گزارش جلسه شماره 945 به تاریخ 27/12/90
به نام آفرینندهی زیباییها
بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذرنگی / بوی تندِ ماهیدودی وسط سفرهی نو / بوی یاس جانمازِ ترمهی مادربزرگ / با اینا زمستونو سر میکنم / با اینا خستگیمو در میکنم / شادی شکستنِ قلّکِ پول / وحشتِ کمشدنِ سکهی عیدی از شمردنِ زیاد / بوی اسکناسِ تانخوردهی لای کتاب / با اینا زمستونو سر میکنم / با اینا خستگیمو در میکنم / فکر قاشقزدنِ یه دخترِ چادرسیا / شوق یک خیز بلند از روی بتههای نور / برق کفش جفشده تو گنجهها / با اینا زمستونو سر میکنم / با اینا خستگیمو در میکنم / عشق یک ستاره ساختن با دو لک / ترس ناتموم گذاشتن جریمههای عید مدرسه / بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب / با اینا زمستونو سر میکنم / با اینا خستگیمو در میکنم / بوی باغچه، بوی حوض، عطر خوب نذری / شبِ جمعه پی فانوس توی کوچه گم شدن / توی جوی لاجوردی هوس یه آبتنی / با اینا زمستونو سر میکنم / با اینا خستگیمو در میکنم. (ترانهسرا: شهیار قنبری / آهنگساز: اسفندیار منفردزاده / تنظیمکننده: اسفندیار منفردزاده / خواننده: فرهاد / آلبوم: جمعه / ترانه: کودکانه)
درود دوستان عزیز. مگر با همینها بشود زمستانرا سر کرد. شادروان اخوان در مصاحبهای میگوید: "بعضی جوانها در خیابان از من میپرسند: هوا سرد است، آقای اخوان؟ ناجوانمردانه سرد است؟ میگویم: بله، سال چهار فصل دارد. تا زمستان باشد هوا سرد است و گاهی ناجوانمردانه سرد است". امیدوارم آخرین گزارش امسال را هم بخوانید و لذت ببرید.
جلسه، ساعت 5:25 بعدازظهر آغاز شد.
گزارش جلسه شماره 945 به تاریخ 27/12/90 (بازخوانی ادبیات کلاسیک)
1- بازخوانی ادبیات کلاسیک - گلستان سعدی؛ تصحیح خلیل خطیب رهبر
باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 9
در تصانيفِ حکما آوردهاند که کژدم را ولادت معهود نيست چنانکه ديگر حيوانات را، بل احشای مادر را بخورند و شکمش را بدرند و راهِ صحرا گريرند و آن پوستها که در خانهی کژدم بينند اثرِ آن است. باری، اين نکته پيشِ بزرگی همیگفتم. گفت: دلِ من بر صدقِ اين سخن گواهی میدهد و جز چنين نتوان بودن، در حالتِ خُردی با مادر و پدر چنين معاملت کردهاند، لاجرم در بزرگی چنين مُقبِلند و محبوب!
پسرى را پدر وصيّت كرد
كاى جوانبخت ، يادگير اين پند
هر كه با اهل خود وفا نكند
نشود دوستروى و دولتمند
باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 10
فقيرهدرويشی حامله بود، مدّت حمل برآورده و مرين درويش را همهی عمر فرزند نيامده بود. گفت: اگر خدای، عَزَّوَجَل، مرا پسری دهد جز اين خرقه که پوشيده دارم، هر چه مِلک من است ايثارِ درويشان کنم. اتفاقاً پسر آورد و سفرهی درويشان بهموجبِ شرط بنهاد. پس از چند سالی که از سفرِ شام بازآمدم به محلّتِ آن دوست برگذشتم و از چگونگیِ حالش خبر پرسيدم، گفتند: به زندانِ شِحنه درست. سبب پرسيدم، کسی گفت: پسرش خمر خَورده است و عربده کرده است و خون کسی ريخته و خود از ميان گريخته. پدر را بهعلّتِ او سلسله در نای است و بندِ گران بر پای. گفتم: اين بلا را بهحاجت از خدای، عَزَّوَجَل، خواسته است.
زنانِ باردار، اى مردِ هشيار
اگر وقتِ ولادت مار زايند
از آن بهتر - به نزديكِ خردمند -
كه فرزندانِ ناهموار زايند
باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 11
طفل بودم که بزرگی را پرسيدم از بلوغ. گفت: در مسطور آمده است که سه نشان دارد: يکی پانزده سالگی و ديگر اِحتِلام و سِيُم برآمدن مویِ پيش، اما در حقيقت يک نشان دارد و بس؛ آنکه در بند رضای حق، جَلَّ وَ عَلا، بيش از آن باشی که در بندِ حظِّ نفسِ خويش و هرآنکه در او اين صفت موجود نيست به نزدِ محقّقان بالغ نشمارندش.
به صورت آدمى شد قطرهای آب
كه چل روزش(؟) قرار اندر رحم ماند
وگر چل ساله را عقل و ادب نيست
به تحقيقش نشايد آدمى خواند
جوانمردى و لطفست، آدميت
همين نقشِ هيولايى مپندار
هنر بايد، به صورت مىتوان كرد
به ايوانها در، از شَنگَرف و زَنگار
چو انسان را نباشد فضل و احسان
چه فرق از آدمى با نقشِ ديوار
بهدست آوردنِ دنيا هنر نيست
يكى را گر توانى دل به دست آر
باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 8
سالی نزاعی در پيادگان حجيج افتاده بود و داعی در آن سفر هم پياده. انصاف در سر و روی هم فتاديم و دادِ فسوق و جدال بداديم. کجاوهنشينی را شنيدم که با عديلِ خود میگفت: يا لَلْعَجَب! پيادهی عاج چو عرصهی شطرنج بهسر میبرد فرزين میشود، يعنی به از آن میگردد که بود و پيادگانِ حاج باديه بسر بردند و بَتَر شدند.
از من بگوى حاجىِ مردمگزاى را
كو پوستينِ خلق به آزار مىدرد
حاجى تو نيستى، شتر است از براى آنْك
بيچاره خار مىخَورد و راه مىبرد
باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 13
هندویی نفطاندازی همیآموخت. حکيمی گفت: تو را که خانه نيين است، بازی نهاين است.
تا ندانى كه سخن عينِ صوابست، مگوى
و آنچه دانى كه نه نيكوش جوابست، مگوى
باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 14
مردکی را چشمدرد خاست. پيشِ بَيْطار رفت که دوا کن. بَيْطار از آنچه در چشمِ چارپايان کُنَد در ديدهی او کشيد و کور شد. حکومت به داور بردند؛ گفت: بر او هيچ تاوان نيست، اگر اين خر نبودی پيشِ بَيْطار نرفتی. مقصود ازين سخن آن است تا بدانی که هر آنکه ناآزموده را کارِ بزرگ فرمايد، با آنکه ندامت برد، بهنزديکِ خردمندان به خفّتِ رای منسوب گردد.
ندهد هوشمندِ روشنراى
به فرومايه كارهاى خطير
بورياباف اگرچه بافنده ست
نبرندش به كارگاهِ حرير
***
گزارش جلسه شماره 945 به تاریخ 27/12/90 (کنفرانس ادبی)
2- گزارش سال 90 انجمن شنبهشبها – بهمن صباغ زاده
درود یاران. به آخرین شنبهشب در سال 1390 خورشیدی رسیدیم و آخرین جلسهی امسال یعنی جلسهی 945 را برگزار کردیم. تشکیل جلسات شعر در تربتحیدریه برمیگردد به سالهای قبل از انقلاب که گروهی از شاعران تصمیم گرفتند دوشنبهها گرد هم آیند و شعرهایشان را برای هم بخوانند و نام آن را انجمن شعر و ادب قطب گذاشتند.از این عده میتوان از شادروان استاد علیاکبر بهشتی، آقایان محمود خیبری، اسفندیار جهانشیری، سید علیاکبر ضیایی، غلامعلی مهدیزاده و احمد حسینپور نام برد که بعدها دکتر محمد رشید، استاد احمد نجفزاده، دکتر عباس خیرآبادی، استاد سیدعلی موسوی، محمدابراهیم اکبرزاده و دیگر شاعرانی چون علیاکبر عباسی به جمعشان پیوستند.
در سالهای آینده با اضافه شدن جوانان به انجمن قطب، ساعتی از وقت اعضا به تصحیح شعر جوانترها میگذشت. سال ۷۷ بالاخره تصمیم بر این شد که کلاسی تحت عنوان کارگاه شعر راهاندازی کنند و در آن به صورت مستقل به شعر جوانان پرداخته شود. استاد نجفزاده - خداش در همه حال از بلا نگه دارد - قبول زحمت کردند و قرار به جمع شدن جوانان در شنبهشبها شد. از شرکت کنندگان آغازین این جلسات میتوان به خانمها کیانیان، ملیحه فرقانی، مژگان بهادری و آقایان رهبر، مهدی رمضانپور، اسماعیل راد و بعدها شادروان مرضیه یار و پرنیان فلاحتگر، اشاره کرد.
به تدریج اعضای جلسهی قطب در انجمن جوانان شرکت میکردند و با رونق یافتن این جلسه کمکم انجمن قطب در انجمن جوان ادغام شد که همان شنبهشبها دور هم جمع میشدند. در سالهای بعد ورودِ شاعران جوان و نوپرداز مانند محمود خرقانی، کورش جهانشیری، ایمان مرصعی، غلامرضا نجفی، محمود اکبرزاده، خانم محدثی، سیدحسین سیدی، مهدی فکور، خانم خانیزاده و دیگر جوانانی که هر چه بنویسم باز هم عدهای از قلم خواهند افتاد - که امیدوارم بر من خرده نگیرند- جان تازهای به جلسات شنبهشبها بخشید و این جوانان در کنار بزرگان شعر تربتحیدریه بالیدند و رشد کردند.
جلسات در تمام این سالها در اولین روز هفته برگزار میشد و همچنان برگزار میشود. در این مدت استاد نجفزاده پایمردی کرده است و حتی با حضور یک نفر غیر از خود جلسهها را ادامه داده است. از آغاز امسال (1390) با نظر کسانی که در جلسات فروردین حضور داشتند قرار بر این شد که برنامهای مدوّن برای شنبهشبها مشخص شود و طبق برنامه جلو برویم و در ضمن وبلاگی بهنام شنبهشبها تاسیس شد تا گزارش فعالیتهای انجمن را جلسه به جلسه در آن منعکس کنیم. اولین جلسه بعد از نوروز در تاریخ شنبه 20/1/90 برگزار شد که در این جلسه و دو جلسهی بعد از آن این برنامه ریزی انجام شد. برنامهای برای ششماههی اول سال 1390 بهوجود آمد که از جلسهی 904 به تاریخ 10/2/90 تا جلسهی 922 به تاریخ 26/6/90 را در بر میگرفت. زمان جلسات دو ساعت در نظر گرفته شد که نیم ساعت اول آن را به بررسی متون ادبیات کلاسیک اختصاص داده شد و نیم ساعت بعد را برای ارائهی کنفرانسی در زمینهی ادبیات و یک ساعت باقیمانده هم برای شعرخوانی و نقد شعر در نظر گرفته شد. در ششماههی دوم نیز این روند ادامه داشت و تا به امروز زمانبندی جلسه به همین نحو است.
در مجموع در سال جاری (سال 1390) 45 شنبهی غیر تعطیل وجود داشت که از مجموع 45 جلسه، 42 شنبهشب شاعران تربت دور هم جمع شدند. متاسفانه سه جلسه در امسال برگزار نشد که شامل جلسات 924 و 931 و 936 میشود.
در تمام 42 جلسهی برگزار شده طبق برنامه، نیم ساعت اول به ادبیات کلاسیک اختصاص یافت. جلسات با بازخوانی گلستان سعدی و توضیح لغات و دستور زبان و شرح جامعی از کتاب نفیس گلستان به لطفِ استاد نجفزاده پیش میرفت. گلستان خوانی را از سال 1389 شروع کرده بودیم و در ابتدای سال باب دوم گلستان؛ در اخلاق درویشان را میخواندیم. اکنون همانطور که میدانید باب هفتم؛ در تاثیر تربیت را میآموزیم. همانطور که در گزارش چند جلسه قبل نوشته بودم در این مدت که گلستان در انجمن خوانده میشود هنوز پیش نیامده است که برای درک معنی واژه یا اصطلاحی به فرهنگ لغت مراجعه کنیم و استاد نجفزاده هم تمام گلستان را در حافظه دارد و هم بر آن تسلط کامل دارد.
مطابق برنامه قرار بر این بود که هر هفته یک کنفرانس ادبی داشته باشیم و برای عملی شدن این برنامه زحمات زیادی کشیده شد و با وقت و انرژیای که دوستان برای تهیه و ارائهی مقالههایشان گذاشتند به انجمن کمک کردند تا بتواند در هر هفته برای شرکتکنندگان مطلبی سودمند داشته باشد. در این میان چند نفری شانه خالی کردند و چند نفری شانه زیر بار دادند و زحمت بیشتری کشیدند و نگذاشتند از برنامه عقب بیفتیم. استاد موسوی با 7 جلسه کنفرانس که 5 جلسهاش اختصاص به مباحث سبکشناسی داشت در این زمینه بیشترین کمک را به انجمن کردند. پس از استاد موسوی عزیز آقای عباسی و استاد نجفزاده بیشترین زحمت را متحمل شدند. آقای عباسی عزیز، کنفرانسهای بسیار متنوعی از جمله بررسی کتاب زیبای خدی خدای خودم که شامل اشعار تربتی استاد قهرمان است، نقد و بررسی منظومهی زهره و منوچهر ایرجمیرزا، بررسی زندگی و شعر میرزادهی عشقی، بررسی زندگی و شعر ایرجمیرزا و بررسی غزلی از حافظ با عنوانِ حافظ استاد واژهآرایی را در 6 هفته ارائه دادند و استاد نجفزاده نیز به موضوعاتی از قبیل بررسی مجموعهی محفل بهشتی اثر زندهیاد علیاکبر بهشتی، شرح و بررسی قصیدهی ایوان مدائن خاقانی و زبانهای پیش از اسلام در ایران پرداختند. جا دارد از طرف خودم و دیگر اعضای انجمن صمیمانه از ایشان تشکر کنم. دیگر دوستان نیز با کنفرانسهای خود به بالا بردن سطح کیفی انجمن کمک کردند که از ایشان بسیار سپاسگزاریم. از آن جملهاند: آقای محمد جهانشیری، آقای غلامرضا نجفی، آقای کورش جهانشیری و سید حسین سیدی.
شعرخوانی و نقد شعر بخش اصلی و عمدهی کار انجمن را تشکیل میدهد. در این میان بهراستی باید از شاعرانی که خود را ملزم به حضور در جلسات میدانند تشکر کرد. گذشته از این که کیفیت جلسه از کمیتش مهمتر است، حضور جدی و فعال میتواند کمک زیادی هم به خود ما و هم به دوستانمان باشد. مطلب دیگر اینکه به عنوان مثال، من، که هیچ علم و تخصصی در ادبیات ندارم حداقل میتوانم مستمع خوبی باشم یا به عنوان یک تربتی که به شعر علاقه دارد، هفتهای دو ساعت را در جمع شاعران تربت بگذرانم. جلسات معمولا با تعداد افراد کمی تشکیل میشود. به طور میانگین در 40 جلسهای که بررسی شد متوسط حضور شرکت کنندگان 38/9 نفر بوده است. بیشترین حضور مربوط به جلسه 929 تاریخ 21/8/90 با 16 نفر و کمترین حضور مربوط به تاریخ 1/11/90 با 4 نفر شرکتکننده بوده است. این در حالی است که مجموع شاعرانی که در جلسات بطور پراکنده شرکت کردهاند به 50 نفر میرسند. در سال جاری از مجموع 40 جلسهای که بررسی شد استاد نجفزاده با 39 جلسه، آقای عباسی با 38 جلسه حضور، فعالترین و منظمترین اعضاء انجمن شنبهشبها بودهاند که به ایشان خسته نباشید میگوییم. (برای برنامهریزی دقیق، اولین چیزی که نیاز داریم آمار است. من برای آماده کردن این آمار مجبور شدهام گزارش 40 جلسه را مرور کنم و امیدوارم مورد توجه دوستان قرار بگیرد. یکی از ضمیمههای این گزارش یک فایل excel است که میزان شرکت اعضا در هر جلسه و میزان شرکت هر یک از اعضا در آن قابل مشاهده است. دیگر اینکه تمام دوستان شاعری که در شنبهشبها شعر خواندهاند فایل word تمام اشعاری که خواندهاند نزد من موجود است که با کمال میل حاضرم به ایشان تقدیم کنم)
مطلب دیگری که قابل عرض است شعر محلی تربت است. فکر نمیکنم در سطح کشور هیچ منطقهای شعر محلی و گویشیاش به پایه و مایهی شعر محلی تربت برسد. چرا که ما در تربت حیدریه هم شاعران محلیسرای زیادی داریم و هم محلیسرایانی داریم که در این زمینه حرف اول را میزنند. بزرگترین محلیسرای حال حاضر بیشک کسی نیست جز استاد محمد قهرمان که سرودن شعر محلی را از دههی سی شروع کرده است. در حال حاضر کتاب شعر محلی ایشان با نام "خِدِی خُدای خُودُم" در دست است. در این کتاب علاوه بر وجود بیش از 100 قطعه شعر محلی در قالبهای مختلف شعری، ضمیمهی کاملی در جهت شرح و توضیح اصطلاحات و واژههای گویش تربتی وجود دارد. استاد ذبیحالله صاحبکار نیز از دیگر پیشکسوتان این نوع سرایش بوده، پس از ایشان اسفندیار جهانشیری و علیاکبر عباسی به جدیتِ تمام مشغول تحقیق و تفحص در این زمینهاند و شعرهای محلی ایشان از شهرت زیادی برخوردار است و خوشبختانه مورد قبول عامه قرار گرفتهاند. دوستان دیگری مانند آقای تهرانچی، آقای محمد عظیمی، آقای ضیایی، استاد موسوی، محمد جهانشیری، محمدابراهیم اکبرزاده، آقای مهدیزاده، استاد حسامی مهولاتی نیز در این زمینه تجربههایی داشتهاند که بعضی از این تجربهها بسیار موفق بوده است. خوشبختانه امروز هم شعر محلی در بین جوانان شاعر جایگاه خود را دارد که برای نمونه، میشود به محمد امیری اشاره کرد. خوانندگان وبلاگ انجمن در گزارشهای انجمن شنبهشبها هر هفته شاهد بخشی به نام شعر محلی تربت هستند که در مجموع 12 جلسه به استاد قهرمان و 10جلسه به آقای عباسی و چند جلسه هم به دیگران از جمله زندهیاد صاحبکار، اسفندیار جهانشیری، تهرانچی و دیگران اختصاص یافته است.
از دیگر برنامههای انجمن معرفی شاعران همشهری است. اولین بار در کتاب ارزشمند صد سال شعر خراسان که تالیف زندهیاد گلشن آزادی است و به اهتمام مرحوم احمد کمالپور در سال 1373 منتشر شده، با شاعران تربتی آشنا شدم و بعد در تذکرههای مختلف، اشعار زیبایی از بسیاری دیگر از همشهریهایم را یافتم که در قرون پیشین و برخی هم در قرن اخیر زندگی کردهاند و الحق شاعران خوبی هم بودهاند. از دیگر کتابهایی که در زمینهی شاعران تربت منتشر شده است یکی تربتِ عشق است که به کوشش فریاد نیشابوری در سال 1381 منتشر شده است و دیگر سخنوران زاوه نوشتهی محمود فیروزآبادی است که در سال 1383 به چاپ رسیده است. در حال حاضر نیز استاد موسوی مجموعهای از شعر شاعران تربتی در دست دارد که امیدوارم بهزودی به دست علاقهمندان برسد. تصمیم گرفتم هر هفته یکی از شاعران تربت را به دوستانم معرفی کنم. در وبلاگ شرح حال این شاعران آمده است که از آن جملهاند: مانی تربتی، مظفر تربتی، حافظ، امینی، اسیری، اختیار، کمال، کفری، فیضی، فکری، فردی و ریاضی تربتی، شمس الدین زابی، خیری، خدابنده، شهباز، شعوری تربتی و استاد سید علیاکبر بهشتی و استاد محمد جواد تربتی. بهزودی شاعران امروز تربت هم در این بخش معرفی خواهند شد. ما امروز غیر از شاعران شناختهشدهای که داریم، استعدادهای جوان بسیار خوبی هم در زمینهی شعر داریم که خیلی دوست دارم با ایشان مصاحبه کنم و نتیجه را در وبلاگ به نظر شما برسانم.
آخرین بخش وبلاگ به فراخوانها میپردازد که شاعران همشهری را در جریان کم و کیف جشنوارههایی که در سطح شهرستان و استان و کشور و گاهی بینالمللی برگزار میشود میگذارد.
امیدوارم نتایج زحمات دوستانم به ثمر بنشیند و شاهد رشد شعر و ادبیات در تربتحیدریه باشیم و به جایگاهی که لیاقتش را داریم برسیم.
***
گزارش جلسه شماره 945 به تاریخ 27/12/90 (شعرخوانی)
3- شعرخوانی
شعرخوانی با غزلی مسیحایی از حافظ، توسط استاد نجفزاده آغاز شد:
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد، مصرفش گل است و نبید
صفیر مرغ برآمد: بطِ شراب کجاست؟
فغان فتاد به بلبل: نقابِ گل که کشید؟
ز میوههای بهشتی چه ذوق دریابد
هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید
مکن ز غصه شکایت، که در طریق طلب
به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید
ز روی ساقی مهوش گلی بچین امروز
که گِردِ عارض بستان خط بنفشه دمید
چنان کرشمهی ساقی دلم ز دست ببرد
که با کس دگرم نیست برگِ گفت و شنید
من این مرقّعِ رنگین چو گل، بخواهم سوخت
که پیر بادهفروشش به جرعهای نخرید
بهار میگذرد، دادگسترا، دریاب!
که رفت موسم و حافظ هنوز می نچشید
***
در ادامه محمد امیری برای دوستان حاضر در انجمن چند دوبینی زیبا خواندند:
بیا که آدمت تنهاست، حوا
غمش اندازهی دنیاست، حوا
بیاور سیب و نان و بطریِ ...
