن ، مانندِ جان درخویش پیچیدم ترا

 

چون بهاران دیدمت تاغرق درجوش ِنشاط

بــــــا دل ِپائیـــــزی ِغمگین ، پسندیدم ترا

 

ای گل ِمن،گرچه برجا مانده آب و رنگِ تو

کاشکی در غنچگی ازشـاخه می چیدم ترا

 

پرورش دادم ترا با آبِ چشم ای سرو ِناز

 تا به این قامت که می بینی ، رسانیدم ترا

 

گرکه از پا تا به سر در بوسه ات گیرم،کم است

زان که جز درخوابِ شب،هرگز نبوسیدم ترا

 

ســــــالها پروانه ات بودم ، ولی ازبختِ بد

گــــردِ سر ای شمع ِبزم آرا ، نگردیدم ترا

 

پیرم و چون بینمت دُزدانه ،گویم ای دریغ

ازچه آخـــرتا جــــوان بودم ، ندزدیدم ترا

 

        1385/9/13


غزلی که زندگیست


با راه دوری که از شب ،‌در پیش پای سپیده ست

تا خانه روشن کند صبح ، عمرم به آخر رسیده ست

گر پیش پا را نبینم در روز ، بر من مگیرید

این شهر همسایه با شب ، دور از دیار سپیده ست

چندان که می جویمش بیش ، کمتر به او می برم راه

آیا کجا می زند بال ، خوابی که از سر پریده ست

در وحشت آباد دنیا ، آرام نتوان گرفتن

بیچاره آدم که از بیم ، چون صید صیاد دیده ست

از گرد ره نارسیده ، بار سفر بایدت بست

عاقل درین کاروانگاه ، کی لحظه ای آرمیده ست؟

گلچین برون آمد از باغ ،‌رنگین ز گل دامن او

غافل که صد رنگ نفرین ، همراه گل های چیده ست

در زیر گردون دل ما ، یک لحظه بی تاب و تب نیست

آرامشی گر که دارد ،‌آرام صید رمیده ست !

تا زخم تو گرم باشد ،‌از درد آگه نگردی

پر می زند مرغ بسمل ،‌با آن که در خون تپیده ست

گیرم که آسوده کردی ، از برگ و بر دوش خود را

بار دگر کی شود راست ،‌پشتی که از غم خمیده ست ؟

از آب و رنگ گلستان ،‌پاییز نگذاشت چیزی

سرپنجه ی برگ خشک است ،‌رنگ از رخ گل پریده ست

در کلبه ی تنگ و تاریک ،‌ نه روز دانیم و نه شب

از تیره روزان مپرسید ، کی صبح روشن دمیده ست

ای مهرت از حد من بیش ،‌بیگانه ی بهتر از خویش

عشق تو از سال ها پیش ،‌در کنج خاطر خزیده ست

گر محو آن روی و مویم ،‌بر من ببخشا ، که چشمم

نقشی به این دلربایی ،‌در خواب شب هم ندیده ست

از " خاوری " مصرعی نغز ، آمد به یادم که می گفت

آیینه ی روزگاران ،‌تصویر بسیار دیده ست !