جهنم بدتر از اینجاست؟ حوا
***
نه دنداندرد حالم را گرفته
نه میله راه بالم را گرفته
زمستان و زمستان و زمستان
تمام طول سالم را گرفته
***
ندارد بیتو دلتنگی نهایت
درون خانهام خالیست جایت
چه احساس سیاهی دارم امشب
کنار دستهگلهای عزایت
***
شعرخوانی با غزلی زیبا از جوان همشهری حمیدرضا عبداللهزاده ادامه یافت:
چقدر بغض فرو خورده در گلو داریم
چقدر گریه نکردیم و آرزو داریم
همیشه وقت گرفتار بودن آمدهایم
دوباره آمدهایم و ... چقدر رو داریم
به دست حاجتمان دائم النّماز شدیم
به اشک جاریمان دائما وضو داریم
علاجِ روحِ زمینخورده را شما دارید
وگرنه مدعی از صدهزار سو داریم
همینکه دعوتمان کردهاید معلوم است
هنوز پیش شما یک کم آبرو داریم
#
هزار سال سکوتِ نگفته باقی ماند
کنار این همه بغضی که در گلو داریم
***
شعرخوانی با کاری از بهمن صباغزاده ادامه یافت (مطلب کوچکی که شاید جالب باشد این است که این غزل قرار بود بهاریه باشد، تحت تاثیر بوی بهار و حسّ بهاری سروده شد. اما در بیت دوم و سوم بود که فهمیدم عاشقانه شده است):
نفَسَت میوزد و بوی بهار در گل پیرهنت پنهان است
در زمستان تن من، تن تو برف در چلّهی تابستان است
لطف فروردین در آمدنت، سال نو لحظهی خندیدنِ توست
ساعت از این هیجان در آتش، عقربه عقربِ سرگردان است
عشق تو ریشه دوانده در من، مثل یک بوتهی گل در دل خاک
تنِ من اما در آغوشت، خاکِ خشکی است که در گلدان است
رقصِ موهات بر آن صورت ماه، ابر و بادی است وَرای تذهیب
خطّ ابروی تو در - نستعلیق - مایهی حیرت خطاطان است
"هر کجا هستم، باشم، - با تو - آسمان، عشق، هوا مال من است"
بی تو این خانه مرا سلول است، بی تو این شهر مرا زندان است
حاجت راهنما نیست، که نیست هیچکس راهبلدتر از من
"کعبه مقصودِ منِِ بیدل نیست، مقصدِ من خود ترکستان است"
***
در ادامه آقای عباسی جدیدترین غزلشان که کابوس نام دارد را برایمان خواندند:
باور نمیکنم که تو از من بریدهای
یا اینکه عشق تازهتری برگزیدهای
من سالهای سال به پایت نشستهام
حالا که تو بزرگ شدی، قد کشیدهای -
حالا که میوههای تنت دست دادهاند
حالا که تو به موسم چیدن رسیدهای
باور نمیکنم که تو با من چنین کنی
حرفی بزن، بگو که چه از من شنیدهای
من بشکنم تو را که به جان میپرستمت؟
تو بشکنی بتی که خودت آفریدهای؟
نفرین کنم تو را؟ نه، اگر چه شنیدهام -
این راه را خودت - خودِ تو - برگزیدهای
نفرین به من که قافیه را ساده باختم
نفرین به هر چه عشق به آخر رسیدهای
نه، این خیالها همه کابوس وحشت است
بیدار کن مرا و بگو: خواب دیدهای
***
حُسن ختام جلسه شعری مهمان بود که توسط استاد نجفزاده خوانده شد: (این مثنوی توسط خوانندهی خوب همروزگارمان، همای، خوانده شده. برای پیدا کردن شاعر این مثنوی زیبا جستجو کردم و متوجه شدم شاعر آن محمد حسین صغیر اصفهانی شاعر معاصر اصفهانی (1273 – 1349 خورشیدی) است. نکتهی دیگر اینکه در مصرع هفتم آن یک ایراد وزنی کوچک وجود دارد که هر چه جستجو کردم مصرع را به شکل دیگری ندیدم و نمیدانم این سهو مربوط به شاعر است یا مربوط به ضبط شعر. دوستان خواننده اگر ضبط دیگری دیدهاند و یا نظری دارند میتوانند کمک کند). استاد قهرمان در یادداشتی ضبط صحیح مصرع را اینگونه نوشتند: "گفت در دوزخ آنچه گردیدم" صمیمانه از ایشان تشکر میکنم اضافهشده در ۲۹/۱۲/۹۰ ساعت ۱۸:۳۵.
داد درویشی از سر تمهید
سر قلیان خویش را به مرید
گفت که از دوزخ، ای نکوکردار،
قدری آتش به روی آن بگذار
بگرفت و ببرد و باز آورد
عقد گوهر ز درج راز آورد
گفت که در دوزخ هرچه گردیدم
درکات جحیم را دیدم
آتش و هیزم و ذغال نبود
اخگری بهر اشتعال نبود
هیچ کس آتشی نمیافروخت
ز آتش خویش هر کسی میسوخت
***
این رباعیهای زیبا را استاد قهرمان در facebook گذاشته بودند. حیفم آمد شما نخوانیدشان:
نرمکنرمک بهار خواهد آمد
آراسته چون نگار خواهد آمد
ای دیدهی منتظر که بودی نگران
پایاندِهِ انتظار خواهد آمد
***
نوروز رسید و دل نجنبید مرا
خوشحال نکرد آمدن عید مرا
وقتی که تو را نمی توانم دیدن
بیفایده است دید و وادید مرا
***
افسوس که عمرم همه درغم گذرد
از دیدهی من، اشک دمادم گذرد
هرسال که محروم ز دیدار ِتوام
نوروز به من همچو محرّم گذرد
***
ای شیفتهی نوای گرمت گوشم!
دور از تو چکد خون ز لب خاموشم
شب تا به سحر نمیبرد خواب مرا
ای حسرتِ آغوش تو در آغوشم!
***
شاعر خوب همشهری آقای محمد جهانشیری لطف کردهاند و دو غزل زیبا در موضوع نوروز فرستادهاند. ضمن تشکر از ایشان توجهتان را به خواندن غزلهای بهاری ایشان جلب میکنم:
هیمه آرید و ز آداب کهن یاد کنید
پای از بندِ زمستان همه آزاد کنید
سور خوش آمده و آتشش افروختنیست
بپرید از سر این آتش و فریاد کنید
سرخی و گرمیات از من، همه زردی از تو
غم بشویید و به این جشن و دل آباد کنید
شادی و شور و شعف قسمتی از زندگی است
حیفتان است که از دغدغه غمباد کنید
تُنگی از ماهی قرمز، سبدی سبزی و گل
هفتسین زینتِ شیرینیِ قناد کنید
سال نو هدیهی دستان عمو نوروز است
خنده بر روی خوش همسر و همزاد کنید
زندگی در گروِ عشق چنین شیرین است
زنده گردید اگر همّت فرهاد کنید
عشق این مُلک که در سینهیتان زندانیست
نام ایران ببرید و نفس آزاد کنید
کوری چشم حسودان و همه بدگهران
دود و اسپند ز هر مجمعه بر باد کنید
***
حالم گرفته است ازین باغ لخت و عور
از این هوای سرد و زمستان بیعبور
از شاخهها که خم شده در زیر پای زاغ
از برفها که خط زده ماهیت حضور
از خارهای خوار که بالا نشستهاند
بر شانههای خستهی دیوار پُر غرور
از باغبان که دست تبر را گرفته است
از ریشهها که سوخته در آتش تنور
پژمرده یاس در بغل تکدرخت پیر
با برگهای زرد و پلاسیده و نمور
بلبل فرار میکند از کوچههای باغ
حسرت به دل ز خواندن آوازهای شور
گندم بیار مادر من، سبزهای بکار!
آتش بزن به هیمهی مرسوم وقت سور!
شاید بهار بشکفد از جیغ بچهها
از گونههای سرخ که زردیش گشته دور
تُنگی بیار و ماهی و یک سفره هفتسین
کفش و لباسِ نو شده و شادی و سرور
نوروز کن که هدیهی جمشید ماندنیست
تا سالهای سال ز ایام دورِ دور
***
گزارش جلسه شماره 945 به تاریخ 27/12/90 (شعر محلی تربت)
نوروز از دیرباز مورد نظر شاعران بوده است. در این میان شعر محلی که بیانگر نابترین عواطف و احساسات انسانی است نیز به این موضوع پرداختهاست. قصیدهی زیبای "بهار" استاد قهرمان نمونهی بارزی از تجلی نوروز در شعر محلی است. از چند ماه پیش وقتی که یکییکی اشعار کتاب خِدِی خُدای خُودُم را در وبلاگ میگذاشتم این قصیده را برای نوروز مناسب دیدم و بالاخره با رسیدن به بهار نوبت به قصیدهی بهار رسید. قصیدهی بهار را استاد قهرمان در سیزدهم نوروز سال 43 خورشیدی در سن 35 سالگی در روستای امیرآباد تربت حیدریه سروده است. شما را به خواندن این قصيدهي زیبا دعوت میکنم:
نُوروز كِمو كِشيد وِر چِلَّه
رَف چِلَّه بهضَربِ تيرِ او نِفلَه
نوروز کمان کشیدهاست بر چله - ی زمستان - / چله به ضرب تیر او او نفله رفت (شد).
وینگَستِ مِکِرد و وِر نِشو مُفتی
تیرِش که بِهدَر مِجَست از چِلَّه
وینگست میکرد (صدای رها شدن تیر، وینگ) و بر (به) نشانه میافتاد / تیرش که به در میجست (رها میشد) از چلهی کمان.
هر جا که درختِ بو دِ سِر بَر رَف
یَعنِ که بهار خَئَمَه از مَحلَه
هر جا که درختی بود نو نوار شد (سر و لباسش نو شد) / یعنی که بهار خواهد آمد از قشلاق (محله که به تخفیف مَلَّه هم گفته میشود لوازم زندگی گوسفندداران را میگویند از جملهی خانه سیاه و چادر و ...).
یک ماه گِذشت و عیدِ نُوروزی
وِر تخت نِشَس به رَسمِ هر سَلَه
یک ماه گذشت و عید نوروز / به تخت نشست به رسم هر ساله.
از نُو دِ تِرَزوی خُداوِندی
رَفتَن شُو و روز، عَدلِ دو پِلَّه
دوباره در ترازوی خداوند / شب و روز عدل دو پله شدهاند (اصطلاح عدل دو پله به معنی برابر بودن دو کفهی ترازو است و طبعا هموزن بودن اجسامی که در دو کفهی آن است)
کُرسی دِ کُنارِ اُفتی و طِی رَف
تَعفونِ قُشاد و تَپّی و جِلَّه
کرسی در کناری افتاد (به علت معتدل شدن هوا) و تمام شد / بوی تعفن سرگین الاغ و تاپالهی گاو و سرگین گوسفند (در قدیم مردم فقیر روستا برای سوخت به جای هیزم از سرگین حیوانات استفاده میکردند)
قمری مِزِنَه دِ مونِ سُوْرا نال
حُکمِ نِیِ هفت بندِ شیش قَلَه
قمری در میان درختهای سرو ناله میزند (آواز میخواند) / مانند نی هفت بندِ شش سوراخه.
بلبل به هوایِ مِشکُفِهیْ بادُم
هر گوشِهیِ باغ سَر مِتَه نَلَه
بلبل به هوای شکوفهی بادام / هر گوشهی باغ ناله سر میدهد.
جَل تَپ مِنَه مونِ گُندُمایِ سُوز
رَد گُم مِنَه دُمبِکی بِذی حِلَه
جَل (پرندهای خاکی رنگ بزرگتر از گنجشک که در دشتها به وفور دیده میشود) در میان خوشههای گندم سبز تَپ میکند (تَپ کردن اصطلاحی است که برای حالتی از رفتار پرندگان بهکار میرود که پرنده خود را به زمین میچسباند تا دیده نشود) / رد گم میکند حقهباز به این حیله.
مِستَه دِ نِماز، شَنِهسَر هر دَم
جُمبو مِتَه پیشِ مُردُما کِلَّه
میایستد در نماز شانهبهسر هر لحظه / پیش مردمان سر میجنباند.
خَشَک مِکِشَه چُغوک از حالا
تا جایِ تیار رَ بِرِیْ سُلَّه
خاشاک میکشد (برای ساختن آشیانه خاشاک جمع میکند) گنجشک از الان - اول بهار - / تا جایی درست کند برای جوجههایش (جوجهی پزندگان را سُلّه میگویند)
موسا کُ تِقی دِ پوشتِ بوم اَنچَست
تا بِپِّیَه جُفتِشِر لُوِ کَلَه
موساکوتقی در پشت بام نشست / تا بپاید جفتش را لب کاله (باغچه).
تا زِندَه رِوَه زِمی، اَمَه بالا
اَبرایِ سیاه از حَدِ قُبلَه
تا زنده شود زمین، آمد بالا / ابهای سیاه از سمت قبله (به اعتقاد روستاییان خراسان ابری که از طرف قبله بیاید با خود باران دارد)
از کوه و شِگِستَه پَیَه حرکت کِرد
اُو رفت رَهی زِ بَزَه و شِلَه
از کوه و تپهماهورها پایه (رعد و برق) حرکت کرد / آب راهی شد از بازه (فاصله میان دو تپه) و شله (گشادگی میان دو تپه، و نیز جویمانندی که از بالای تپه تا پایین میرسد و آب باران آن را بهوجود آورده است).
سِیلِ نَحَقِ دِ کو بهراه اَنداخ
او اُوْ که به تَه دُوید از قُلَّه
سیل ناحقی (عظیمی) در کوه به راه انداخت / آن آب که به پایین دوید از قله - ی کوه - .
هر جا که گُلِ زمینِ پِرتُو بو
رَف رُنده و تُخمْکِردَه و مَلَه
هر جا که اندک مقداری زمین رها شده بود / رانده (شخم زده) شد و بذر پاشیده و ماله کشیده (مسطح شده) شد.
پَشُند گُلُو از آسِمو، بَریش
رِخ نقل و نِباتْ وِر زِمی، جَلَه
باران، گلاب از آسمان پاشاند / ژاله (تگرگ)، بر زمین نقل و نبات ریخت.
بَریش نِه، روغِنایِ گلسرخی
جَلَه نه، بِرینْجِ رِختَه وِر سِلَّه
باران نه، روغنهای گل سرخی (غایت زلالی، روغنی که در موسم بهار از شیر گوسفندان به دست میآید و به خاطر تغذیهی دام از علفِ تازه بهترین روغن است) / ژاله (تگرگ) نه، برنج ریخته بر صافی.
جَلَه دِ زِمینِ نرم اَگِر تَه یَه
قالِش مِنَه حُکمِ رویِ پور اُولَه
ژاله (تگرگ) اگر در زمین نرم اگر پایین بیاید / سوراخش میکند مانند صورت پر از آبله.
وَختِ دِ زمینِ شَخ فُروذْ اَیَه
با گوکْ مِمَنَه و مِنَه کِلَّه
وقتی در زمین سخت فرود بیاید / به توپی میماند، به توپی شبیه است (احتمالا گوک همان گوی باشد با کاف تصغیر) و کله میکند (به زمین خوردن و دوباره برخاستن را کله کردن میگویند).
او تیرکِمونِ رِستَمِر بِنگَر
تا دَمَن کو کِشُندَه دَمبَلَه
آن تیرکمان رستم (کنایه از رنگین کمان) را نگاه کن / تا دامنهی کوه دنباله کشانده است.
رَف روزْ به کوه و دو بَرِش اَبرا
حُکمِ زِنِکا دِ دو بَرِ حِجلَه
روز به کوه رفت و اطرافش ابرها / مانند زنهای دور و بر (اطراف) حجله.
یَگ ابرْ قِبایِ نُقرِگی دَرَه
او اَبرِ دِگَه، قِبایِ از مِلَّه
یک ابر قبای نقرهای دارد / آن ابر دیگر، قبایی از جنس مِلَّه (پنبهی قهوهیا رنگ، پارچهی بافته شده با آن را مِلِّگی میگویند مانند قبای مِلِّگی)
وِر سَر میَه لِکّ و پیس، رویِ تَک
از بِرَّه سِفِد، سیا زِ بِزغَلَه
صورت تک (زمین گودی که بین چند تپه واقع باشد) ابلق (سیاه و سفید) به نظر میرسد / از بره سفید، و از بزغاله سیاه (پیسی یا برص بیماری است که پوست فرد مبتلا به آن، لکهلکه می شود و در اینجا برههای سفید و بزغالههای سیاه باعث شده است زمین لکهپیسی به نظر برسد)
ای ساخْت که از زِمی علف جوشی
کِی بُرد مِنَه دِ مینِشا گُلَّه؟
اینطور که از زمین علف جوشیده است / کی در میان آنها گلوله بُرد میکند؟ (یعنی ازدحام علفهای بهاری آنچنان است که گلولهی شلیک شده در میان آنها متوقف میشود)
امسال به قَت به دَر مِرَه بِلکَه
اُقذِر که دِرُو خَرَف به دِسکَلَه
امسال بِلکَه (علفهای بهاری) قد میکشد و رشد میکند / آنقدر که درو خواهد شد با داس.
فِردا خَرِسی به اِینِهیِ زَنو
امروز اَگِر میَیَه تا کُلَّه:
فردا خواهد رسید به آیینهی زانو / امروز اگر میآید (میرسد) تا قوزک پا.
بِلغَست و فِرِنگ و سِلمَه و پیچوک
گُلکَپّو و سینِهکُفتَر و لَلَه
برغست و فرنگ و سلمه (سه نوع از سبزیهای خوردنی بیابانی) و پیچوک / گل کپّو و سینه کبوتر (سه نوع از علفهای بیابانی) و گل لاله.
میشینَه بهدر دُوید از آخور
چَن ماه دِ خَنَه خُوردَه توفَلَه
گوسفند (به هر گوسفندی اعم از نر و ماده و کوچک و بزرگ به طور کلی میشینه میگویند) بیرون دوید از آخور / چند ماه است که تفاله (تفالهی چغندر که خوراک دامها در زمستان است) خورده است.
پوزپوز مِنَه مینِ سُوزِهها گُوبَند
نَعلَت مِنَه وِر تِریت و کُنجَلَه
پوز پوز میکند (جستجوی علف و خوراک کردنِ حیوان با پوزهاش) میان سبزهها گاو (گاوی که برای شخم و خرمنکوبی و سایر امور زراعتی استفاده میشده را گُوبَند میگفتهاند) / لعنت میکند به تریت (کاه شستهی آمیخته با آرد جو) و کنجواره (تفالهی دانههای روغنی از جمله منداب یا مِندُو پس از گرفتن روغن آنها)
هر سُوزَه که یافت مَدِهگُو، لُمبُند
تا شیر کِنَه به عشقِ گُوسَلَه
هر سبزهای که پیدا کرد مادهگاو بلعید / تا - اینکه - شیر کند (شیرش زیاد شود) به عشق گوساله.
چَپّو مِنَه نونِشِر خِدِی سگ نیصْف
تا بَلکِه به جو بیَه سگِ زِلَّه
چوپان نانش را باسگ نصف میکند / تا بلکه سگ لاغر بهجان بیاید (جان بگیرد، قوّت بگیرد)
تُر - وِرمِگَه - سِر خَکِردُم از گُرماس
هَمچی که به کو بِرِم خِدِی مَلَّه
- به سگ - میگوید: تو را سیر خواهم کرد از گورماست (مخلوطی از ماست یا دوغ، با شیر که خوراک چوپانان است) / به محض اینکه به کوه برویم با محله (مَحلَه که به تخفیف مَلَّه هم گفته میشود لوازم زندگی گوسفندداران را میگویند از جملهی خانه سیاه و چادر و ...)
دِهقو دِ هوایِ خوش به مِیدو بُرد
پِروَهی و جُغ و پِرَّه و مَلَه
دهقان در هوای خوش - بهاری - یه میدان (صحرا) برد / پرواهی (چوب ضخیم و بلندی که یک سر آن با حلقهای آهنی به رِخِز و سر دیگرش به وسط یوغ متصل است) و یوغ (چوبی محکم که بر گردن دو گاو استوار است) و پرّه (آهنی که به خیش بسته میشود) و ماله (وسیلهای که به دنبال گاهها میبندند و زمین را با آن مسطح میکنند).
یَگ دست به دِسمیون و یَگ دَس گَز
تا جُفتِ گُوِر به گَز کِنَه حَملَه
یک دست - دهقان - به دستمیان (قطعه چوبی است در سمت راست دستهی گاوآهن که در هنگام کار با گاوآهن به عنوان دستگیره از آن استفاده میکنند) و یک دست به ترکه / تا هر دو گاو را با ترکه به کار وادار کند.
*
اَجّاش نیَه کَسِر غَمِ دِهقو
هر چَن دِلِشا بِرَش زیَه قُبلَه
اصلا کسی را غم دهقان نیست / هرچند که دلشان برایش تاول زده است.
بَدبَخت و زِقولِهبار و نادارَه
خرجِش دِریایَه، دخلْ یَگ قِطرَه
- دهقان - بدبخت و عیالوار و نادار است / خرجش دریا است - و دخل - او به اندارهی - یک قطره - است - .
جِرّیَه قِباش و یاخَنِش کِندَه
با غم زیَه صحْب و شومْ سِر کِلَّه
- دهقان - جر خورده قبایش و یقهاش کنده (پاره) شده است (یقه کنده بودن کنایه از ناداری است) / صبح و شب با غم سر و کله زده است.
روشِر که دِ چِلَّه یخ زَ از سِرما
گِرمایِ تِموز کِردَه جِزغَلَه
صورتش را که در چله - ی زمستان - از سرما یخ زده بود / گرمای تابستان جزغاله (غایت سوختگی) کرده است.
بیمار بِرَه اَگِر بِچِهیْ خوردِش
پَرپَر زِنَه از گُلُوشُو و اُولَه،
بچهی کوچکش اگر مریض شود / از - بیماری - آبله پرپر بزند،
خَلِهزِنِکا حکیمِشَن حُکمَن
از بیبکُلو و عَمَّه و خَلَه
خالهزنکها دکترش هستند حتما / از مادربزرگ و عمه و خاله.
قَلی دِ مِبافَه دختر و بوزِش
کُرباس و کِجی، قِدیفَه و حُولَه
قالی میبافد و دختر و زنش / کرباس و کجی (پارچهای که از ابریشم غیر کارخانهای ببافند) و قدیفه (حولهای با پارچهی دستباف) و حوله.
اَمبا چه ثِمَر، که خرج بسیارَه
رنگ و نخ و قند و چایْ از جُملَه
اما چه فایده، که خرج زیاد است / از جمله: رنگ و نخ و قند و چای (جالب است که در آن زمان اینها مهمترین احتیاجات یک روستایی که از دکان روستا تهیه میکرده است همینها بوده).
هر چه مُدُوَه، دِ جایِش اِستیدَه
بیتَر نیَه کار و بارِش از فَعلَه
هر چه میدود (کار میکند) سر جایش ایستاده است / کار و بارش از کارگر روزمُزد بهتر نیست.
چیزِ نِمِگیرَه دستِ بیچَرَه رْ
از پُمبَه و باغْتِرَّه و غِلَّه
چیزی دست بیچاره را نمیگیرد / از - کشتِ - پنبه و باغتره (صیفیجات) و غلّات.
روزِ خَئَمَه که حُکمِ سالِ جنگ
وِر سر کِشَه چایِشِر خِدِی گِلَّه
روزی خواهد آمد که مانند سال جنگ (سال قحطی) / چایش را با کشمش سر بکشد (بنوشد).
از گوشنِگی اُفتیَه دِلِش وِر غَش
سِر خُوردَه و پور، مالِکِ دِلَّه
از گرسنگی دلش به غش افتاده است (نهایت گرسنگی) / - اما در مقابل - سیر خورده و پر، ارباب و مالک حریص.
او کِردَه به دایَه و نِدایَه شُکر
ای کِردَه هزار نِعمَتِر نِفلَه
او (دهقان) به داده و نداده شکر کرده است / این (ارباب) هزار نعمت را نفله کرده است.
بِستِن که خدا زِ مُردُمِ قُچّاق
بِستَنَه، بِتَه به مُردُمِ زِلَّه!
بایستید (منتظر بمانید) که خدا از مردم چاق و سرحال / بگیرد، به مردم لاغر و ضعیف بدهد.
***
گزارش جلسه شماره 945 به تاریخ 27/12/90 (شاعر همشهری)
۵- شاعر همشهری - استاد محمد جواد تربتی (1284 تا 1349)
این بخش بهتازگی برای خودم خیلی جذاب شده است. هر هفته برای انتخاب شاعر همشهری جستجو میکنم و در این راه به شاعرانی برمیخورم که باعث حیرتم میشوند. هنگامی که نوشتن این بخش را شروع کردم هرگز نمیدانستم که شاعرانی به این قدرت داشتهایم. بسیار لذت میبرم از مطالعهی شعر ایشان و تحقیق دربارهی زندگی ایشان. به راستی از اینکه در این شهر زندگی میکنم به خود میبالم و با احترام بیشتری بر این خاک پا میگذارم.
محمد جواد تربتی فرزند حاج شیخ ابوطالب تربتی که از مردم سنگان رشتخوار و جزو اهل علم زمان خود بود، در سال 1284 بهدنیا آمد. از 2 سالگی تا 15 سالگی را در مشهد گذراند. دوران ابتدایی و سیکل اول را در مشهد طی کرد و پس از آن به تهران رفت. سالها بعد در وزارت آموزش و پرورش مشغول خدمت شد و پس آن مدت 4 سال را به عنوان رئیس دانشسرای شیراز کار کرد و بعد از آن به دبیرستانی در تبریز منتقل شد. از آنجا به تهران مراجعت کرد در دبیرستان نظام معلم شد و سپس تا بازنشستگی را در به تدریس در دانشگاه پلیس مشغول بود. وی چند سالی پس از شهریور 1320 روزنامهی پولاد را در تهران منتشر کرد. وی از دوران جوانی شعر سرودن را آغاز کرد و در حال حاضر بیش از 2000 بیت از او به یادگار مانده است. مرحوم گلشن آزادی در بارهی او مینویسد: تربتی دوستی شفیق بوده و 45 تالیف دارد بعضی از آنها به نامهای روانشناسی تربتی، منطق تربتی، تاریخ فلسفه تربتی، تاریخ ادبیات و ژاله و چنگ (مجوعهی نظم و نثر) چاپ شده است. او در 30 فروردین 1349 به علت سکتهی مغزی در تهران درگذشت.
ابیات زیر از اوست:
آسمانا دلم از اختر و ماه تو گرفت
آسمان دگری خواهم و ماه دگری
خانمان سوختم از دل چو کشیدم یک آه
چرخ سوزد همه را، گر کشم آه دگری
ندهی راه که آیم به برت، میترسم
که به جز مرگ نیابم به تو راه دگری
تربتی بر سر کوی تو پناه آورده
جز سر کوی تواش نیست پناه دگری
نظر از لطف به من کرد و سر و پایم سوخت
آرزو دارم از آن چشم نگاه دگری
***
پروانهصفت از غم آن شمع شبافروز
پیوسته مرا در دل و جان سوز و گداز است
افسانهی ما و تو در این رهگذر عمر
مشهورتر از قصّهی محمود و ایاز است
***
چو خورشید سر بر زد از تیغ کوه
جهان گشت با فرّ و زیب و شکوه
همیتافت از پشتِ ابر آفتاب
چو نوری که تابد ز پشتِ حباب
به قزوین سر از خواب برداشتم
به باغاندرون دیده بگماشتم
یکی باغ دیدم چو مینو قشنگ
بسی گل دمیده در آن رنگرنگ
درختی به گردون سر افراخته
به هر شاخ بنشسته صد فاخته
یکی جوی چون چشمهی زندگی
ز خورشید بگرفته تابندگی
نوای غمانگیز بلبل، چنان
زد آتش به جانِ منِ ناتوان
که آب از دو چشمم سرازیر شد
جهان جوان در برم پیر شد
که من نیز چون او دلی داشتم
ز عشق گلی، مشکلی داشتم
جهان دلکش و خرّم و خوب بود
دریغا که بی روی محبوب بود
*
به مناسبت سالروز فوت روانشاد استاد محمد جواد تربتی از دکتر محمد حسن ابریشمی
استاد محمد جواد تربتی، ادیب، شاعر، نویسنده، نمایشنامهنویس، روزنامهنگار، از مفاخر ادب و فرهنگ کشور بود که از خطهی تربت حیدریه برخاسته بود. او فرزند شیخ ابوطالب تربتی خراسانی از علما و فقهای طراز اول خراسان بود. علوم قدیم را نزد پدرآموخته و پس از طی دوران دبستان و دبیرستان در سال 1310 از دارالمعلمین عالی با رتبهی اول در رشته فلسفه و ادبیات فارغ التحصیل شده بود. تربتی از سال 1314 تا 1320 به ترتیب ریاست دانشسرای فارس، دبیرستان فردوسی تبریز و دانشسرای تبریز را بر عهده داشت. او مجرّد زيست و در 30 فروردين 1349 با عارضهی سكتهی مغزی، در سن 64 سالگی، درگذشت. در سال 1322 در سمتِ مدیر، نشریهی پولاد، این روزنامه سیاسی عصر خود را منتشر کرد. تدریس فلسفه، روانشناسی، منطق، علم الاجتماع را در شعبهی ادبی دبیرستان دارالفنون، دانشگاه پلیس، دبیرستان نظام و رشتههای ادبی دبیرستانهای تهران را سالها به عهده داشت و از این راه بسیاری از شخصیتهای مملکتی، امرای ارتش، استادان دانشگاهها شاگردان او بودند. هرکسی از محضر این استاد گرانقدر خاطرهای بس شیرین به یاد دارد. استاد دکتر مظاهر مصفا در مراسم بزرگداشت او در انجمن قلم گفت: تربتی در هیات ممیزهی جامعهی ایران درجه و لقب استادی گرفت و او را استادِ به حق میشناختند. کسی ابلاغ استادی به نام او صادر نکرده بود و او حاجت به چنین ابلاغی نداشت. حافظه و سخنوری و خوشقلمی و شیرینبیانی و فضل و فضیلت وی باعث گردید که در ذهن جامعهی ما لقب استادی برایش فراهم گردد. دکتر مصفا تاکید کرد: من برای این لقبِ استادی خیلی ارزش قائل هستم. در مدارس قدیم کسی درجات رسمی و کاغذی به دیگری نمیداد. در طول سالیان لیاقت و صلاحیت هرکس به ثبوت میرسید جامعه و علم و ذهن عمومی مردم او را برمیگزید. استاد تربتی مسلما از پروردگان مکتب علم و ادب قدیم بود و با سرمایهی نخستین و مایهی ادبی حوزههای قدیم به دانشگاه آمده بود. من باید این نکته را متذکّر شوم که سرمایه حقیقی دانشگاه ما، لااقل در حوزه ادبیات و معارف اسلامی و حقوق مدنی، همان است که همواره از طریق شاگردان و استادان حوزههای قدیم درس و بحث و علم و ادب به دانشگاه راه یافته است و دریغا که همه رفتهاند و هیچکس نمانده است. دکتر مصفا اضافه کرد زمان ما برای تحصیل علم و ادب در معارف و فلسفه و حکمت و شعر و عرفان مقتضی مجاهده، طلبگی و طلب عطشناک چون سابق نیست. تحصیل در روزگار ما به حکم ضرورت برای راه انداختن چرخ معیشت است. هر مدرک تحصیلی بالاتر پول بیشتر در بر دارد. غیر از روزگار پیشین است که عطش و آتش و التهاب و اشتیاق تحصیل مشعل فروزانی برای روشن کردن دنیای درون و جهان باطن بود. استاد سمائی از قول ادیب نیشابوری نقل میکرد که در 12 سالگی پیش چشم او پدر و مادر و برادر و کسانش را سر بریدند و شکم پاره کردند نوبت او که رسید دست بازداشتند و او را در بیابان ها رها نمودند، وی سپس به غزنه رسده به آرامگاه سنائی رفته به خدمت درویشی در آمده و 20 سال خدمت او کرده و ارشاد یافته و همچنین مرحوم علامه بدیع الزمان فروزانفر در کودکی از بشرویه به خراسان رفته در کاروانسرائی اقامت کرده و روزها در بر خود میبسته و هیچکس را نمی پذیرفته و معلقات سبع را حفظ میکرده. امروز هیچ دانشجوی ادبیات 50 بیت شعر فارسی حفظ ندارد و عجیب این است که مقامات آموزشی اعلام کردهاند عنصر حافظه از میان رفته است. من بارها از استاد تربتی، منظومه حاج ملاهادی سبزواری را شنیده بودم او اشعار الفیه را گاهگاه میخواند. اشعار عربی مطول را از حفظ داشت و هرچه داشت از این قبیل معارف، سرمایهای بود که در دوران نوجوانی در محیط علم و ادب حوزههای قدیم فرا گرفته بود. استاد بعد از شهریور 1320 به تهران آمد و در سال 1322 به کمک دوستانی نظیر استاد حبیب یغمائی، دکتر اسدالله مبشری، ابولحسن ورزی، دکتر امینفر، جواد فاضل، مهندس کردبچه، روزنامهی ادبی سیاسی پولاد را منتشر کرد. دفتر روزنامهی پولاد پناهگاه دانشآموزان سرگردان شهرستانی آن زمان بود. بسیاری از شعرا و ادبا منجمله احمد شاملو، ژاله سلطانی، زنده یاد کریمپور شیرازی، حمیدی شیرازی و... آثار خود را برای اولین بار در نشریه پولاد منتشر کردند.
استاد بیش از 40 جلد کتاب در رشتههای روانشناسی، فلسفه و ادبیات و جامعه شناسی داشت که بارها تجدید چاپ شد، از آثار ايشان:
آهنگ دل، 85 صفحه، مرتضی کریمیان، تهران
اخلاق، 40 صفحه، تهران، 1311
تاريخ مختصر شعراء، 34 صفحه، قزوين
دورهی تاريخ ايران، مصور در دو بخش؛ تهران
روانشناسی، 74 صفحه، تهران، 1333
ژاله، 68 صفحه، تهران، 1336
صدرالدين شيرازی و افكار فلسفی او، 48 صفحه، تهران، 1312
فلسفهی نوين (مخصوص دانشآموزان سال ششم ادبی دبیرستانها)، 88 صفحه، تهرانتبریز، 1318
منطق (کتاب درسی ویژه سال ششم ادبی)، ۴۴ ص، تهران
نگارشنامه و انشاء ویژه دبستانها، ۱۰۲ ص، نشر علمی
نامهای عشق، تهران، 1311
نيلوفر، اثر علی اصغر خطابخش، با مقدمهی استاد تربتی، تهران، 1336
چنگ، ۸۸ ص مصور، بینا
از سال 1310به بعد نمایشنامههای امیرکبیر، لیلی و مجنون، یوسف و زلیخا، خسرو و شیرین، فرشتگان عشق را تصنیف نمود که بوسیلهی استاد اسماعیل مهرتاش هنرمند برجستهی موسیقی بر روی صحنه آورده شد و همگی با استقبال مردم روبرو گشت.
*
اثر طبع ابوالحسن ورزی به مناسبت فقدان استاد تربتی:
جواد تربتی آن اوستاد پاک نهاد
در آسمان ادب اختری فروزان بود
به عصر ما که هنر گنج بینشان شده است
هنروران همه چون گوهرند، او کان بود
ز شعر بکر که کمیاب چون گهر باشد
به کنج خانهی دیوان او فراوان بود
به شام هستی ما پرتوی صفا تابید
چراغ روشن دلها در این شبستان بود
به نوشداروی مهر و وفا که در دل داشت
همیشه خستهدلان را به فکر درمان بود
فزود رونق بازار شعر از سنخنش
در آنزمان که متاع سخن نهارزان بود
نثار فضل و ادب را گشوده دست عطا
متاع علم و هنر را گشاده دکان بود
به بی نیازی و وارستگی یگانهی دهر
به پاکبازی و پاکی فرید دوران بود
عقاب بود ولیکن در آشیانهی بوم
فرشته بود ولی در لباس انسان بود
بسا که کم نشود در شب سیاه عدم
دلی که روشنیش از چراغ ایمان بود
*
از زنده یاد استاد مهرداد اوستا در سوگ استاد محمد جواد تربتی
هیچکس را ندیدم که اگر چه به همهی عمر یکبار او را یاد کرده باشد، مرگ استاد را مصیبتی بزرگ نداند، آیا این خود به روزگاری که از مروّت و وفا بهجز نامی نمانده است، مایهی شگفتی نیست و از هیچکس نشنیدم که به هنگامی که او در میان ما میزیست، از دست و زبان او شکوه سرکند و این خود شگفتانگیزتر. بدین روزگار که فضیلت را بر در ارباب بیمروت دنیا، دریوزهگر مینگریم. هنر را میبینیم که از فراز تحت اشرافیّت خود، فرود آمده است و کمربستهی بتهای رذالت، پستی و دونهمتی است. پارسایی را رسوا و بدنام، پرهیز را کوتهاندیشی و جوانمردی را خاکسار دانش مینگریم که زرخرید دژخیمان و بندهی خداوند ستمگری و جهانخوارگی است، حالتی به سبکباری نسیم داشت. علم اندوخته بود اما با فضیلت میآموخت، ولی با پاکی و تقوا، وارستگی و آزادگی او، دانش را همچون گوهری که در اعماق دریای پهناوری نهان گردد، سکون و آرامش بخشیده بود. از خودآرایی پرهیز داشت، خواستهی جهان را به هیچ میشمرد و دل با خدای جهان داشت خدایش بیامرزد.
*
خاطرهای از دکتر محمد حسن ابریشمی در خصوص استاد تربتی:
در سال 1339، كه از تربت عازم تهران بودم، علیالرسم با خويشان خداحافظی میكردم، به دفتر مرحوم حاج غلامعلی دانش (داماد خواهرم) رفته، ساعتی نشستم. مرحوم حاج اسدالله مقيمی عموی مشاراليه آنجا بود، ضمن صحبت گفتم مايلم افسر پليس بشوم، آقای مقيمی گفت آقای محمد جواد تربتی از قوم و خويشان ما استاد آنجاست. نامه برای ايشان مینويسم و معرفیات میكنم. نامه را شخصاً، با خط خوش، از قول و با امضای ايشان، در معرفی خودم نوشتم. به تهران آمدم و خدمت استاد رفتم. مردی خوشسيما، خندهرو و خيلی بامحبت بود. پس از خواندن نامه و پرسشهايی، با لبخند، قد و بالای لاغر مرا ورنداز كرده و با گويش تربتي غليظ پرسيدند: "اَگِه يَك آجانِ فاشِت بِتَه، فاشِ خار مَدَر، چكار مِني؟" گفتم: "خار مَدِرشِ ور برجِ عابد بالا مُنُم" با همان گويش گفتند: "گَهگَه جان آجانيِ به دَرِدتِ نُمُخورَه، بِرِيكه دِ اِينجِه جوابِ بتی، لَت مُخُورْي، تو هُم كِه زُورِ نِدَری". در پی آن با لحن گرم و صميمانه با استدلال رأی مرا زدند، و ضمن صحبت وقتي گفتم كه كتاب ژاله اثر شما را خوانده و خيلی مطالب نظم و نثر شما لذت بردهام، با شعف بسيار پرسيدند ديگر چه كتابهايی خواندهای. فهرستوار و سريع بيش از پانزده كتاب را اسم بردم. گفتند پس اهل مطالعه هم هستی، گفتم از 9 سالگی كتابهای زيادی خواندهام و اكنون حدود 1800 كتاب دارم؛ خوشحالی ايشان بيشتر شد، من هم از سرشوق در ادامه گفتم كه آن نامه هم خط و انشای خود من است. از خط و ربط مخلص هم تعريف كردند، و ضمن سخنان پندآموز، به ادامهی تحصيلات عالی و مطالعه و نوشتن، تشويقم كردند؛ روانش شاد باد.
***
گزارش جلسه شماره 945 به تاریخ 27/12/90 (فراخوان)
انجمن شنبهشبها
جلسات هفتگی انجمن شنبهشبها در اولین روز هفته (در ششماههی اول سال، راس ساعت ۶ بعدازظهر و در ششماههی دوم سال، ساعت ۵ بعدازظهر) در طبقهی سوم مسجد قائم واقع خیابان قائم برگزار میشود. این جلسات به خواندن و بررسی آثار ادبیات کلاسیک، ارائه کنفرانسهایی در زمینهی ادبیات و شعرخوانی و نقد شعر اختصاص دارد. از تمامی علاقهمندان دعوت میشود در این جلسات شرکت کنند.
انجمن شعر باران
ما شاعریم و بار رسالت به دوش ماست شاعر بدون معجزهای هم پیمبر است
جلسات شعرخوانی و نقد، هر هفته سهشنبه ساعت ۱۷ در محل ساختمان ادارهی فرهنگ و ارشاد شهرستان تربتحیدریه واقع در میدان شهدا برگزار میشود. میزبان این محفل باشید.
انجمن داستان نویسی
از تمامی علاقهمندان به نویسنگی دعوت میشود در جلسات انجمن داستان که به سرپرستی استاد موسوی هر هفته یکشنبهها از ساعت 16 الی 18 در محل کانون بسیج هنرمندان واقع در خیابان فردوسی شمالی، میدان بسیج، کانون فرهنگی ورزشی جوانان بسیج برگزار میشود، شرکت کنند. برای اطلاعات بیشتر میتوانید به وبلاگ انجمن داستان تربت حیدریه http://andkt.blogfa.com مراجعه کنید.
گزارش جلسه شماره 945 به تاریخ 27/12/90 (حضار)
استاد نجفزاده، علیاکبر عباسی ، بهمن صباغزاده، حمید عبداللهزاده و محمد امیری، حاضرین جلسه را تشکیل میدادند و جلسه ساعت 7:20 خاتمه یافت.
گزارش جلسه شماره 944 به تاریخ 20/12/90
به نام آفرینندهی زیباییها
درود دوستان عزیز. گزارش این هفته را با این رباعی خیام آغاز کنیم که: برچهرهی گل نسیم نوروز خوش است / در صحن چمن روی دل افروز خوش است / از دی که گذشت هرچه گویی خوش نیست / خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است. با این امید که این پندِ حکیم عمر خیام را با جان و دل درک کنیم، شما را به خواندن گزارش این هفتهی انجمن شنبهشبها دعوت میکنم.
جلسه، ساعت ۵:۰۵ بعدازظهر آغاز شد.
گزارش جلسه شماره 944 به تاریخ 20/12/90 (بازخوانی ادبیات کلاسیک)
1- بازخوانی ادبیات کلاسیک - گلستان سعدی؛ تصحیح خلیل خطیب رهبر
باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 3
يکی از فضلا تعليمِ ملکزادهای همیداد و ضربِ بیمحابا زدی و زجرِ بیقياس کردی. باری پسر از بیطاقتی شکايت پيشِ پدر برد و جامه از تنِ دردمند برداشت. پدر را دل بههم آمد، استاد را گفت که پسران آحادِ رعيت را چندين جفا و توبيخ روا نمیداری که فرزندِ مرا، سبب چيست؟ گفت: سبب آنکه سخن انديشيده بايد گفت و حرکت پسنديده کردن همه خلق را علی العموم و پادشاهان را علی الخصوص، بهموجب آنکه بر دست و زبانِ ايشان هر چه رفته شود هر آينه به اَفواه بگويند و قول و فعلِ عوام الناس را چندان اعتباری نباشد.
اگر صد ناپسند آمد ز درويش
رفيقانش يكى از صد ندانند
اگر يك بذله گويد پادشاهى
از اقليمى به اقليمى رسانند
پس واجب آمد معلّمِ پادشهزاده را در تهذيبِ اخلاقِ خداوندزادگان، اَنْبَتَهُمُ اللهُ نَباتاً حَسَناً، اجتهاد از آن بيش کردن که در حقِّ عوام.
هر كه در خُردیاش ادب نكنند
در بزرگى فلاح از او برخاست
چوبِ تر را چنانكه خواهى پيچ
نشود خشك جز به آتشِ راست
مَلِک را حُسنِ تدبيرِ فقيه و تقريرِ جوابِ او موافق رای آمد، خلعت و نعمت بخشيد و پايه و منصب بلند گردانيد.
باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 4
معلّمِ کُتّابی ديدم در ديارِ مغرب؛ ترشروی، تلخگفتار، بدخوی، مردمآزار، گداطبع، ناپرهيزگار، که عيشِ مسلمانان به ديدنِ او تبه گشتی و خواندنِ قرآنش دلِ مردم سيه کردی. جمعی پسرانِ پاکيزه و دخترانِ دوشيزه به دستِ جفای او گرفتار، نه زهرهی خنده و نه يارای گفتار، گه عارضِ سيمينِ يکی را طَپَنچه زدی و گه ساقِ بلورينِ ديگری شکنجه کردی. القصه شنيدم که طَرفی از خبائثِ نفسِ او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتبِ او را به مُصلحی دادند، پارسای سليم، نيکمردِ حليم، که سخن جز بهحکمِ ضرورت نگفتی و موجبِ آزارِ کس بر زبانش نرفتی. کودکان را هيبتِ استادِ نخستين از سر برفت و معلّمِ دومين را اخلاقِ مَلَکی ديدند و يک يک ديو شدند. به اعتمادِ حلمِ او ترکِ علم دادند. اغلبِ اوقات بهبازيچه فراهم نشستندی و لوح درست ناکرده در سرِ هم شکستندی.
استاد معلم چو بُوَد بىآزار
خرسك بازند كودكان در بازار
بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم، معلّمِ اوّلين را ديدم که دلخوش کرده بودند و به جای خويش آورده. انصاف برنجيدم و لاحول گفتم که ابليس را معلّمِ ملائکه ديگر چرا کردند. پيرمردی ظريفِ جهانديده گفت:
پادشاهى پسر به مكتب داد
لوحِ سيمينْش بر كنار نهاد
بر سرِ لوحِ او نبشته به زر
جورِ استاد به ز مهرِ پدر
باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 5
پارسازادهای را نعمتِ بیکران از تَرَکهی عَمّان بدست افتاد. فسق و فجور آغاز کرد و مُبَذِّری پيشه گرفت. فیالجمله، نماند از سايرِ معاصی، مُنکَری که نکرد و مُسکِری که نخَورد. باری بهنصيحتش گفتم: ای فرزند، دخل، آبِ روان است و عيش، آسيای گردان؛ يعنی خرجِ فراوان کردن مُسلّمْ کسی را باشد که دخلِ مُعيّن دارد.
چو دخلت نيست، خرج آهستهتر كن
كه مىگويند ملّاحان سرودى
اگر باران به كوهستان نبارد
به سالى، دجله گردد خشكرودى
عقل و ادب پيش گير و لَهو و لَعِب بگذار که چون نعمت سپری شود سختی بری و پشيمانی خَوری. پسر از لذّتِ نای و نوش، اين سخن در گوش نياورد و بر قولِ من اعتراض کرد و گفت: راحتِ عاجل به تشويشِ محنتِ آجل مُنَّغَص کردن خلافِ رای خردمندان است.
خداوندانِ كام و نيكبختى
چرا سختى خورند از بيمِ سختى؟
برو شادى كن اى يارِ دلافروز
غمِ فردا نشايد خورد امروز
فَکَيفَ مرا که در صدرِ مروّت نشسته باشم و عقدِ فتوّت بسته و ذکرِ انعام در اَفواهِ عوام افتاده.
هر كه عَلَم شد به سخا و كرم
بند نشايد كه نهد بر دِرَم
نامِ نكويى چو برون شد بهكوى
در نتوانى که ببندى بهروى
ديدم نصيحت نمىپذيرد و دمِ گرمِ من در آهنِ سردِ او اثر نمیکند، ترکِ مناصحت او گرفتم و روی از مصاحبت بگردانيدم و قولِ حکما به کار بستم که گفتهاند: بَلِّغْ ما عَلَيكَ، فَاِنْ لَم يَقبَلُوا ما عَلَيكَ.
گر چه دانى كه نشنوند، بگوى
هرچه دانى ز نيكخواهی و پند
زود باشد كه خيرهسر بينى
به دو پاى اوفتاده اندر بند
دست بر دست مىزند كه دريغ
نشنيدم حديثِ دانشمند
تا پس از مدتی آنچه انديشهی من بود از نَکبَتِ حالش، بهصورت بديدم که پارهپاره بههمبر میدوخت و لقمهلقمه همیاندوخت. دلم از ضعفِ حالش بههمآمد و مروّت نديدم در چنان حالی ريشِ درويش بهملامت خراشيدن و نمک پاشيدن، پس با دلِ خود گفتم:
حريفِ سِفله در پایان مستى
نينديشد ز روزِ تنگدستى
درخت اندر بهاران بر فشاند
زمستان، لاجَرَم، بى برگ ماند
باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 6
پادشاهى پسری را به اديبی داد و گفت: اين فرزندِ توست، تربيتش همچنان کن که يکی از فرزندانِ خويش. اديب خدمت کرد و متقبّل شد و سالی چند بر او سعی کرد و به جايی نرسيد و پسرانِ اديب در فضل و بلاغت منتهیٰ شدند. مَلِک دانشمند را مؤاخذت کرد و معاتبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا بجا نياوردی. گفت: بر رایِ خداوند روی زمين پوشيده نماند که تربيت يکسان است و طِباع مختلف.
گرچه سيم و زر ز سنگ آيد همى
در همه سنگى نباشد زرّ و سيم
بر همه عالم همىتابد سهيل
جايى انبان مىكند جايى اَديم
باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 7
يکی را شنيدم از پيرانِ مربّی که مريدی را همیگفت: ای پسر، چندانکه تعلّقِ خاطرِ آدميزاد به روزیست، اگر به روزیده بودی، بهمقام از ملائکه درگذشتی.
فراموشت نكرد ايزد در آن حال
كه بودى نطفهای مدفونِ مدهوش
روانت داد و طبع و عقل و ادراك
جمال و نطق و راى و فكرت و هوش
ده انگشتت مرتب كرد بر كف
دو بازويت مركّب ساخت بر دوش
كنون پندارى از ناچيز همّت
كه خواهد كردنت روزى فراموش؟
باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 8
اعرابیای را ديدم که پسر را همیگفت: يا بُنَیَّ اِنَّکَ مَسئُولٌ يَوْمَ الْقِيامتِ ماذَا اکْتَسَبْتَ و لايُقالُ بِمَنِ انْتَسَبْتَ، يعنی تو را خواهند پرسيد که عَمَلت چيست، نگويند پدرت کيست.
جامهی كعبه را كه مىبوسند
او نه از كرمِ پيله نامى شد
با عزيزى نشست روزى چند
لاجَرَم همچنو او گرامى شد
***
گزارش جلسه شماره 944 به تاریخ 20/12/90 (کنفرانس ادبی)
2- سبک شناسی (قسمت پنجم - نوروز در سبک خراسانی) – استاد موسوی
مباحثِ سبکشناسی که استاد موسوی قبول زحمت کردهاند و این مباحث را در جلسه مطرح میکنند، قرار است از سبک خراسانی تا شعر امروز را در بر بگیرد. بهدلیل گسترده بودن این مباحث در قسمتهای مختلف ارائه میگردد. برای خواندن قسمتهای قبلی مباحث سبکشناسی میتوانید به مطالب جلسات گذشتهی در آرشیو همین وبلاگ مراجعه کنید. در این قسمت به مناسبت نزدیک شدن به نوروز 1391 خورشیدی، "نوروز به در شعر شاعران سبک خراسانی" مطرح شده است. امیدوارم مورد استفادهی علاقهمندان قرار بگیرد.
قسمت اول هفته چهارم آبان 1390 - ویژگیهای زبانی سبک خراسانی
قسمت دوم هفته چهارم آذر 1390 - ویژگیهای معنایی و مضمونی سبک خراسانی
قسمت سوم هفته دوم بهمن 1390 - ویژگیهای معنایی و مضمونی سبک خراسانی
قسمت سوم هفته چهارم بهمن 1390 - سبک خراسانی و قالبهای شعری
...
نوروز در شعر شاعران سبک خراسانی
در یک تقسیمبندی کلی شاعران سبک خراسانی را میتوان از جهت نگاه به نوروز به دو دسته تقسیم کرد. دستهی اول شاعرانی که به شکلی وصفی به بهار نگاه کردهاند و دسته دوم آنان که علاوه بر وصف جلوههای نوروز، نگاه عمیقتری به بهار داشتهاند.
الف) شاعرانی که تنها به توصیف این پدیدهی طبیعی پرداختهاند و بیشتر با بکارگیری تشبیهها و استعارههای گوناگون و توجه به عناصر طبیعی از قبیل گلها، پرندهها، آسمان، ابر، سبزه، جوی، باغ، باران، درخت، باد و ... در کار توصیف بودهاند. شاعرانی از قبیل کسایی، فرخی، عنصری، منوچهری، مسعود سعد در شمار این دستهاند. در میان این گروه هیچیک به جنبهی اسطورهای نوروز و دلایل پیدایش آن نپرداختهاند و تنها شاعری که - آن هم به اشارهای مختصر - به این مهم پرداخته است عنصری است، که در بیتی میگوید:
نوروز بزرگ آمد آرایش عالم
میراث به نزدیک عجم از جم
دلیل مهمی که در نپرداختن به جنبهی اسطورهای نوروز میتواند مؤثر باشد بیاعتقادی این دسته از شاعران به اسطورههای ایران باستان است. فرخی در قصیدهی سفر سومنات میگوید:
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
سخن نو آر که نو را حلاوتیست دگر
فسانهی کهن و کارنامهی به دروغ
به کار ناید، رو در دروغ رنج مبر
اما در کنار فراموشی این دسته از شاعران به اساطیر باستانی ایران، برخی از آنان در توصیف بهار به داستانها سامی بیتوجه نبودهاند. مثلا کسایی در قصیدهای در وصف بهار میگوید:
باد صبا درآمد، فردوس گشت صحرا
آراست بوستان را نیسان به فرش دیبا
...
گلزار با تأسف خندید بیتکلّف
چون پیش تختِ یوسف رخسارهی زلیخا
گل باز کرده دیده، باران برو چکیده
چون خوی فرو دویده بر عارض چو دیبا
گلشن چو روی لیلی یا چون بهشت مولی
چون طلعت تجلّی بر کوهِ طورِ سینا
فرخی نیز در قصیدهای در مدح ابوبکر حصیری، ندیم محمود، اشارهای مختصر به دورهی تاریخی پیش از خود دارد و میگوید:
باغ چون مجلس کسریٰ شده پر حور و پری
راغ چون نامهی مانی شده پر نقش و صُوَر
عنصری، باد نوروزی را بتگری میداند که درختان را به لعبتهایی زیبارو تبدیل میکند:
باد نوروزی همی در بوستان بتگر شود
تا ز صُنعش هر درختی لعبتی دیگر شود
فرخی ماهِ فروردین را ماهی میداند که ابر از آسمانش گنج و گهر میبارد:
ماه فروردین از گنج گهر یافت مگر
که بیاراست همه روی زمین را ز گهر؟
...
ابر فروردین هر روز همی بارد دُر
وان همیگردد گوهر به دل خاک اندر
کسایی بادِ صبا را بهشتکُنندهی صحرا میداند:
آمد نسیم سنبل با مشک و با قرنفُل
آورد نامهی گل باد صبا به صهبا
کهسار چون زمرّد نقطه زده ز بُسَّد
کز نعت او مُشَعبد حیران شدهست و شیدا
آبِ کبود بوده چون آینه زدوده
صندل شده ست سوده کرده به می مُطرّا
رنگ نبید و هامون پیروزه گشت و گلگون
نخل و خدنگ و زیتون چون قبّههای خضرا
منوچهری نیز بتگر ابر آذاری را اینگونه به تصویر میکشد:
ابر آذاری چمنها را پر از حورا کند
باغ پر گلبُن کند، گلبُن پر از دیبا کند
گوهر حمرا کند از لؤلؤ بیضای خویش
گوهر حمرا کسی از لؤلؤ بیضا کند
کوه چون تبت کند چون سایه بر کوه افکند
باغ چون صنعا کند چون روی زی صحرا کند
ب) شاعرانی که علاوه بر پرداختن به توصیف فروردین و بهار و نوروز، از دلایل پیدایی آن و آنچه در اسطورهها آمده است سخن گفتهاند. از میان این دسته توجه فردوسی در اثر سترگ شاهنامه ارزشمند است و نکات قابل تاملی دارد. بنا به نقل شاهنامه جمشید (جم درخشان) چهارمین پادشاه سلسلهی پیشدادیان پس از پدرش تهمورث بر تخت نشست. او به کمک فره ایزدی آرامش را بر جهان حکمفرما کرد و همه را تحت فرمان خود درآورد.
گرانمایه جمشید فرزند او
کمر بست یکدل پر از پند او
برآمد برآن تخت فرخ پدر
به رسم کیان بر سرش تاج زر
کمر بست با فر شاهنشهی
جهان گشت سرتاسر او را رهی
زمانه بر آسود از داوری
به فرمان او دیو و مرغ و پری
جهان را فزوده بدو آبروی
فروزان شده تخت شاهی بدوی
منم گفت با فره ایزدی
همم شهریاری، همم موبدی
بدان را ز بد دست کوته کنم
روان را سوی روشنی ره کنم
پس از نشستن بر تخت به کمک فره ایزدی - که میتواند عبارت از توجه و عنایت الهی باشد و نیز نیرویی که ایزد تنها به افراد خاص میدهد و به کمک آن میتوانند کارهای سترگ انجام دهند – آهن را نرم کرد و با این کار تحولی در ساخت ابزار جنگی و غیرجنگی ایجاد کرد. بیشک نرم کردن آهن و پس از آن ساخت ابزار دگرگونی زیادی در زندگی بشر و افزایش درآمد او را ایجاد کرده است.
نخست آلت جنگ را دست برد
در نام جستن به گردان سپرد
به فر کیی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جوشنا
چو خفتان و تیغ و چو برگستوان
همه کرد پیدا به روشن روان
بدین اندرون سال پنجاه رنج
ببرد و ازین چند بنهاد گنج
پس از آن برای آسایش حال مردمان و رهایی تن آنها از سرما و گرما در اندیشهی جامه برای پوشش بدن آنها شد و باز هم به کمک فره ایزدی از کتان و ابریشم جامههایی زیبا ساخت و به مردم رشتن و بافتن را آموخت.
دگر پنجه اندیشهی جامه کرد
که پوشند هنگام جنگ و نبرد
ز کتان و ابریشم و موی قز
قصب کرد پرمایه دیبا و خز
بیاموختشان رشتن و تافتن
به تار اندرون پود را بافتن
چو شد بافته شستن و دوختن
گرفتند ازو یکسر آموختن
پس از آن چهار گروه پیشهور گرد آورد که شامل آتوربانان و نیساریان و بسودی و اهتوخوشی بودند. آتوربانان یا کاتوزیان کارشان عبادت در برابر خداوند جهاندار بود. کار نیساریان کمک به جنگ و دفاع از تخت شاهی بود. بسودی یا نسودی وظیفهی کاشتن و درو کردن را برعهده داشتند. گروه چهارم که اهتوخوشی یا اهنوخوشی نامیده میشدهاند نیز به نظر میرسد که شرایط را برای انجام کارها آماده میکردند و کارشان همین بود.
ز هر انجمن پیشهور گرد کرد
بدین اندرون نیز پنجاه خورد
گروهی که کاتوزیان خوانیاش
به رسم پرستندگان دانیاش
جدا کردشان از میان گروه
پرستنده را جایگه کرد کوه
بدان تا پرستش بود کارشان
نوان پیش روشن جهاندارشان
صفی بر دگر دست بنشاندند
همی نام نیساریان خواندند
کجا شیر مردان جنگ آورند
فروزندهی لشکر و کشورند
کزیشان بود تخت شاهی به جای
وزیشان بود نام مردی به پای
بسودی سه دیگر گُرُه را شناس
کجا نیست از کس بریشان سپاس
بکارند و ورزند و خود بدروند
به گاه خورش سرزنش نشنوند
ز فرمان تنآزاده و ژندهپوش
ز آواز پیغاره آسوده گوش
تن آزاد و آباد گیتی بروی
بر آسوده از داور و گفتگوی
چه گفت آن سخنگوی آزاده مرد
که آزاده را کاهلی بنده کرد
چهارم که خوانند اهتو خوشی
همان دستورزان اباسرکشی
کجا کارشان همگنان پیشه بود
روانشان همیشه پراندیشه بود
بدین اندرون سال پنجاه نیز
بخورد و بورزید و بخشید چیز
ازین هر یکی را یکی پایگاه
سزاوار بگزید و بنمود راه
که تا هر کس اندازهی خویش را
ببیند بداند کم و بیش را
پس از آن دیوان را به فرمان خود درٱورد و از آنان خواست که با آمیختن آب و خاک، خشت بسازند و با آن گرمابه و کاخهای بلند بسازند.
بفرمود پس دیو ناپاک را
به آب اندر آمیختن خاک را
هرانچ از گل آمد چو بشناختند
سبک خشک را کالبد ساختند
به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد
نخست از برش هندسی کار کرد
چو گرمابه و کاخهای بلند
چو ایوان که باشد پناه از گزند
کار ارزشمند دیگری که جمشید انجام داداین بود که از سنگ خارا گوهرهایی چون یاقوت، بیجاده و سیم و زر ساخت و به این وسیله کمک فراوانی به افزایش درآمد و ساخت سنگهای زیبا و قیمتی کرد.
ز خارا گهر جست یک روزگار
همی کرد ازو روشنی خواستار
به چنگ آمدش چندگونه گهر
و یاقوت و بیجاده و سیم و زر
کشف بوهای خوش چون بان و کافور و نیز کمک به درمان بیماریها و رخت بربستن مرگ از سرزمین او به مدّت سیصد سال از کارهای مهم دیگری بود که جمشید به کمک فره ایزدی انجام داد.
دگر بویهای خوش آورد باز
که دارند مردم به بویش نیاز
چو بان و چو کافور و چون مُشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب
پزشکی و درمان هر دردمند
در تندرستی و راه گزند
...
چنین سال سیصد همی رفت کار
ندیدند مرگ اندران روزگار
ز رنج و ز بدشان نبد آگهی
میان بسته دیوان بسان رهی
به فرمان مردم نهاده دو گوش
ز رامش جهان پر ز آوای نوش
چنین تا بر آمد برین روزگار
ندیدند جز خوبی از کردگار
جهان سربهسر گشت او را رهی
نشسته جهاندار با فرهی
انجام کارهای یادشده که از همهی آنها مهمتر تسلط بر دیوان بود سبب شد تا آرامش به ایرانشهر بازگردد و مردم در نهایت آزادی و امنیت به دور از آزار دیوان زندگی کنند و نیز رخت بربستن مرگ به مدت سیصد سال از ایرانشهر سبب شادمانی بیش از حد مردم گردید و بنا به نقل اسطورهها (که در شاهنامه نیامده است) جمشید توانست سه بار ایران را وسیع کند که میتواند اشاره به مهاجرتهای سهگانهی اقوام آریایی از آسیا مرکزی باشد. زندگی مردم به دلیل افزایش جمعیت و تنگب چراگاهها و زمینهای کشاورزی دشوار شده بود و جمشید مردم را به مهاجرت و کشف سرزمینهای تازه تشویق کرد. پس از تمام این کارها چون مردم به راحتی رسیدند جشنی برپا کردند و آنرا نوروز نام نهادند. ادامهی ماجرا و پیدایش نوروز را از شاهنامه میخوانیم:
همه کردنیها چو آمد به جای
ز جای مهی برتر آورد پای
به فرّ کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
که چون خواستی دیو برداشتی
ز هامون به گردون برافراشتی
چو خورشید تابان میان هوا
نشسته برو شاه فرمانروا
جهان انجمن شد بر آن تخت او
شگفتی فرومانده از بخت او
به جمشید بر گوهر افشاندند
مران روز را روز نو خواندند
سر سال نو هرمز فرودین
برآسوده از رنج روی زمین
بزرگان به شادی بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند
چنین جشن فرخ از آن روزگار
به ما ماند از آن خسروان یادگار
***
گزارش جلسه شماره 944 به تاریخ 20/12/90 (شعرخوانی)
3- شعرخوانی
شعرخوانی با غزلی مسیحایی از حافظ، توسط استاد نجفزاده آغاز شد:
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نَکَنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش، تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگِ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهرهی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاکِ درِ آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم
***
در ادامه خانم فلاح برای دوستان حاضر در انجمن اینگونه خواندند:
بسان کودکی خجل و لرزان
در پس بوتهزاری پنهان خواهم شد
برگهای زرد پاییزی را
زیر گامهایم له خواهم کرد...
پشت پنجره خواهم ایستاد
و از ورای پلکِ بستهام
رویاهایی شیرین خواهم دید
اندوه را به دالان تاریکی خواهم راند
و شادی سیّال را زیر پوست سرانگشتانم
حس خواهم کرد.
***
شعرخوانی با چند دوبیتی محلی از آقای محمد امیری ادامه یافت:
صدایْ تو چهچهِ نوشآفرینَه
نگاهِت روشِنی بخشِ زِمینَه
مواظِبِ خودِت باش، ای چُغوک زرد!
پِلَخمونم کلاغ اِنداختَه دینَه
***
نِمُخُورَه ازی وِر بعد به هیج درد
سرش وِِرسنگ خوردَه و دلش سرد
پِلَخمو چُوْ شِگِستَه جیر پَرَه
بهدَر نَرَفتِگْ از آهِ چُغوک زرد
***
دَرُم چَکچَک مُنُم واشِر بیَرِن
هنو پخته نیُم مو، فر بیَرِن
چُغوک زردِ مُو دَرَه مِپِّرَه
پِلَخمونِ دو جیرَمِر بیَرِن
***
قیافِهیْ خِیل ناجورِ نِدَرَن
سرِ سنگ و دِلِ پورِ نِدَرَن
چغوک زِردا بِرِیْ چی اخم کردن؟
پِلِخمونا که مِنظورِ نِدَرَن
***
دوست عزیز سلیمان استوار فدیهه که مدتی به علت بستری بودن نتوانسته بودند در جلسههای شنبهشب شرکت کنند، به لطف خدا سلامتیشان را بازیافتهاند و این جلسه در خدمتشان بودیم، در ادامه غزلی خواندند که استقبال یکی از غزلیات معروف حافظ است:
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
اسب باطل گر بود در حال دوران غم مخور
گر شده محکوم غیبت یوسفِ دوران ما
میرسد روزی به پایان درد هجران غم مخور
...
قصر شاهان در قرق دائم نماند از رقیب
کاخها ویران کند آه فقیران غم مخور
دوستانت بردهاند میلیارد، اما در عوض
میرسد یارانه بیش و کم، کماکان غم مخور
فصل گرما گر نداری کولری یا پنکهای
خانهات گردد خنک فصل زمستان، غم مخور
گر بهدستت میرسد یک لقمهی نان با پیاز
نصف شب آید به خوابت مرغ بریان، غم مخور
زیر پای دوستانت، 405 و سمند
شاکر حق باش با ماشین پیکان غم مخور
باجناقت میرود هر ماهه کیش و یا دبی
گر به عمر خود ندیدی شهر کرمان غم مخور
پشت بامش دیش و بامش از تو بیش
هشت کانال را ببین با چشم گریان غم مخور
گر تو را سعی صفا و مروهای حاصل نشد
کن زیارت مرقد شاه خراسان غم مخور
میرسد عید و نداری یک کت و شلوار شیک
گر به پا داری فقط یکدانه تنبان غم مخور
...
ای سلیمان در طریقت ناامیدی کافریست
تا توکل باشدت بر حیّ سبحان غم مخور
***
پس از آن آقای غزلی زیبا از آقای نجفی عزیز شنیدیم:
شراب میچكد از آسمان چشمانت
دوباره مستِ غزل، مهربان چشمانت
عبور میكنی از لحظههای خاكستر
كه رقص میكند آتش ميان چشمانت
خيال میكنم - ای عشق - ديدمت روزی
ميان جام الستم به جان چشمانت
خدا كند كه بگيرم دوباره دامن تو
پلنگ، بوسه زند آهوان چشمانت
مدام حسرتِ ديدار در دلم جاریست
بخوان مرا كه شوم ميهمان چشمانت
بريز ساغر دل را كمی غزل امشب
كه بگذرم ز تن و هفتخان چشمانت
***
در ادامه از آقای عباسی نیز غزلی خواندند:
ای ساغرِ لبانِ تو لبریز از شراب
ما را پیالهای بده از آن شراب ناب
من با نگاه بر لب تو مست میشوم
دیگر چه حاجت است به نوشیدن شراب
از دستِ دوست هر چه رسد عین مستی است
فرقی نمیکند که شراب است یا که آب
جامی بخند و جام پیاپی به من بده
حالا که من خرابِ توام نازنین، خراب
زیبای من! نپرس که این جام چندم است
آه، این خراب مست چه میفهمد از حساب
"ای سیب سرخ غلتزنان در مسیر رود!"
چرخی بزن که شهر بیفتد به پیچ و تاب
امشب هوای کوچه زمستانی است و سرد
ای آفتاب گرم در آغوش من بخواب
***
شعرخوانی با کاری از بهمن صباغزاده خاتمه یافت:
وقتی که ذوب میشوی از تب، بزن به من
در سردسیر بسترم امشب، بزن به من
وقتی خمار میشوی از من عبور کن
من از شراب مستترم، لب بزن به من
لبهای ارغوانی خود را ببین و بعد
مانند استکان لبالب بزن به من
وزن سیاه مستی تو زیر پایم است
با من بیا برقص و مرتب بزن به من
دیگر اطاق خسته شده، حرفهات را
از پشتِ آن حصار مکعب بزن به من
در بر گرفته حلقهي آتش من و تو را
بیهوده چرخ میزنی، عقرب، بزن به من!
***
شاعر خوب همشهری سرکار خانم خانیزاده لطف کردهاند و چند قطعه از اشعارشان را جهت درج در وبلاگ برایم فرستادهاند که شما را به خواندن این اشعار دعوت میکنم: (دیگر دوستان شاعر تربتی هم اگر شعرهایشان را ارسال کنند با افتخار در وبلاگ قرار خواهم داد.)
دلتنگم
چون ایستگاهی متروک
چرا
سوزنبان فاصلهی بین من و تو را کوک نمیزند؟
***
آنروز خدا در آخرین نگاهِ مادر
در اشکهای نقرهای خواهرم
و در بارش سنگین برف زمستانی
موج میزد
سالهاست خدا را حس میکنم
با مهربانی چشمهای گرم مادرم
که حالا نیست
***
گزارش جلسه شماره 944 به تاریخ 20/12/90 (شعر محلی تربت)
4- شعر محلی تربت؛ اسفندیار جهانشیری
آقای مهندس اسفندیار جهانشیری از شاعران خوب تربتحیدریه هستند که چند سالیست در مشهد اقامت دارند. ایشان علاوه بر سرودن شعر کلاسیک و نیمایی، در سرودن شعر محلی به لهجهی تربتی نیز تبحّر دارند و اشعار زیادی به این لهجه از ایشان شنیدهایم. اسفندیار جهانشیری سرودن شعر محلی را از دههی چهل آغاز کرده است و تا به حال اشعار محلی زیادی سروده است. متاسفانه چون در زمینهی شعر محلی تا بهحال کتابی از ایشان چاپ نشده است به اشعار ایشان دسترسی نداریم و همین اندک را هم مدیون حافظهی آقای عباسی هستیم. امیدوارم کتاب شعر محلی ایشان بهزودی چاپ شود تا ظرفیتهای شعر محلی تربت بیش از پیش آشکار شود.
یَگ بوز دِ گِلَه دَرَه نو کیسَهیِ نو کَسَه
یَگ جُوِ هنر دَرَه، خَلقِر مِنَه دِنگَسَه
قُمری دِ سرِ شَخَه از چَهچَهه لُو بِستَه
از وختِ غِزِلخو رَف جُلوَزَق و چِلپَسَه
با گفتنِ بسمالله هرگِز نِمِری مُلّا
صد بار دِ سُوْ اُفتی تا رَف نِمَد خَسَه
خود نوکِریِ خود کُو، نِه نوکِریِ ارباب
کی بو که شِگِمسِر رَف از لیشتَنِ کَسَه؟
بُگذار خدا یَگهُو دیفالِ بُلُمبَنَه
کی حاتَم و تارو رَف از سِگدُو و تِلوَسَه؟
هَر غورَه که شیری رَف دَمَنپِچِ تاکِ بو
یَگ لاخ نِکی حَرکَت از صد چِلِ قِلْمَسَه
سَگ دَنَه و چِپّونِش، چی هَست دِ اَنْبونِش
اِی گوشنَهگِدایِ دِه تا کِی مِزِنی پَسَه؟
مُخکَم کُو بِنایِ شِعر از پَیَه که وِربادَه
کاخِه که بِنا رِفتَه از خَکَه و از مَسَه
***
گزارش جلسه شماره 944 به تاریخ 20/12/90 (شاعر همشهری)
۵- شاعر همشهری - سید علیاکبر بهشتی (1304 تا 1389)
نامش سید علیاکبر فرزند حاج سید محمد ملقب به بهشتی متولد 1304 در تربت حیدریه است. خانوادهی بهشتی از خانوادههای خوشنام تربت بوده و هستند. تحصیلات مقدماتی و قدیمه را در همین شهرستان به پایان برد. وی از موسیقی و آواز خوش هم بینصیب نبود و در نواختن دوتار نوازندهی چیرهدستی بود. به تشویق استاد شیخ محمد نحوی از پانزده سالگی سرودن شعر را آغاز کرد و به قول خودِ زندهیاد، دیدگان روشن را در مطالعهي کتب و دواوین شعر به کمسویی کشاند. سید علیاکبر بهشتی در سرودن غزل طبعی روان داشت و در 15/8/89 در تربت حیدریه وفات یافت و در قطعهی هنرمندان همین شهر با مشایعت دوستان شاعر و خویشاوندان و علاقهمندانِ شعرش به خاک سپرده شد. کتاب محفل بهشتی یادگار این شاعر همشهری است. ابیات زیر از اوست:
کس شنیدی که گلاب از رخ تصویر گرفت؟
این حدیث از عرق روی تو تاثیر گرفت
هیچ سلطان به تصرف نگرفتهست دلی
همچو حُسن تو که این مُلک به تدبیر گرفت
بس که من صبر نمودم به فراقت، عکاس
عکس رخسار مرا از غم تو پیر گرفت
عکس تو دیدم و گویی که کمان ابروی
شهسواریست که در دست دو شمشیر گرفت
دل که در زلف اسیر است، به دلبر برگوی
بیمروت ز چه این صید به زنجیر گرفت؟
کار در دست خدا باشد و کوشش بیجا
از قضا چون به رهی نوبت تقدیر گرفت
شیرسوز است بهشتی که چنین رنجور است
دایهام زود مرا گفت که از شیر گرفت
*
در خانهی دوست تا که محرم گشتیم
بیگانهی عیش و همدم غم گشتیم
ما را ز بهشت گر چه بیرون کردند
خوشحال شدیم، چونکه آدم گشتیم
*
در مدرسه هر روز عذابم دادند
در کورهی علم پیچ و تابم دادند
تا از کم و کیف عشق آگاه شدم
بردند به میخانه شرابم دادند
*
کرده غمت در دل من خارها
سر به قیامت زده دیدارها
*
هزار پاره شود سنگ سینه خارا را
بر او چو عرضه کنی شرحی از غم ما را
حریف میکدهی عشق هر گدایی نیست
نمیدهند از این باده ناشکیبا را
*
نتافت بر سر ما آفتاب حُسن رخی
که نخل قامت ما در پناه دیوار اســــت
هزار حیف که در باغ روزگار، امروز
گل فضیلتمان نزد باغبان خوار است
*
کوه عشقی است به دوش من و هنگام رحیل
عقل فرموده که دیوانه سبکبار گذشت
*
ده روز بود عمر گل و زرد شد مگر
چون ما ز دوستان سخن ناروا شنید؟
حرف وفا مزن تو که پروانه هم ز شمع
این قصّه را که سوخت دلش بارها شنید
*
خواب در دیده نیاریم شب هجر تو را
من و پروانه و شمع و دو سه بیدار دگر
با همه عاشقی و مستی و دیوانگیات
نتوان یافت بهشتی چو تو هشیار دگر
*
نشان رفتنم از گیسوی سپید رسید
به روزگار سیاهم نشاند موی سفید
هنوز سایهی صبح جوانیم ننشت
که از فراز سرم آفتاب عمر پرید
*
ترا بود غم جاه و مرا کشد غم دوست
تفاوت ره ما گر نظر کنی کم نیست
*
میتوانم که دل از جان و ز تن برگیرم
نتوانم که از آن غنچهدهن برگیرم
*
یادی از استاد (به قلم اسفندیار جهانشیری)
استاد سيد علي اكبر بهشتي را بشناسيم. گرچه اينجانب مدتهاست كه از محضر استاد بزرگ و اديب دانشمند جناب سيد علي اكبر بهشتي به فيض رسيدهام و بسا شبها كه در انجمنهاي ادبي زيبايي كلام او را به مذاق جان چشيدهام. اما آنگاه كه ديوان اين بزرگمرد به دستم رسيد آن را به دقت مطالعه كردم ديگر هيچ جاي شك و ترديدي برايم باقي نماند كه ايشان استادی زبردست و اديبي آگاه و شاعری توانايند و به خوبی دريافتم كه سيد علي اكبر بهشتی تمام نيروي وجودی خويش را در تير اخلاص كرده و تا مرز عاطفه و احساس پرتاب نموده است و جای برای هيچ پهلواني در اين خطه باقی نگذاشته است و بايد بگويم كه اين بزرگمرد به چنان غناي طبعي رسيده است كه نازك خيالي بازيچهی اوست و به قول خودش خيال و احساس قاتل اويند. او شاعري است بيتكلف و زندهدل و در فنون شعر صنعتگري چيره دست است. الفاظ در محور كلامش رنگ ميبازد و در شاخسار طبعش ميوههاي صنايع و بدايع به خوبي جلوهگر است. وي را درويشي ميبينيم كه از تعلقات مادي رسته و بار مكنت را فرو انداخته و گوشهاي را اختيار كرده است و دستِ توسّل به دامن پيغمبر و سلالهی طاهرينش زده و هيچ جلوهاي بهتر از زيباييهاي هنر را نميپسندد و ذات و جوهرهی او محيط به معنا و كلامش آراسته به صنايع عرفاني است. غم نان را نميخورد تا آزاد بينديشد و آزاد بگويد و طوطي طبعش سخنگوي معشوق است. معشوقي كه جان كلام را به او داده و او را چنان زنده خو و وارسته آفريده است كه همتايش را نميتوان يافت. او بسيار خوش بزم و مجلس آراست و براي هر مطلبي شعري از گذشتگان در حافظه دارد كه به بزم آرايي و لطف خاص او كمك ميكند. در عمر خويش نديدم كه فغاني برآورد، براي مطامع دنيا ناله كند و يا تلاش فراوان نمايد. اندوهگين نيست و همه را احترام ميگذارد حتي كساني كه در مجلس او به تازگي راه مييابند و به اصطلاح نوپاي شعرند را محترم ميدارد. او چنان مهربان است كه اگر ايرادي بر شعر كسي ببيند براي بيان آن ايراد عرق بر پيشانيش مينشيند تا سخن خود را بگويد. تيزبين و تيزهوش است و همه موازين اخلاقي را رعايت ميكند. در گفتن سبقت نميگيرد و كلام را به جا و به موقع با فصاحتي دلپذير بيان ميكند. غزلهاي او گاهي بوي غزلهاي حافظ را ميدهد و پند و حكمت در گفتار او موج ميزند. گاهي چنان حكيمانه سخن ميگويد كه گويي بر همهي علوم احاطه دارد.
سپهر خرمن هستي به راه باد نهاد
كه حاصل همه كس در جهان پشيماني است
در اين صحيفه كه اوراق اوست شرح حيات
هزار نقطهي مجهول و راز پنهاني است
در اكثر غزليات او پندهاي حكيمانه و احكام قرآني به چشم ميخورد حتي گاهي نيز از مسائل فلسفي سود جسته و مضامين قرآني فراوان در اشعارش به چشم ميخورد. آنچه از همه بيشتر روحيات ايشان را مزيّن داشته تواضع و فروتني و اخلاق حسنهی اوست كه انسان ميخواهد هميشه با او باشد و زبان او را بفهمد و اين وارستگي در يك رويارويي با او درك ميشود. تيزهوش و سريعالانتقال است و پيري هيچگونه عارضهي هوشي و حواسي بر او وارد نكرده است. تعداد ابيات اشعار او از حد و اندازه بيرون است. گويا او هيچ گونه كاري جز شاعري نداشته و براي هيچ مقامي جز ائمه طاهرين و بعد از آن دوستان خويش شعر نسروده است. او حتي براي چاپ آثار خويش هيچ نگران نيست زيرا ميداند كه بالاخره آنهايي كه فيوضات معنوي و هنري او را درك كرده اند به معرفي آثارش خواهند پرداخت. او با دل خويش سخن ميگويد و گاهي براي همه زحماتي كه كشيده است خودش را ميستايد.
گر چه صائب رفت و با خود برد سبك هند را
تا بهشتي هست اين رطل گران بي پير نيست
آري بايد همه تكلفات و خودبينيها را كنار گذاشت و صافيدل به شعر او روي آورد آنگاه با خلوص و دور از هر تكلف شعر او را نقد نمود. او از بكار بردن كلمات ساده پرهيز نميكند و معني را بر لفظ ترجيح ميدهد.
خيال كن كه تو را هست هر چه ميخواهي
به عكس چون بنهي هفت را ببيني هشت
در قصيده و غزل طبعي غني داشته و دارد و شعر گفتن طبع منظومش گويي فطرت اوست و در قصيدهاي تمام عوارض و دردهاي وجودي را بر ميشمرد به طوري كه ميتوان چنين استنباط كرد كه ايشان از مسائل طبي و درماني بي بهره نيست. هنرمندي قوي پنجه و نوازندهاي توانا ست و تار را خوب مينوازد چنانكه در غزلي ميگويد:
حرامت باد اي خاك سيه چون من هنرمندي
كه از هر ناخن انگشت او ريزد هنر چندي
ايا كاين ماجرا خواني نميدانم كه ميباشي
كه جز مرد هنر نشناخت كس قدر هنرمندي
افسوس كه در ديار ما هنرمندان جايي ندارند بايد به دست فراموشي سپرده شوند مگر بعد از مرگ آنها كه اين خود ظالمانهترين خصلت انساني است.
اسفنديار جهانشيري (صفي)
*
در سوگ استاد سید علی اکبر بهشتی - غلامرضا قاضی (شاپور)
در جهان هر چه به اندازه بود یار کم است
قدر بسیار بدانید که بسیار کم است
طرفی از معنیِ غوغای گلستان این است
که در این باغ پریشان گل بیخار کم است
هفتهی گذشته (آبان ۱۳۸۹) جامعهی فرهنگ و ادب تربت حیدریه، شعرا نویسندگان و هنرمندان، به خصوص تربتیها و خراسانیها در سوگ استاد سید علی اکبر بهشتی اشک ریختند. شاعری توانا، متعهد و ولایتی از دیار تربت و سیدی از اولاد پیغمبر که انبوهی غزل در مدح جدش و اولا پیغمبر سرود. شاعری که پیرو طریقت علی و شیعهی خالص علی بود . پدر شعر تربت در 15 آبان ماه ساعت 2:30 دقیقه بعد از ظهر رخت از این دنیای دون بربست و ما را تنها گذاشت و رفت.
عیبم مکن ای دوست اگر زار بگریم
بگذار بگریم من و بگذار بگریم
بگذار که چو مرغ گرفتار بنالم
بگذار که چون کودک بیمار بگریم
این کاسهی سرها همه خاک است به فردا
بگذار که با زمزمهی تار بگریم
استاد سید علی اکبر بهشتی بعد از 7 سال خاموشی بر اثر سکتهی مغزی که در بستر بیماری افتاده بود و قدرت تکلم نداشت درگذشت. همان بلبل خوش الحان و خوش ذوق مرغزار ائمه اطهار را میگویم. بالاخره در بیماری، سکوت و خاموشی ندای حق را لبیک گفت و بهشتی ما به بهشت رفت. رادمردی از دیاری شاعرانی همچون استاد محمد قهرمان، حسامی محولاتی، مرحوم استاد صاحبکار، استاد کمال و مرحوم عماد خراسانی که در گذشته با اینان حشر و نشر و نشست و برخاست داشت، همه را داغدار و عزادار کرد و در سوگ خود نشاند.
ای آرزوی جان نفسی همدم من باش
هرچند به جز شعر و میام ماحضری نیست
بر پاره گلیم من درویش بیارام
کاین عیش سزاوار بههر تاجوری نیست
استاد سید علی اکبر بهشتی بالغ بر هفت دفتر شعر از خود برجای گذاشت و تنها یک دفتر آن با عنوان (محفل بهشتی) با همکاری اداره فرهنگ و ارشاد تربت حیدریه و استاد احمد نجفزاده و استاد محمد رشید به چاپ رسید که انشاءالله امیدواریم هر چه زودتر بقیهی دفاتر شعری مرحوم به زیور چاپ آراسته گردد. استاد سید علی اکبر بهشتی در سال 1304 هـ.ش در خانوادهای مومن و عارف در تربت حیدریه پای به دنیا گذاشت. پدرش سید محمد در پنج سالگی او را روانهی مکتبخانه کرد و سید علی اکبر علوم قرآنی، عربی و دوران ابتدایی را در تربت به پایان رساند و وارد بازار کار شد. از همان جوانی علاقه وافری به شعر و موسیقی از خود نشان میداد که پنجهی هنرآفرینی در نواختن تار داشت. در داروخانه با مرحوم برادرش مشغول به کار شد و بعد در حجرهای در سرای امین تربت به تجارت فرش پرداخت ولی از آنجا که استاد به مقام استغنا رسیده بود و از طبع بالایی برخوردار بود به مال و منال دنیا اهمیت نمیداد و حجرهی فرش فروشیاش پاتوق شعرا و نویسندگان شده بود.
مال صرف می و مستی کن و منشین که چو جام
تا جهان است رود مال جهان دست به دست
شاگردان زیادی گرد او جمع شده بودند و همیشهی اوقات در کنار استاد، چه در حجره در سرای امین محل کارش و چه در محافل شعر، زانو میزدند تا استاد اشعارشان را تصحیح و آنها را راهنمایی کند. از شاعران جوان که دستی در شعر داشتند گرفته تا اساتید دانشگاه و فرهنگیان و ادیبان و دوستداران فرهنگ و ادب پارسی همه و همه نزد او تلمّذ میکردند. ولی افسوس که استاد در این چند سال اخیر که در بستر بیماری بود قدرت تکلم نداشت و نمیتوانست با اطرافیانش ارتباط برقرار کند. فرزندان ایشان و شاگردان استاد و دوستدارانش فقط به نگاهی به چهرهی او بسنده کرده و از تجلیات و انوار معنوی استاد گرما میگرفتند و از نگاههای نافذ و معنادار استاد که یک دنیا حرف برایت داشت، کمی آرام میگرفتند و من در چشمانش میخواندم که میگفت:
جز بی خبری در همه عالم خبری نیست
فریاد مکن، داد مزن، دادگری نیست
صد شکر که جستم گذر بیخبری را
یعنی شدم آگاه که اینجا خبری نیست
بالاخره در پاییزی غمبار و حُزنانگیز در روز یکشنبه 16 آبان 1389 و درست در روز شهادت جواد الائمه حضرت امام محمد تقی (ع) در قطعهی هنرمندان بهشت جواد الائمه تربت حیدریه به خاک سپرده شد. روحش شاد و یادش گرامی باد.
فرهاد یاد باد که چون داستان او
شیرین حکایتی ز کسی یادگار نیست
امید شیخ بسته به تسبیح و خرقه است
گویا به عفو و لطف تو امیدوار نیست
برما گذشت نیک و بد، اما تو روزگار
فکری به حال خویش کن، این روزگار نیست
بگذر ز صید و این دو سه مه با عماد باش
صیاد من بهار که فصل شکار نیست
غلامرضا قاضی (شاپور) www.shapur.blogfa.com
***
گزارش جلسه شماره 944 به تاریخ 20/12/90 (فراخوان)
انجمن شنبهشبها
جلسات هفتگی انجمن شنبهشبها در اولین روز هفته (در ششماههی اول سال، راس ساعت ۶ بعدازظهر و در ششماههی دوم سال، ساعت ۵ بعدازظهر) در طبقهی سوم مسجد قائم واقع خیابان قائم برگزار میشود. این جلسات به خواندن و بررسی آثار ادبیات کلاسیک، ارائه کنفرانسهایی در زمینهی ادبیات و شعرخوانی و نقد شعر اختصاص دارد. از تمامی علاقهمندان دعوت میشود در این جلسات شرکت کنند.
انجمن شعر باران
ما شاعریم و بار رسالت به دوش ماست شاعر بدون معجزهای هم پیمبر است
جلسات شعرخوانی و نقد، هر هفته سهشنبه ساعت ۱۷ در محل ساختمان ادارهی فرهنگ و ارشاد شهرستان تربتحیدریه واقع در میدان شهدا برگزار میشود. میزبان این محفل باشید.
انجمن نویسندگان تربتحیدریه
از تمامی علاقهمندان به نویسنگی دعوت میشود در جلسات انجمن داستان که به سرپرستی استاد موسوی هر هفته یکشنبهها از ساعت 16 الی 18 در محل کانون بسیج هنرمندان واقع در خیابان فردوسی شمالی، میدان بسیج، کانون فرهنگی ورزشی جوانان بسیج برگزار میشود، شرکت کنند. برای اطلاعات بیشتر میتوانید به وبلاگ انجمن نویسندگان تربت حیدریه http://andkt.blogfa.com مراجعه کنید.
گزارش جلسه شماره 944 به تاریخ 20/12/90 (حضار)
گزارش جلسه شماره 943 به تاریخ 13/12/90
به نام آفرینندهی زیباییها
درود دوستان عزیز. گزارش این هفته را با این رباعی خیام آغاز کنیم که: بر چهرهی گل نسیم نوروز خوش است / در صحن چمن روی دل افروز خوش است / از دی که گذشت هرچه گویی خوش نیست / خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است. با این امید که این پندِ حکیم عمر خیام را با جان و دل درک کنیم، شما را به خواندن گزارش این هفتهی انجمن شنبهشبها دعوت میکنم.
جلسه، ساعت ۵:۰۵ بعدازظهر آغاز شد.
گزارش جلسه شماره 943 به تاریخ 13/12/90 (بازخوانی ادبیات کلاسیک)
1- بازخوانی ادبیات کلاسیک؛ گلستان سعدی؛ تصحیح خلیل خطیب رهبر
باب ششم؛ در ضعف و پیری؛ حکايت 5
جوانى چست، لطيف، خندان، شيرينزبان در حلقهي عشرتِ ما بود که در دلش از هيچ نوع غم نيامدی و لب از خنده فراهم. روزگاری برآمد که اتّفاقِ ملاقات نيوفتاد. بعد از آن ديدمش زن خواسته و فرزندان خاسته و بيخِ نشاطش بريده و هوس پژمریده. پرسيدمش چگونهای و چه حالت است؟ گفت: تا کودکان بياوردم، دگر کودکی نکردم.
ماذا الصِّبیٰ وَالشَّیبُ غَیَّرَ لِمَّتی
وَ کَفی بِتَغْییرِ الزَّمانِ نَذیرا
چون پير شدى ز كودكى دست بدار
بازى و ظرافت به جوانان بگذار
طربِ نوجوان ز پير مجوى
كه دگر نايد آبِ رفته به جوى
زَرْعْ را چون رسيد وقتِ درو
نخرامد چنانكه سبزهی نو
دورِ جوانى بشد از دستِ من
آه و دريغ آن زَمَنِ دلفروز
قوّتِ سر پنجهی شيرى گذشت
راضيم اكنون بهپنيرى چو يوز
پيرزنى موى سيه كرده بود
گفتم: اى مامكِ ديرينهروز
موى به تلبيس سيه كرده گير
راست نخواهد شدن اين پشتِ كوز
باب ششم؛ در ضعف و پیری؛ حکايت 6
وقتی بهجهلِ جوانی بانگ بر مادر زدم، دلآزرده بهکنجی نشست و گريان همیگفت: مگر خُردی فراموش کردی که درشتی میکنی.
چه خوش گفت: زالى به فرزندِ خويش
چو ديدش پلنگافكن و پيلتن
گر از عهدِ خرديت ياد آمدى
كه بيچاره بودى در آغوشِ من
نكردى در اين روز بر من جفا
كه تو شيرمردى و من پيرزن
باب ششم؛ در ضعف و پیری؛ حکايت 7
توانگری بخيل را پسری رنجور بود. نيکخواهان گفتندش: مصلحت آن است که ختمِ قرآنی کنی از بهرِ وی يا بذلِ قربانی. لختی به انديشه فرورفت و گفت: مُصحَفِ مهجور اولیتر است که گلّه دور.
دريغا گردنِ طاعت نهادن
گَرَش همراه بودى دستِ دادن
بهدينارى، چو خر در گل بمانند
ورالحمدى بخواهى، صد بخوانند
باب ششم؛ در ضعف و پیری؛ حکايت 8
پيرمردی را گفتند: چرا زن نکنی؟ گفت: با پيرزنانم عيشی نباشد. گفتند: جوانی بخواه، چو مُکنَت داری. گفت: مرا که پيرم با پيرزنان الفت نيست، پس او را که جوان باشد با من که پيرم چه دوستی صورت بندد؟
پِرِ هَفطا ثَلَه جونی میکند
عشغِ مُقری ثخی و بونی چش روشت
زور بايد نه زر كه بانو را
گَزَرى دوستتر كه ده من گوشت
باب ششم؛ در ضعف و پیری؛ حکايت 9
شنيدهام که درين روزها کهن پيری
خيال بست به پيرانهسر که گيرد جفت
بخواست دخترکی خوبروی، گوهر نام
چو دُرجِ گوهرش از چشمِ مردمان بنهفت
چنانکه رسمِ عروسی بود، تماشا بود
ولی به حملهی اول عصای شيخ بخفت
کمان کشيد و نزد بر هدف که نتوان دوخت
مگر به خامهی فولاد، جامهی هنگفت
به دوستان گله آغاز کرد و حجّت ساخت
که خان و مانِ من، اين شوخديده پاک برفت
ميان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست، چنان
که سر به شحنه و قاضی کشيد و سعدی گفت:
پس از خَلافت و شُنعت، گناهِ دختر نيست
تو را كه دست بلرزد، گهر چه دانی سُفت؟
پایان بابِ ششم
باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 1
يکی را از وزرا پسری کودن بود، پيشِ يکی از دانشمندان فرستاد که مرين را تربيتی میکن، مگر که عاقل شود. روزگاری تعليم کردش و مؤثر نبود. پيش پدرش کس فرستاد که اين عاقل نمیباشد و مرا ديوانه کرد.
چون بُوَد اصلِ گوهرى قابل
تربيت را در او اثر باشد
هيچ صيقل نكو نداند كرد
آهنى را كه بدگهر باشد
سگ به درياى هفتگانه بشوى
كه چو تر شد پليدتر باشد
خرِ عيسى گرش به مكّه برند
چو بيايد هنوز خر باشد
باب هفتم؛ در تاثیر تربیت؛ حکايت 2
حکيمی پسران را پند همیداد که جانانِ پدر هنر آموزيد که مُلک و دولتِ دنيا اعتماد را نشايد و سيم و زر در سفر بر محلِّ خطرست، يا دزد به يکبار ببرد يا خواجه به تفاريق بخورد. امّا هنر چشمهی زاينده است و دولتِ پاينده. وگر هنرمند از دولت بيفتد، غم نباشد که هنر در نفسِ خود دولت است، هر جا که رود قدر بيند و درصدر نشيند و بیهنر لقمه چيند و سختی بيند.
سخت است پس از جاه، تحكّم بردن
خو كرده به ناز، جورِ مردم بردن
وقتى افتاد فتنهاى در شام
هر كس از گوشهاى فرارفتند
روستازادگانِ دانشمند
به وزيرىِ پادشا رفتند
پسرانِ وزيرِ ناقصعقل
به گدايى به روستا رفتند
***
گزارش جلسه شماره 943 به تاریخ 13/12/90 (کنفرانس ادبی)
2- کنفرانس ادبی؛ خواجهی شیراز استادِ واژهآرایی؛ علیاکبر عباسی
شاه شمشاد قدان، خسروِ شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلبِ همه صفشکنان
مست بگذشت و نظر بر منِ درویش انداخت
گفت: ای چشم و چراغ همه شیرینسخنان
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود؟
بندهی من شو و برخور ز همه سیم تنان
کمتر از ذره نهای، پست مشو، مهر بورز
تا بهخلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
بر جهان تکیه مکن ور قدحی مِی داری
شادی زهرهجبینان خور و نازکبدنان
پیرِ پیمانهکشِ من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبتِ پیمانشکنان
دامن دوست بهدست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
با صبا در چمن لاله، سحر میگفتم
که شهیدان که اند این همه خونینکفنان؟
گفت: حافظ من و تو مَحرم این راز نه ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
بیشك يكی از زيباترين شعرهای حافظ كه هم از لحاظِ معنا و شيرينزبانی دارای عناصر آرايهای هست، همين شعر است. استفاده از ايهام و واژهآرايی در جهت تفهيم هر چه بهترِ شعر از ديرباز مد نظر شاعران بوده است. حافظ تحتِ تأثير غزل عبرتانگيز كمالِ خُجندی كه در كمال آراستگی سروده شده، غزل خود را در اوايل سلطنت شاه شجاع سروده و در سه بيت اول اشاره به دعوت ضمنی شاه شجاع از او كه شاعری توانا و سخن پرداز و در آن زمان مورد قبول شاه شجاع بوده است، میكند و او را به همكاری با كارگزاران حكومتی فرا میخواند. از بيتِ چهارم غزل تا بيتِ هفتم يعنی در چهار بيت بعدی حافظ به اندرز شاه میپردازد و آنچه را كه در واقع خود به آن ايمان دارد و اساس انديشهی او را تشكيل میدهد با شاه در ميان میگزارد. سپس در دو بيتِ آخرِ غزل از فلسفهی حيات سخن به ميان آورده و از آنجا كه در كشفِ راز آفرينش درمانده است صلاحِ كار را در عيش و نوش و خوش گذرانی میداند.
حافظ مردی متفكّر و در تمام سالهای حيات خود در كشف راز آفرينش كوشا و در واقع موحّدی محقق بوده است اما از آنجا كه (كس نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را) به ناچار با اظهار عجز خود، صلاح كار را در بهزيستی و شادی تشخيص میدهد و در اين باره به كرّات اشاراتی كرده است.
ذكر اين دو نكته خالی از فايده نخواهد بود، يكی اصطلاح (به شادی كسی شراب خوردن) است كه در گذشته، آنان كه مريد و طرفدار و مطيع فرمان شخصی از روی صميميت و ايمان بودهاند به هنگام باده نوشی جام شراب خود را به سلامتی مراد و فرمانروا و محبوب خود بلند كرده و با ذكر نام او و به سلامتی او مینوشيدند و اين، در واقع يك نوع بيعت و يا تجديد بيعت بوده است.
ديگر آنكه مضمونِ بيتِ چهارم و هفتم حافظ از اين بيت سنايی گرفته شده كه میفرمايد:
گرد پاكی گر نگردی گرد خاكی هم مگرد
مردِ يزدان گر نباشی جفت اهريمن مباش
منتها حافظ خوشسليقه ترجيح داده است كه مفادِ مصراعِ اول بيتِ سنايی را به نحو شايستهتری پرورش داده به صورت بيت چهارم غزل خود درآورده و مضمونِ مصراع دوم آن را نيز بيافريند كه بايستی بر حُسن سليقه و تسلّط او آفرين گفت. همان گونه كه گفته شد حافظ در اين شعر نظر داشته است به اين شعر زيبای كمال خجندی كه گفته است :
نوش كن خواجه علیرغم صُراحیشكنان
بادهی تلخ به ياد لب شيرين دهنان
دوش رفتم به چمن در هوسِ بلبل و گل
اين يكی جامهدران ديدم و آن نعرهزنان
گفتم اين چيست؟ بگفتند كه آن قوم كه پار
میرسيدند در اين روضه به هم جلوهكنان
همه را خاك بفرسود، كنون نوبتِ ماست
حالِ شمشاد قدان بنگر و نازك بدنان
لب شیرین: لب و دهان خوشسخن و دلپذیر. دراینجا ایهامی دارد به "شیرین" معشوق خسروپرویز و اندکی بعد اشارهای به "شکر" معشوق دیگر خسرو که رقیب شیرین بود . معمولا تخیّل حافظ با طرح نام شیرین، اوج میگیرد و یک سلسله مضامین جنبی را خلق میکند و طیفی وسیع از ایهامات را به وجود میآورد، مانندِ این ابیات:
سحرم دولتِ بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسروِِ شیرین آمد
حافظ از حشمتِ پرویز دگر قصه مخوان
که لبش جرعهکش خسروِ شیرین من است
حکایت لبِ شیرین کلامِ فرهاد است
شکنج طرهی لیلی مقام مجنون است
کام دل تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوهای زان لبِ شیرینِ شکربار بیار
عشوهای از لبِ شیرین تو دل خواست به جان
به شکرخنده لبت گفت مرادی طلبیم
شیرینتر از آنی به شکرخنده که گویم
ای خسروِ خوبان که تو شیرینِ زمانی
لایهی سوم: طنزی است که با تلخی مطالب ابیات قبل، زمینهی طرحِ آن فراهم آمده است و شاعر با معنیگردانی شعر از جنبهی مثبت به منفی، از سخنان تند و نادلنشین یار خود یاد میکند که هر چشمهی شیرینی را در عرق شرمندگی غرق میسازد، حافظ این گونه طنز را در مواردی دیگر هم به کار می برد:
چه عذر بخت خود گویم که آن عیّار شهرآشوب
به سختی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد
بدم گفتی و خرسندم، عفاک الله، نکو گفتی
جواب تلخ میزیبد لبِ لعل شکرخا را
لبت شکر به مستان داد و چشمت مِی به مخموران
منم کز غایت حِرمان نه با آنم نه با اینم
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او یا داد بستاند ز من
در مورد بیتِ (کمتر از ذره نهای، پست مشو، مهر بورز / تا بهخلوتگه خورشید رسی چرخ زنان) به نظر من تمثیل بسیار زیبایی است از ذرات پراکندهای که در هوا با کمترین نسیمی به حرکت درآمده و در شعاعات نوری مشاهده میشوند. میتوان باور داشت که این بزرگمردِ عرصهی ادب و فلسفه در اين بيت، بهموضوع و فلسفهی اتم و ذره بودن آن، نه به معیار علمی امروز که بهزبان حس!، به اين كه منظومهی شمسی که در مقایسه با سماوات ذرهای بیش نیست و در خلوتگه خود مصرّانه بهدورِ خورشید چرخزنان و عاشقانه میچرخد، نظر داشته است. البته اين نظر من است.
واج آرايی: تکرار يک واج يا چندين واج - اعم از صامت يا مصوت - در کلمههای يک مصراع يا بيت است؛ به گونهای که آفرينندهی موسيقی درونی باشد و بر تاثير شعر بيفزايد. در بررسی اين آرايهی ادبی عنايت به موارد زير بايسته مینمايد: به نظر مي رسد که در کاربرد اين صنعت بديعی، عالم و عامد بودن شاعر يکی از شرايط اساسی آن باشد؛ هر چند که از رهگذر اتفاق نيز چنين آرايهای در اشعار شاعران خلق شده است. هر تکرار واجی را نمیتوان در ذيل اين آرايهی ادبی جای داد؛ زيرا تامل در موسيقی درونی حاصل از تکرار واجها مؤيد استعمال چنين آرايهای است و گرنه بديهی است که کمتر مصراع يا بيتی در اشعار فارسی در میيابيم که حداقل يک واج در آن تکرار نشده باشد. يکی از ابهامات فنی که از اين رهگذر در ذهن مخاطبان و خوانندگان شکل میگيرد ، همان است که چون همگان اهل ذوق و فن نمیباشند ؛ در تشخيص سره از ناسره دچار سردرگمی میشوند. واج آرايی به اشکال زير نمودار میشود:
الف) گاهی واج تکراری جايگاه خاصی در واژه ندارد، به عبارتِ ديگر واج تکراری گاه در اول واژه، گاهی در وسط و يا در آخر قرار مي گيرد، مثلِ تکرار صامت «ر» و مصوت «آ» در ابيات زير از لسان الغيب:
هر راهرو که ره به حريم درش نبرد
مسکين بريد وادی و ره در حرم نداشت
زلف او دام است و خالش دانهی آن دام و من
بر اميد دانهای افتادهام در دام دوست
ب) التزام جايگاه مشخص واج، به عبارتِ ديگر شاعر واج تکراری را عالماً و عامداً يا در اول واژه يا در وسط و يا در آخر آن میآورد. مثل تکرار صامت «خ» و «س» در شواهد زير از حافظ و مهرداد اوستا و تکرار مصوت کوتاه « ـِ » از سعدی:
خيال خال تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خال تو خاکم شود عبير آميز
ای مست شبرو کيستی؟ آيا مه من نيستی؟
گر نيستی پس چيستی؟ ای همدم تنهای دل
خواب نوشين بامداد رحيل
باز دارد پياده را ز سبيل
التزام واج در هر قسمتی از واژه که باشد فقط جهت غنا بخشيدن به موسيقی شعر و تاثيرگذاری آهنگ در بافت کلام شاعر است؛ به عبارتِ ديگر قصد شاعر از واجآرايی فقط گوشنواز کردن شعر است نه تداعی حالتی يا موضوعی خاص در ذهن خواننده و شنونده؛ مثل تکرار صامت «س» در اشعار زير :
رياست به دست کسانی خطاست
که از دستشان دستها بر خداست
بدانست سهراب کو دختر است
سر و موی او از در افسر است
رشتهی تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود
و این بیت :
ساقی سیم ساق من گر همه درد میدهد
کیست که تن چو جام مِی جمله دهن نمیکند
در شعر فارسی شکی نیست آن دسته از شاعران و نویسندگانی که با موسیقی ایرانی و دستگاههای شور انگیز آن بیشتر آشنایی داشته باشند از آرایهی واجآرایی یا نغمهی حروف زیباتر و سنجیدهتر بهره جستهاند. از میان شاعران فارسی زبان، حافظ شیرینسخن با کاربردهای زبان شناختی شعری، به بهترین نحو از این آرایه برای مضامین شعری خویش سود جسته است. آقای امیر هوشنگ ابتهاج در مقدّمه ی عالمانه ی خود بر دیوان حافظ درباره ی تاثیر موسیقی و هماهنگی آن با مفهوم شعر می نویسد: "رمز موسیقی شعر حافظ نقشی است که هجاهای کوتاه، بلند و کشیده در ایجاد موسیقی شعر دارند و هماهنگ و متناسب با مفهوم و حالت شعر واقع می شوند." ابتهاج بیت زیر را از حافظ شاهد آورده است:
"من که شبها ره ِتقوا زدهام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم؟ چه حکایت باشد"
وی افزوده است در مصراع اول سه هجای کوتاه و بلند و کشیده که مانند نتهای موسیقی هستند با کمک تکیه و زنگ و طنین مصوّتها و صامتها، متناسب با مقام، آهنگهای گوناگونی پدید آورده است. بنابراین قرار گرفتن مصوت بلند / ا / در محلّ ضرب، آخرین هجای فعلاتن ) و قرینه سازی متوالی ( آ ) حالت آهنگ و رِنگِ دف را منعکس میکند.
مَن کِ شَب ها / رَهِ تَقوا / زَدِهاَم با... /
آقای شفیعی کدکنی در موسیقی شعر خود به دو گروه اشاره میکند یکی موسیقی اصوات و دیگری موسیقی معانی؛ که در گروه موسیقی اصوات، چشمگیرترین جلوهی آن را در مقطعهای هم آوای سهگانه می داند که در مصراع اول بیت بالا موجود است.
پر واضح است که با این تعبیر میتوان واجآرایی را در شعر فارسی نوعی توازن و هماهنگی میان مصوّتها دانست نه صامتها؛ به طوری که اگر این هماهنگی و توازن در صامتها روی دهد جناس روی میدهد و این همان چیزی است که در شعر اروپاییان مرسوم و متداول بوده است. به عنوان مثال به قطعهی "شوش را دیدم" از اخوان ثالث که نوعی از جناس (توازن در صامت) دیده میشود توجّه کنید که با وجود این توازن و هماهنگی صامتها هیچگونه القای معنی و مفهومی موجود نیست:
شوش را دیدم
این ابر شهر، این فراز فاخر، این گلمیخ
این فسیلِ فرسوده
این دژ ویرانهی تاریخ.
شوش را دیدم
این کهن تصویر تاریک از شکوه و شوکت ایران پارینه
بنابراین موسیقی چه شورانگیز باشد و چه آرام بخش در مجموعهی الفاظ و نحوهی ترکیبِ آنها محسوس است به همین جهت است که قدما به موسیقی لفظ توجه داشتهاند و از آن به حلاوهالنغمه یاد کردهاند و آن را از لوازم فصاحت بر شمردهاند.
بنابراین موسیقی الفاظ یا واجآرایی یا نغمهی حروف باید متناسب با مقصود و منظور سراینده باشد چرا که در شعر وزن و نغمهی الفاظ امری فرعی است که در حقیقت برای تکمیل تاثیر کلمه که کار اصلی آن القای معنی است مورد استفاده قرار میگیرد. در نتیجه موسیقی شعر و مفهوم آن دو روی یک سکّهاند. آقای ابتهاج معتقد است: "لفظ چون رنگینکمانی است که به هر نظر از رنگی به رنگی میغلتد و مضمون، همچون امواج ناقوسی است که در بازگشت از هر زاویه طنینی دیگر دارد. به عنوان مثال این مصراع از حافظ: "سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند" را هم که آوایی هجاها و تکرار صدای " ـِ " و "چ " ، " م " ، " ن " در مصراع ایجاد موسیقی کرده است با این مصراع از سلمان ساوجی: "چمان چو من به چمن با چمانه چم بر جوی ...." که بیشتر تکرار بیهوده و مزاحم همان صداهاست و دارای عدم هارمونی لازم است مقایسه کنید تا به تجلّی ساحت جهانشناسی کلمات در شعر حافظ و شاعرانی که از ترکیب الفاظ همراه با موسیقی مناسب بهره گرفته اند بیشتر واقف گردیم. به عنوان مثال به این دو بیت از کسایی مروزی که در توصیف باغ نیمروز در تابستان است توجه نمایید:
آن خوشه های رز نگر آویخته سیاه
گویی همی شَبه به زمرّد درو زنند
و آن بانگ چَزد بشنو در باغ نیمروز
همچون سفال نو که به آبش فرو زنند
که تکرار / چ / ، / ز / ، / ش / ، / س / یاد آور صدای چَزد (سیر سیرک) در نیمروز تابستان باغ است. همچنين است اين شعر منوچهری دامغانی:
خيزيد وخز آريد كه هنگام خزان است
باد خنك از جانب خوارزم وزان است
آن برگ رزان بين كه برآن شاخ رزانست
گويي به مثل پيرهن رنگ رزانست
كه تكرار حرف (خ / ر/ ز) خود تداعیكنندهی ريزش برگ وخزان است. یا بیت زیر از حافظ:
چشمم از آیینهداران خط و خالش گشت
لبم از بوسهربایان بر و دوشش باد
که نظام آوایی دو مصراع با هم متفاوت است. در مصراع اول مجموعهی اصوات باعث میشود که دهان گوینده کاملاً باز بماند زیرا هر کدام از کلمات " چشمم "، " آینه داران "، " خط "، " خالش "، " گشت " به دلیل هم آوایی مصوتهای "آ" و "-َ"به گونهای ادا میشوند که دهان گوینده باز بماند و این باز ماندن دهان، حیرت گوینده و وسعت تصویر "چشم" را القا میکند ولی در مصراع دوم تمام کلمات به لحاظ صامتها و خصوصاً صامت /ب/ و خوشه ی آوایی /bu/ به گونهای است که دهان بسته میشود و لبها روی لبها میآید و این نیست مگر القای حالت بوسیدن .
در بیت زیر از عنصری به جای مصوت و یا صامت با تکرار صدای / ang / در مقاطع خاص مصراعها رو به رو هستیم که در حقیقت صدای رها شدن تیر از کمان را تداعی میکند.
به یک خدنگِ دژ آهنگ، جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریا بار
یا در بیت زیر از فردوسی که صدای خم شدن قوینی کمان و به ارتعاش در آمدن زه کمان از ترکیب الفاظ و نظام صوتی /چ/ ، /خ/ و / ر/ شنیده میشود و خوشهی آوایی /cxr/ را به وجود میآورد:
ستون کرد چپ را و خم کرد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
نکتهی دیگر اینکه در سراسر آثار ادبی منظوم فارسی، قافیه به نظام آوایی و صوتی به معنای اخصّ آن، واج آرایی تشخّص میدهد و به عبارتی کلید اصلی در شکلگیری نظام آوایی بیت در گرو مشخّص ترین حرف قافیه و یا ردیف میباشد در حالی که در جناس چنین چیزی نیست یعنی اگر مصوّت یا صامتی در قافیه یا ردیف دارای تشخّص صوتی و آوایی باشد آن مصوت یا صامت با بسامد چشمگیری در طول بیت تکرار میشود مانند این بیت مولوی:
مرده بدم زنده شدم، گریه بدم، خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
این مجموعهی آوایی به طور تصادفی از یک یا چند واج تکراری به دست نمیآید بلکه از وضع و نسبت آواها به یکدیگر بهدست میآید به شرطی که از نظمی موسیقاتی برخوردار باشد و این نظام، نظامی است بسیار پیچیده که در اعماق روح و روان شاعر و نبوغ موسیقایی او ریشه دوانده است با اين توصيف برمیگرديم به شعر( شاه شمشاد قدان... ) میبينيد كه تكرار مصوت بلند (آ) در اين بيت تداعیكنندهی قد بلند دلبر میباشد و تكرار حرف (ش) در كنار كلمهی (شيريندهنان) باز شيرينی دهن يار را به ذهن متبادر میكند. علاوه بر اين ذكر اين نكته نيزقابل درك است كه هميشه ما در كلام از كلمهی "شاخ شمشاد" برای جوانان قد بلند استفاده میكنيم و شاه شمشاد قدان میتواند ایهام تبادری با شاخ شمشاد داشته باشد، كه اين خود هنر حافظ را نشان میدهد يا ايهام خسرو شيريندهن كه ايهام از شيرينی دهن يار و شيرين معشوقهی خسرو دارد. آوردن كلمهی قلب در وسط مصرع هم زيبايی خاص خودش را دارد.
منابع
جاوید، هاشم، حافظ جاوید، شرح دشواریهای ابیات، و غزلیات دیوان حافظ روز، تهران، فرزان، 1375، ص 277
حافظ شیرازی، خواجه شمس الدین، غزلهای حافظ، نخستین نسخهی یافت شده از زمان حیات شاعر، گردآوری علا مرندی، به کوشش دکترعلی فردوسی، نشر دیبایه، تهران،1387
رکن، محمود، لطف سخن حافظ، فؤاد، تهران 1375، بیت اول، ص 31 و 30
***
گزارش جلسه شماره 943 به تاریخ 13/12/90 (شعرخوانی)
3- شعرخوانی
شعرخوانی با غزلی مسیحایی از حافظ، توسط استاد نجفزاده آغاز شد:
صلاحِ کار کجا و منِ خراب کجا؟
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خِرقهی سالوس
کجاست دیرِ مغان و شرابِ ناب کجا
چه نسبت است به رندی، صَلاح و تقوا را؟
سِماع وُعظ کجا، نغمه رُباب کجا
ز روی دوست، دل دشمنان چه دریابد؟
چراغِ مرده کجا، شمعِ آفتاب کجا
چو کُحلِ بینشِ ما خاکِ آستانِ شماست
کجا رویم؟ بفرما از این جناب کجا؟
مبین به سیبِ زنخدان، که چاه در راه است
کجا همیروی ای دل؟ بدین شتاب کجا؟
بِشُد، که یاد خوشش باد، روزگارِ وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب، ز حافظ طمع مدار ای دوست!
قرار چیست؟ صبوری کدام؟ و خواب کجا؟
***
در ادامه دوست عزیز آقای سید حسین سیدی غزلی زیبا خواندند که تقدیم شده بود به شهید مصطفی احمدی روشن:
دشمن اگرچه خواست که خاکسترت کند
اما اراده کرد خدا، کوثرت کند
آری اراده کرد که یک عمر مادرت
با افتخار گریهی بر پیکرت کند
میخواست تا همیشه بمانی به یادها
یعنی شهید راه علیاکبرت کند
از دامنش ستاره بریزد به آسمان
یک پهلوان علمی نامآورت کند
میخواست از گلابِ تو خوشبو شود جهان
باید به راه علم و عمل پرپرت کند
میخواست تا به رغم تمام بزرگیات
تقدیمِ سربلندیِ یک کشورت کند
رقتی به آسمان که خدا تاج عشق را
با دست سید الشهدا بر سرت کند
تو مصطفی احمدی روشنی، ولی
بردت خدا به عرش که روشنترت کند
***
شعرخوانی با غزلی قدیمی اما بسیار زیبا و بهیاد ماندنی از آقای علیاکبر عباسی عزیز ادامه یافت. این غزل که در آن به زیبایی از نمادها استفاده شده است، به سالمندان و کهنسالان عزیز تقدیم شده است:
یک روز سرد، فصل پریشانی درخت
در انتهای غربت انسانی درخت
یک کلبه - نارفیق- در آغوش یک اجاق
نامهربان به جامهی عریانی درخت
کودک کنار پنجرهی بسته میکشد
تصویری از نمای زمستانی درخت
سال هزار و سیصد و هشتاد شمسی است
امروز، روزِ بیسروسامانی درخت
- بابا ببین شکسته و افتاده بر زمین
بر برفِ سرد یخزده پیشانی درخت
مرد آمد و به پنجرهی خیس خیره شد
بر قامت شکسته و طوفانی درخت
آهی کشید و گفت: دریغ، این شکسته بود
جامانده از زمان فراوانی درخت
در چشم مرد شعلهی آتش فرونشست
بالا گرفت شعلهی ویرانی درخت
یک حس سرد در دل او زوزه میکشید
حسّی گرسنه رفت به مهمانی درخت
# # #
دارد به تکهتکه شدن میرسد غزل
نزدیک شد به لحظهی قربانی درخت
- چون شعلهای - بلند شد از جای خود تبر
- چون صاعقه - نشست به پیشانی درخت
# # #
کودک، به روی بوم سفید خودش گذاشت
یک نقطه، جای نقطهی پایانی درخت
# # #
کودک به خواب رفته و پیچیده در اجاق
موسیقی غریب غزلخوانی درخت
***
در ادامه دوست عزیزم مهدی سهراب دو رباعی مهمان خواندند که شاعر رباعی اول نا معلوم و شاعر رباعی دوم خانم محدثه میرجعفری از شهر رشت هستند:
ای عشق مدد کن که به سامان برسیم
چون مزرعهای تشنه به باران برسيم
يا من برسم به يار يا يار به من
يا هر دو بميريم و به پايان برسيم
***
تقدیر من و تو را به دنیا انداخت
هرکس که بلند کرد مارا انداخت
چوپان که تفنگ سر پُرش دستش بود
در باور گله گرگ را، جا انداخت
***
پس از آن آقای اعتقادی قطعهای خواندند در مدح حضرت معصومه:
فاطمه معصومهی با عز و جاه
ای که هستی خواهر شاه رضا
ای بنازم آن وجود پاکِ تو
همچو زینب عمهات اندر وفا
گشتهای مدفون اگر در شهر قُم
افتخار شیعیانی ای بسا
بعد زینب کس ندیده در جهان
ای یگانه زهرهی برج حیا
یادگار موسی جعفر تویی
هم ز علم و هم ز جود و هم سخا
هر قلم عاجز بود از وصف تو
گر مرکّب گردد آب بحرها
بهر دیدار برادر آمدی
گشتهای با رنج و محنت مبتلا
مدفنت شد تا ابد در شهر قم
خاکِ قم گشت از وجودت کیمیا
اعتقادی دوستدار اهل بیت
بهرشان کردی تو دِین خود ادا
***
در ادامه از خانم فلاح اینگونه شنیدیم:
سبو بشکست و دل بشکست
و جام باده هم بشکست
دلم لبریز شادی هست
ز اندک جرعهای، دلها به هم پیوست
قلمهاعشق را بار دگر
بر دفتر هستی ترک کردند
سبو از باده تر گردید
ذراتش به هم پیوست
و جام باده آهنگ قناری کرد
ز آوای خوش پیوند مِیها رود جاری شد
شررها ریخت
خزان و تیرگی بار دگر بگریخت
***
شعرخوانی با کاری از بهمن صابغزاده خاتمه یافت:
غزلم، زلف سر شانه غم میریزد
شب که موهای تو را باد به هم میریزد
بس که در چشم تو جاری است شب و روز غزل
جای جوهر غزل از چشم قلم میریزد
هوس ناخنِ خونریز و لبِ نازک تو
گلِ سرخی ست که آتش به دلم میریزد
وای و صد وای از آن لحظه که غم میدهدم
حیف و صد حیف از آن غمزه که کم میریزد
خاطرت جمع که در خوابِ پریشانِ منی
شب که موهای تو در خواب به هم میریزد
***
شاعر خوب همشهری سرکار خانم خانیزاده لطف کردهاند و چند قطعه از اشعارشان را جهت درج در وبلاگ برایم فرستادهاند که شما را به خواندن این اشعار دعوت میکنم: (دیگر دوستان شاعر تربتی هم اگر شعرهایشان را ارسال کنند با افتخار در وبلاگ قرار خواهم داد.)
بهار را به خانه بیاور
خندههایت شکوفههای گیلاساند
***
باد به بندِ لباسها
باغچه به گلهای هرس شده
ماهیهای حوض
به خاکستری شدن
و من
به طعمِ لبخندت که در خانه نیست
میاندیشم
***
از صدای قدمهایش
قلبم تکه تکه بر زمین میریزد
میترسم از این زندانبانِ مهربان
***
اینروزها حالِ عجیبی دارم
انگار پروانههای بیشماری در دلم
به پرواز درآمدهاند
***
گزارش جلسه شماره 943 به تاریخ 13/12/90 (شعر محلی تربت)
4- شعر محلی تربت - قصیدهی گیله (قسمت دوم)؛ استاد محمد قهرمان
استاد قهرمان در جوانی مدت زیادی را روستای امیرآباد و کلاتهی خرمآباد بهسر بردهاند. کلاتهی خرمآباد ارثیهی پدری ایشان بوده که مدتی در آنجا کشاورزی هم کردهاند. در این میان از بین شعرهای محلی ایشان چندتایی هم به خرمآباد اختصاص پیدا کرده است. در سالهای که صحبت از اصلاحات اراضی میشود، شایع میشود که دولت همهی زمینهای کشاورزی را به زور از صاحبانِ آن خواهد گرفت و استاد قهرمان مجبور میشود که کلاتهی مذکور را به بهای ناچیزی به کشاورزان همان ناحیه بفروشد. این مثنوی که گیله نام دارد 45 بیت دارد که هفتهی گذشته 23 بیت آغازین آن را مشاهده کردید و در این قسمت 22 بیت پایانی آن خواهد آمد.
...
مُو دِ تو وِیْرَنِهیِ پور بوز و میش
یَگ گُلِ خُودرو دیُم هَش سالْ پیش
من در تو ویرانهی پر از بز و میش / یک گل خودرو دیدم هشت سال پیش.
مُو اُمِد دیشتُم که وَختِ رَف کُلو
حُکمِ شَخِهیْ تاک وَر پیچُم بِذو
من امید داشتم که وقتی بزرگ شد / مثل شاخهی تاک به دور او بپیچم.
تا خِبَر رَفتُم، دیُم رِفتَه عروس
مُو نِخُوردَه از لُوِشْ یَگ بارْ بوس
تا با خبر شدم، دیدم عروس شده است / در حالی که من هنوز از لبش یک بار بوس نخورده بودم.
واز عَروسُم رَف، دِگَه یَک تا به دو
خَنِهیِ مُورْ چو نِشیمَن کِرد او؟
باز عروس هم که شد. به محض عروس شدن / چرا - آمده است و - در خانهی من زندگی میکند؟
چو دِ حُولی مُو بیَه خَنَه کِنَه؟
مُر مَگِر مَیَه که دیوَنَه کِنَه؟
چرا در خانهی من بیاید مسکن کند؟ / مگر میخواهد مرا دیوانه کند.
اور دِ خَنِه حولیِ مُو را مَتِن
عِشقِشِر از نُو دِ جونُم جا مَتِن
او را در خانه زندگی من راه ندهید / عشق او را دوباره در جان من جا ندهید.
خَنِهیِ کُهنَه نیَه قابِل بِذو
دل اَگِر مَیَه، بُتُم مُو دل بِذو
خانهی کهنه قابل او نیست / دل اگر میخواهد، دل به او بدهم.
# # #
اِی درختِ سُوْرِ اُفتیدَه به راه!
چَندِ اِمشُو وِر قَتِت کِردُم نِگاه!
ای درخت سروی که به راه افتادهای / چقدر امشب به قد و بالای تو نگاه کردم!
تو انارِ بادِ میزو خُوردَهیی
با بَر و رویِت دل از مُو بُردَهیی
تو انار باد پاییز خوردهای (کنایه از نهایت تردی و شکنندگی و شیرینی) / با زیباییات از من دل بردهای.
چَشمِمِر وَختِ به رویِت وا مُنُم
از چِمَندِ گُل، مِگی گُل وا مُنُم
چشمم را وقتی به روی تو باز میکنم / میگویی از بوتهی گل، دارم گل میچینم.
واز اِسبابِ تو از بَد بِتَّرَه
تُر مییَرَه پیشِ چَشمُم یَکسِرَه
باز اسباب و اثاثیه تو از بد بدتر است / مدام تو را پیش چشمم میآورد.
هر چه ای بَر او بَرُم وِر سَر میَه
چو دُرُغ وَرگُم، یَکِش از مُو نیَه
هر چه در اطرافم به چشم میآید / چرا دروغ بگویم، یکدانهاش مال من نیست.
اُفتیَه فرشِت دِ زِرِ پایِ مُو
شُو، پِتونِ گرمِ تو بالایِ مُو
افتاده فرش تو در زیر پای من / شب، پتوی گرم تو بالای من است.
پِردِههایِ تو به دیفال و دَرُم
پوشتیِ دِسبافِ تو پوشتِ سَرُم
پردههای تو به دوار و درِ - خانهی – من / پشتی دستبافتِ تو پشتِ سرِ من.
بافْتِهیِ دستِ تویَه قَلیچِهها
حِیفَه بِگذَرُم دِ رویْ قَلیچَه، پا
بافتهی دست تو هست قالیچهها / حیف است که بگذارم روی قالیچه پا.
از سماوارِ تو چایِ مُو تیار
شومِ مُو مونِ قِلِفتِ تو دِ بار
از سماور تو چای من درست - شده است - / شام من در دیگ تو در حال جوشیدن - است - .
صُحب وِردیشتَه ز دولوکِ تو قند
ظهر و شُو کِردَه جِگاهاتِر دِ بند
صبح برداشتهام از دولوک (سفرهی قند) تو قند / ظهر و شب از ظرفهایت استفاده میکنم.
او یَلِ قِرمیزِ تو وِر مِخ زیَه
پیشِ چِشمامَه، چِطُوْ تابُم بیَه؟
آن کت قرمز تو به میخ زده (آویزان از میخی که به دیوار کوبیده شده) / پیش چشمانم است، چطور تاب بیاورم؟
اِی یَلِ تو سرخیِش از خونِ مُو
خِندِههایِ تو دِوا دِرمونِ مُو
آن کت تو سرخیاش از خون من است / خندههای تو دارو و درمان من است.
سینِکایْ تو دینَه تَهْقُر کِردَه بو
رِفتَه حالا سِرتَنِ نارِ، کُلو
سینههای تو دیروز نو رسته بود / حالا به اندازی یک انار، بزرگ شده است.
جُفتِ نارِ سینَهتِر دایُم ز دست
مُو حَرُم دَرُم اَگِر شویِت شِگَست
هر دو انار سینهات را از دست دادم / من حرام دارم اگر شوهرت - آنها را - شکست.
ای سهچار روزِ که مُو مِهمونِتُم
مِهرِووتَر رُ خِدَم، قُربونِتُم!
این سهچهار روزی که من مهمانت هستم / مهربانتر باش با من،قربانت شوم!
***
گزارش جلسه شماره 943 به تاریخ 13/12/90 (شاعر همشهری)
۵- شاعر همشهری - مظفر تربتی
مظفّرعلی تربتی فرزند حیدرعلی خواهرزادهی «بهزاد» نقاش معروف است. «صادقی کتابدار» نویسندهی تذکرهی «مجمعالخواص» نوشته: وی در نقاشی استادِ من است و به انواع هنر آراسته بود، جز آنکه قدری بیطالع بود. از شاه مرحوم (شاه طهماسب) بارها شنیدم که او را به استاد بهزاد ترجیح میداد. قطعات میرعلی و سلطانعلی را چنان تقلید میکرد که خبرگان نمیتوانستند تشخیص دهند. امر شده بود که در قطعههای خود «نقاش شاهی» بنویسد. شطرنج صغیر و کبیر را در حضور و غیاب خوب بازی میکرد. وی در قبرستان شاهزاده حسین در قزوین دفن است. بیت زیر از او نقل شده است:
طراوتِ گلِ رویت ز خطِّ نوخیز است
بهارِ گلشنِ حُسنِ تو عنبرآمیز است
نقل از "سخنوران زاوه" نوشتهی محمود فیروزی مقدم
***
گزارش جلسه شماره 943 به تاریخ 13/12/90 (فراخوان)
انجمن شنبهشبها
جلسات هفتگی انجمن شنبهشبها در اولین روز هفته (در ششماههی اول سال، راس ساعت ۶ بعدازظهر و در ششماههی دوم سال، ساعت ۵ بعدازظهر) در طبقهی سوم مسجد قائم واقع خیابان قائم برگزار میشود. این جلسات به خواندن و بررسی آثار ادبیات کلاسیک، ارائه کنفرانسهایی در زمینهی ادبیات و شعرخوانی و نقد شعر اختصاص دارد. از تمامی علاقهمندان دعوت میشود در این جلسات شرکت کنند.
انجمن شعر باران
ما شاعریم و بار رسالت به دوش ماست شاعر بدون معجزهای هم پیمبر است
جلسات شعرخوانی و نقد، هر هفته سهشنبه ساعت ۱۷ در محل ساختمان ادارهی فرهنگ و ارشاد شهرستان تربتحیدریه واقع در میدان شهدا برگزار میشود. میزبان این محفل باشید.
انجمن نویسندگان تربتحیدریه
از تمامی علاقهمندان به نویسنگی دعوت میشود در جلسات انجمن داستان که به سرپرستی استاد موسوی هر هفته یکشنبهها از ساعت 16 الی 18 در محل کانون بسیج هنرمندان واقع در خیابان فردوسی شمالی، میدان بسیج، کانون فرهنگی ورزشی جوانان بسیج برگزار میشود، شرکت کنند. برای اطلاعات بیشتر میتوانید به وبلاگ انجمن نویسندگان تربت حیدریه http://andkt.blogfa.com مراجعه کنید.
گزارش جلسه شماره 943 به تاریخ 13/12/90 (حضار)
استاد نجفزاده، علیاکبر عباسی، بهمن صباغزاده، مهدی سهراب، خانم فلاح، سید حسین سیدی و آقای اعتقادی به ترتیب ورود، حاضرین جلسه را تشکیل میدادند و جلسه ساعت 8:00 خاتمه یافت.
گزارش جلسه شماره 942 به تاریخ 6/12/90
به نام آفرینندهی زیباییها
درود دوستان عزیز. این هفته هم هر چند تعداد حضّار کم بود، جلسهی گرم و صمیمیای داشتیم که بسیار دلچسب بود. در یکی دو سال اخیر جلسات گلستان خوانی باعث شد که از وجود قیمتی استاد نجفزاده بیشتر استفاده کنیم. استاد نجفزاده، گلستان سعدی را در کودکی آموخته و بهطور کامل در حافظه دارد. در این دو سال نشده است که برای دانستن لغتی از گلستان مجبور شویم به فرهنگ لغت مراجعه کنیم. و همیشه استاد در خواندن و درک این کتاب زیبا کمکمان کرده است. شنبهی هر هفته ساعتها را میشمارم تا ساعت پنج برسد و بهترین دوستانم را در انجمن ببینم. امیدوارم سایهی استاد همیشه بر سر شعر تربت باشد و ما هم در سایهاش بیاموزیم و بیاموزیم و بیاموزیم. شما را به خواندن گزارش این هفته دعوت میکنم.
جلسه، ساعت ۵:۰۰ بعدازظهر آغاز شد.
گزارش جلسه شماره 942 به تاریخ 6/12/90 (بازخوانی ادبیات کلاسیک)
1- گلستان سعدی؛ تصحیح خلیل خطیب رهبر
باب ششم : در ضعف و پیری
باب ششم؛ در ضعف و پیری؛ حکايت 1
با طايفهی دانشمندان در جامعِ دمشق بحثی همیکردم که جوانی درآمد و گفت: درين ميان کسی هست که زبانِ پارسی بداند؟ غالب اشارت به من کردند. گفتمش: خير است. گفت: پيری صد و پنجاه ساله در حالتِ نزع است و به زبانِ عَجَم چيزی همیگويد و مفهومِ ما نمیگردد، گر بهکرم رنجه شوی، مزد يابی؛ باشد که وصيتی همیکند. چون بهبالينش فراز شدم، اين میگفت:
دمى چند گفتم بر آرم به كام
دريغا كه بگرفت راهِ نفس
دريغا كه بر خوانِ الوانِ عمر
دمى خورده بوديم و گفتند: بس
معانیِ اين سخن را به عربی با شاميان همیگفتم و تعجب همیکردند از عمرِ دراز و تاسفِ او همچنان بر حياتِ دنيا. گفتم: چگونهای درين حالت؟ گفت: چهگويم؟
نديدهاى كه چه سختى همىرسد به كسى
كه از دهانْش به در مىكُنند دندانى؟
قياس كن كه چه حالت بود در آن ساعت
كه از وجودِ عزيزش بهدر رود جانى
گفتم: تصوّرِ مرگ از خيالِ خود بهدر کن و وهم را بر طبيعت مستولی مگردان که فيلسوفانِ يونان گفتهاند: مزاج ار چه مستقيم بود، اعتمادِ بقا را نشايد و مرض گرچه هايل، دلالتِ کلّی بر هلاک نکند، اگر فرمايی طبيبی را بخوانم تا معالجت کند. ديده برکرد و بخنديد و گفت:
دست بر هم زند طبيبِ ظريف
چون خَرِف بيند اوفتاده حريف
خواجه در بندِ نقش ايوان است
خانه از پاىبند ويران است
پيرمردى ز نزع مىناليد
پيرزن صندلش همىماليد
چون مُخَبّط شد اعتدالِ مزاج
نه عزيمت اثر كند نه علاج
باب ششم؛ در ضعف و پیری؛ حکايت 2
پيرمردی حکايت کند که دختری خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و ديده و دل در او بسته و شبهای دراز نخفتی و بذلهها ولطيفهها گفتی؛ باشد که مؤانست پذيرد و وحشت نگيرد. از جمله میگفت: بختِ بلندت يار بود و چشمِ بخت بيدار که به صحبتِ پيری افتادی پخته، پرورده ، جهانديده، آرميده، گرم و سرد چشيده، نيک و بد آزموده که حقِّ صحبت میداند و شرطِ مودّت بجای آورد؛ مشفق و مهربان، خوش طبع و شيرين زبان.
تا توانم، دلت به دست آرم
ور بيازاريم، نيازارم
ور چو طوطى، شكر بود خورشت
جان شيرين فداى پرورشت
نه گرفتار آمدی به دست جوانی مُعجِب، خيرهرای، سرتيز، سبک پای که هر دم هوسی پزد و هر لحظه رايی زند و هر شب جايی خسبد و هر روز ياری گيرد.
وفادارى مدار از بلبلان، چشم
كه هر دم بر گلى ديگر سُرايند
خلافِ پيران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه بهمقتضای جهلِ جوانی.
ز خود بهترى جوى و فرصت شمار
كه با چون خودى گم كنى روزگار
گفت: چندين برين نَمَط بگفتم که گمان بردم که دلش برقيدِ من آمد و صيدِ من شد. ناگه نفسی سرد از سرِ درد برآورد و گفت: چندين سخن که بگفتی در ترازوی عقلِ من وزنِ آن سخن ندارد که وقتی شنيدم از قابلهی خويش که گفت: زن جوان را اگر تيری در پهلو نشيند، به که پيری.
لَمّا رَاْتَ بَینَ یَدَیْ بَعلِها
شَیئا کَاَرخیٰ شَفَهِ الصّائِمِ
تَقُولُ هذا مَعَهُ مَیِّتٌ
وَ اِنَّما الرُّقیَهُ لِلنّائِمِ
زن كز برِ مرد، بىرضا برخيزد
بس فتنه و جنگ از آن سرا برخيزد
پیری که ز جای خویش نتوان برخاست
الا به عصا، کیاش عصا برخیزد؟
فیالجمله امکانِ موافقت نبود و به مفارقت انجاميد. چون مدّتِ عُدّت برآمد، عقدِ نکاحش بستند با جوانی تند و ترشروی، تهيدست، بدخوی، جور و جفا میديد و رنج و عنا میکشيد و شکرِ نعمتِ حق همچنان میگفت که الحمدلله که ازآن عذاب برهيدم و بدين نعيمِ مقيم برسيدم.
با اين همه جور و تندخويى
بارت بكشم كه خوبرويى
با تو مرا سوختن اندر عذاب
به كه شدن با دگرى در بهشت
بوى پياز از دهنِ خوبروى
نغز تر آيد كه گل از دستِ زشت
باب ششم؛ در ضعف و پیری؛ حکايت 3
مهمانِ پيری شدم در ديارِ بَکر که مالِ فراوان داشت و فرزندی خوبروی. شبی حکايت کرد مرا به عمرِ خويش بهجز اين فرزند نبوده است. درختی درين وادی زيارتگاه است که مردمان بهحاجت خواستن آنجا روند. شبهای دراز در آن پای درخت بر حق بناليدهام تا مرا اين فرزند بخشيده است. شنيدم که پسر با رفيقان آهسته همیگفت: چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدر بمردی. خواجه شادیکنان که پسرم عاقل است و پسر طعنهزنان که پدرم فرتوت است.
سالها بر تو بگذرد كه گذار
نكنى سوىِ تربتِ پدرت
تو به جاى پدر چه كردى، خير؟
تا همان چشم دارى از پسرت
باب ششم؛ در ضعف و پیری؛ حکايت 4
روزی بهغرورِ جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گريوهای سست مانده. پيرمردی ضعيف از پسِ کاروان همیآمد و گفت: چه نشينی که نه جای خفتن است. گفتم: چون روم که نه پای رفتن است؟ گفت: اين نشنيدی که صاحبدلان گفته اند: رفتن و نشستن به که دويدن و گسستن؟
ای كه مشتاقِ منزلى، مشتاب
پندِ من كار بند و صبر آموز
اسبِ تازى دوتگ رود به شتاب
و اُشتر آهسته مىرود شب و روز
***
گزارش جلسه شماره 942 به تاریخ 6/12/90 (کنفرانس ادبی)
2- بررسی شعر سپید در درک ماردوش؛ بهمن صباغ زاده
در این هفته بنا به برنامهی کنفرانسهای انجمن قرار بود سیر تحول زبان پارسی از آغاز تا امروز توسط دوست عزیز آقای نجفی بررسی شود. ایشان به دلیل گرفتاریای که داشتند نتوانستند در جلسه حضور یابند. به ذهنم رسید در نیم ساعتی که برای کنفرانس آقای نجفی خالی بود یکی از موضوعاتی که فرصت طرحش در جلسه پیش نیامده بود را مطرح کنم. من این موضوع را نه در برنامهی انجمن و تنها به دلیل اینکه از نظر خودم موضوع جالبی بود انتخاب کردم. برای یک شاعر غزلسرا صحبت کردن راجع به شعر سپید کار دشواریست. اما عقیده دارم هر شعری و با هر قالبی، وقتی حرفی برای گفتن داشته باشد میتواند هر مخاطبی را جذب کند.
بررسی شعر سپید "در درک ماردوش"
بعد از گذشت چند دهه از آغاز شعر سپید، این نوع سرودن دچار مشکلات جدی شده است. این نوع شعر ظاهر سادهای دارد و سرودن آن چندان دشوار نمینماید و همین شده است بلای جانش. در گذشته شعر سپید ادامهی راهِ شعر کلاسیک و نیمایی بود. یعنی دست و پای شاعر را باز میکرد نه این که حالا که دست و پا باز است همه بیایند شعر بگویند. همان حرفی که بزرگترها گفتهاند که وقتی سراغ نیمایی بروید که قالب کلاسیک برای گفتن حرف شما تنگ باشد و همینطور در ادامهی این روند شعر سپید قرار دارد. این آخرین مرحله در انتخاب قالب است نه اولین انتخاب. واضح است که بعضی انتخاب دیگری ندارند. مثلا فلان خانم بازیگر هوس میکند شاعر هم باشد، خوب هنر هم که با هنر فرقی نمی کند. کدام قالب را انتخاب می کند؟
به جایی رسیدهایم که هر آدم اسم و رسم داری، بُریدهی روزنامهای را ببَرد پشت تریبون و بخواند فریاد احسنت و آفرین بلند خواهد شد. از پهلو دستیات بپرسی که این شعر چه داشت که تشویق میکنی، نگاهِ عاقل اندر سفیهی حوالهات بکند که خودت از خجالت آب بشوی و به زمین بروی. شدهایم همان جماعتی که در داستان لباس جدید پادشاه خواندهایم. پادشاه لخت است و همه داریم از رنگ و طرح و دوخت لباسش تعریف میکنیم و کودکی هم اگر بگوید پادشاه لخت است چنان خرابش کنیم که حساب دستش بیاید.
از طرفی با ذرهای انصاف، میشود گفت که در این میان شعر سپیدِ خوب هم کم نداریم. بدبختی این است که مرز این دو- لباس شیک و عریانی - باریک شده و از این روست من که یک شعر سپیدِ خوب خواندهام باید به دیگران هم بگویم که چرا خوب است تا معیارهای انتخابم مشخص شود.
این شعر را در وبلاگ یکی از خوانندگان کارهایم خواندم و در نظرها دیدم که به آن کملطفی شده. در صورتی که من آن را فوقالعاده موفق دیدم. شما را با کلاهتان تنها میگذارم تا قضاوت کنید.
قطعه
قطعه
قطعه کن
قصاب اسماعیل های بسمل شده گی
زنبور ذهن کنجکاو مرا
در پیشخوان خونی سوال های لخته شده
تقصیر از ساطور تو نیست
انگشت های اشاره درازند
و مغز های ما دیریست
گرسنگی مارهای دوش تو را درک کرده اند.
نوشته شده در جمعه 17/4/1390 ساعت 20:32 توسط نعیمه حسن زاده
با یک نگاه میتوان به خفقان و سرخوردهگی و از همه بدتر تسلیمی که فضای شعر ترسیم میکند پی برد. این شعر سرشار از کلمات خشن است مانند: قطعه قطعه کردن، قصاب، اسماعیل (قربانی)، بسمل شدن، پیشخوانِ خونی، لَخته شده، ساطور، مار گرسنه و مغز سر انسان اما با این حال فضای خشنی ندارد، برعکس یک شعر اجتماعی است که با ظرافتهای شاعرانه سعی در ترسیم فضای یک اجتماع دارد.
یکی از دلایل خلاقیت، اضطرار است. اصولا تاریخ ثابت کرده که استعداد ها در تنگنا بهتر گل می کند و شرایط سخت نابغه پرور است.
در شعرِ "در درک مار دوش" نیز با یک نماد رو به رو هستیم به اسم "ضحّاک" و جالب این که در طول شعر نامی از او برده نشده است بلکه برای شناساندن ضحاک - که خود نماد است - از نمادهای دیگر استفاده شده است.
شعر با یک استفاده درست از نوشتن پلکانی آغاز شده است، چیزی که در شعر سپید مرسوم است و با جهت و بیجهت و بدون در نظر گرفتن ضرورت از آن استفاده می کنند. ولی در اینجا این نوع نگارش در خدمت معنی است و عبارت قطعه قطعه کن را شاعر قطعه قطعه کرده است و حتی یک تکرار اضافه هم آورده است که این هم کاملا بجاست و بدون تناسب با معنی نیست. جالب اینجاست که این تکرار نیز در شعر سپید امروز به شدت رواج دارد ولی به ندرت لازم است.
بلافاصله در خط بعد شاعر، مخاطبِ شعر را مشخص می کند و اولین پاراگراف شعر شکل میگیرد، میگوید: قطعه / قطعه / قطعه کن/ قصاب اسماعیل های بسمل شده گی / زنبور ذهن کنجکاو مرا / در پیشخوان خونی سوال های لخته شده.
"قصاب اسماعیل های بسمل شده گی" مخاطب است که من معتقدم که این عبارت می باید به صورت خطابی آورده می شد، و من جمله را با این شکل به لحاظ دستوری صحیح نمی بینم. به لحاظ دستور زبان و نیز معنی، عبارت مذکور اینگونه صحیح است: "قصابِ اسماعیل های بسمل شده!" .
یکی دیگر از ضعفهای شاعران جوان هم روزگارِ ما عدم استفاده از علائم نگارشی است و گمان میکنیم که مخاطب هم شعر را به همان صورتی خواهد خواند که در ذهن ماست. در صورتی که به شکلی خواهد خواند که برایش نوشتهایم. در شعرهای سپیدی که این روزها میخوانم دیدهام که یک جملهی خبری ساده را با سه تا علامت تعجب مینویسند یا از سه نقطه بی جهت در پایان هر جمله استفاده میکنند، ولی جایی که باید از آن علائم استفاده کرد، اینکار را نمیکنند.
اینجا اولین باب ورود به لایه دوم شعر است. استفاده از اسم خاصِِ اسماعیل که تلمیحی دارد به داستانی قرآنی که به همین خاطر شناخته شده است. اسماعیل مظهر تسلیم است. او حاضر شد آرام بشیند تا پدرش ابراهیم چاقو را بر گلویش بکشد و این نهایتِ تسلیم است.
بسمل شدن هم جایگاه خود را دارد و معنا را گسترش میدهد. در سر بریدن پرندگان ابتدا قسمت جلوی گردن و شاهرگ آن ها را میبرند و بعد آنها را آزاد میگذارند تا پر و بال بزنند تا بمیرند، یا اصطلاحا بتپند. به این کار بسمل کردن می گویند که ریشهاش به بسمالله گفتنِ موقع سر بریدن برمیگردد. در ادبیات هم استفاده از این تصویر سابقهی زیادی دارد. کمال خجندی در آن غزل معروفِ "ما را گلی از روی تو چیدن نگذارند / چیدن چه خیال است که دیدن نگذارند"، می گوید: "بخشای بر آن مرغ که خونش گهِ بسمل / بر خاک بریزند و تپیدن نگذارند". حالا اسماعیلِ بسمل شده را در نظر بگیرید. اسماعیلی را که مظهر رضایت است شاهرگ بریدهاند و گذاشتهاند تا دست و پا بزند.
خوب حالا قصاب اسماعیلهای بسمل شده را میگوید، قطعه قطعه کن. اما چه چیز را؟ - زنبور ذهن کنجکاو مرا. - کجا؟ - در پیشخوان سوالهای لخته شده.
به رابطه زنبور و قصاب دقت کنید. او موجود وِزوِزوی کوچکی است که مزاحم است. البته کار زیادی از دستش برنمیآید و شاید دیدهاید که چگونه با یک ضربهی پهلویِ ساطورِ قصاب بر روی گوشت پِرِس می شود. ذهن کنجکاو شاعر هم که فقط خودش نیست بلکه ذهن کنجکاو نسلش است، با ضحاکِ شعر همین رابطه را دارد.
خوب حالا بپردازیم به مکان، قصاب برای تکه تکه کردن به پستو نمیرود، بلکه همان جا در پیشخوان این کار را میکند، یعنی در ویترین، یعنی جایی که همه ببینند که این مفهوم خیلی شعر را گسترش میدهد. این ویترون پر است از سوالهای لخته شده. در ضمن به رابطهی ذهن کنجکاو و سوالهای لخته شده هم دقت کنید. سوالهای لخته شده از زنبورِ ذهنِ کنجکاو و همینطور از اسماعیلهای بسمل شده میآید. استعارهی سوال به جای خون بسیار زیباست. چیزی که در تمام بدن قربانی جریان دارد. قصاب بعد از سر بریدنِ اسماعیل هم از آنها خلاصی ندارد، پیش رویش است به صورت لخته لخته. این تصویر در ذهن بسیار عمق دارد و در عین حال بسیار زیباست. در این خط تکرار سه حرف "خ" نیز به بالا بردن موسیقیِ درونی در راستای فضای کلی شعر کمک زیادی کرده است.
خوب. پاراگراف اول شعر تمام میشود و به عقیدهی من قبل از پاراگراف دوم، خوب است یک فاصله به وجود بیاید. این فاصله می تواند با جا گذاشتن یک خط و یا گذاشتن نقطه در پایان جمله باشد، که خواننده را در خوانشِ شعر کمک کند.
شاعر گناه را از ساطور برمیدارد و آن را وسیله میانگارد و در عوض مقصّر اصلی را کسانی میداند که قربانی بعدی را انتخاب میکنند. این ساطور میتواند استعاره از خیلی چیزها باشد. هر چه هست عصای دستِ قصاب است. اصلا قصاب است و ساطورش. اینکه ساطور چیست، به مخاطب برمیگردد که عصای دستِ ضحاک را چه بداند، اما شاعر آن را مقصر نمیداند. تقصیر از ساطور تو نیست / انگشتهای اشاره درازند. این جا من دو برداشت داشتم. این انگشت اشارهای که دراز است می تواند محرّک باشد یعنی به قصاب فرمان می دهد که او را بکش. یعنی او خودش هم آلت دست دیگری است. و هم میتواند اشاره از دیگر قربانیان باشد که نوبت خود را به تاخیر میاندازند و دیگری را نشان میدهند.
و در نهایت به قسمت پایانی شعر میرسیم. که من این پایانبندی را بینهایت دوست داشتم. مثل فیلمی که بعد از این که تمام میشود جا میخوری. حتی ناراحت میشوی که این چه پایانی بود؟ اما فیلم در مخاطب تازه شروع میشود. همین پایان است که باعث شده این نوشتهها را که میخوانید خلق شود. در پایان این شعر کاوهای نمیآید. حتی آرزوی آمدن کاوهای نیست. فریدونی در کار نیست. راحت بگویم هیچ معجزهای در کار نیست و درک واقعیت، درک ضحاک است و این، پایانِ درخشانِ این شعر است. و مغزهای ما دیریست / گرسنگی مارهای دوش تو را درک کردهاند.
یکی دیگر از نقاطِ قوّتِ این شعر ایهام زیبای واژهی "مغز" است. در داستان ضحاک خوراک مارهای دوش او، مغز سر جوانان است. درمانی که شیطان به ضحاک پیشنهاد داد تا مارها او را آزار ندهند. و اینجا یکی از وجوه ایهام همین مغز است. یعنی شکار، گرسنگی شکارچی را درک می کند و وجه دیگرِ مغز یعنی ذهن. در اینجا یعنی اندیشههای ما گرسنگی مارهای تو را درک میکنند. شاعر منِ مخاطب را گول نزده که غمگین نباش که روزی کسی خواهد آمد و ضحاک را در دماوند به بند خواهند کشید. بلکه گفته واقعیت ضحاک است و مهربانانه گرسنگی مارهای دوش او را درک کرده.
من نمی گویم این پایان بدون امید خوب است. ولی گاهی وقتها درکِ واقعیتِ تلخ، از امید دادن به معجزهای شیرین ولی دروغین بهتر است و آن بیشتر حرکت ایجاد می کند تا این. معجزهی شیرین، یعنی بنشین کاوه بر خواهد خواست. ولی این یعنی کاوهای در کار نیست، خودت هستی و دیگرانی مثل خودت. واقعیت هم پیش رویت ایستاده. دیگر خود دانی.
در پایان از خانم حسنزاده به خاطر این شعر زیبا و محکم تشکر میکنم و به خودم و دوستان شاعرم توصیه میکنم که با دقتتر و بیادعا تر شعر بخوانیم و از همه مهمتر موقعی که یک اثر را میخوانیم فراموش کنیم که چه کسی آن را سروده. اگر همین شعر را یکی از نامداران شعر سپید میگفت چنان سر و صدا راه میانداختند که نگو و نپرس. ولی این شعرها سروده میشود و دیده نمیشود و فراموش میشود. و ما به جای اینکه از خواندن شعرهای خوبِ روزگارمان لذت ببریم، همچنان در به رخ کشاندن شعر خویش میمانیم و روز به روز نزد خودمان بزرگتر میشویم.
بهمن صباغ زاده - مرداد 90 - تربت حیدریه
***
گزارش جلسه شماره 942 به تاریخ 6/12/90 (شعرخوانی)
شعرخوانی با غزلی مسیحایی از حافظ، توسط استاد نجفزاده آغاز شد:
بحریست بحرِ عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
آن دم که دل به عشق دهی خوشدمی بود
در کار خیر حاجتِ هیچ استخاره نیست
ما را به منعِ عقل مترسان و می بیار
کآن شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
از چشمِ خود بپرس که ما را که میکُشد
جانا گناهِ طالع و جُرمِ ستاره نیست
او را به چشمِ پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوهی آن ماهپاره نیست
فرصت شمر طریقهی رندی که این نشان
چون راهِ گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریهی حافظ بههیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
***
بسیاری از شاعران با سرودن یک شعر، آنرا رها نمیکنند و در فرصتهایی که پیش میآید به ویرایش و پرداختِ سرودهی خویش میپردازند. آقای عباسی هم از این دست شاعران است. هفتهی گذشته غزلی داشتند با مطلع "قمار عشق شیرین است و من هر بار میبازم / تو از آس دلت مغرور و من دلخوش به سربازم" که در آرشیو وبلاگ موجود است. هفته چهارم بهمن 1390 غزل این هفتهی ایشان نسخهی جدید همان غزل قبلی است. مقایسهی این دو غزل میتواند بسیار جالب باشد. در ادامه دوست عزیزم آقای عباسی غزلی را با نام "قمار عشق" خواندند:
قمار عشق شیرین است اگر چه باز میبازم
تواز آس دلت مغرور ومن دلخوش به سربازم
چه حکم است اینکه میدانی که حکمن دست من خالی است؟
دل و دستم که میلرزد خودم را پاک میبازم
ورق برگشته است امروز و تو حاکم، منم محکوم
چه باید کرد با این بخت؟ میسوزم و میسازم
تو بازی میکنی از رو و من آنقدر گیجم که
نمیدانم کدامین برگ را باید بیندازم
اگر حاکم تویی، ای عشق! من تسلیمِ تسلیمم
همه از برد مغرورند و من برباخت مینازم
قمار عشق با من، مثل جنگ شیر با آهوست
در این پیکار معلوم است پایانم از آغازم
***
دوست عزیزم مهدی سهراب به تربت آمده و قرار است از این هفته از رباعیات زیبایش لذت ببریم. شعرخوانی با شنیدن چهار رباعی زیبا از او ادامه یافت:
من، قطره، ... که در لوت زمینگیر شدم
هستی، ... که پای مرگ زنجیر شدم
بین همه، بی تو ... برهآهویی که
یکروزه میان گرگها پیر شدم
***
از نعشِ به دار از نفس افتادهترم
از لاشهی پیش کرکس افتادهترم
بیروی تو از دقایقِ آخرِ یک -
محکوم به اعدام پس افتادهترم
***
هی دور خودت نچرخ، پرگار نباش
کاری بکن، اینقدر سرِ کار نباش
او قهر کند، کارِ دلت ساخته است
از دامنِ دوست دستبردار نباش
***
از هیچ طریق حل نشد مشکل من
انگار که پاشیده خدا در گل من
گویند که: صبر کن، سحر نزدیک است
باور نکن این دروغها را، دل من!
***
در ادامه دو کار خیلی قدیمی از بهمن صباغ زاده:
بانو! غزل بخوان كه شديداً قناریام
وقتی گلِ هميشه بهاری، بهاریام
تا میرسی به تاكِ غزل، مست میشوم
وقتی كه میروی، نگرانِ خماریام
سخت است انتظار كشيدن، ولی، هزار-
گل میدهم اگر كه تو روزی بكاریام
در من صدا و عكسِ تو تكثير میشود
تالاری از سكوتم و آيينهكاریام
با خوابهای صورتیام قهر كردهام
چون گفتهای: "الههی شبزندهداریام"
"اين مشقها جريمهی صد سال ... " وا شده
پای تو در قلمروی كاغذنگاریام
***
سرشته از گِلِ آتش خدا سرشتِ مرا
و کج گذاشته از پایه، خشت خشتِ مرا
مرا ز خویش جدا کرده و گره زده است
به چشمهای سیاهِ تو سرنوشت مرا
سیاهمست شدم پای تاکِ اندامت
خراب کرده همین بادهها بهشتِ مرا
ببین شباهتمان را، گمان کنم که خدا -
همین که خوانده تو را، ناگهان نوشته مرا
و من بدونِ تو شاعر نمیشوم هرگز
مگر قبول کنی شعرهای زشتِ مرا
***
جلسه با غزلی از از آقای محمد جهانشیری ادامه يافت. آقای جهانشیری فارغالتحصیل رشتهی مهندسی برق هستند و به تازگی از دبیری هنرستان بازنشسته شدهاند. این غزل به مناسبت ۵ اسفندماه که روز مهندس و روز بزرگداشت خواجه نصیر الدین توسی است سروده شده و از طرف ایشان تقدیم میشود به تمام مهندسان عزیز. پس از آن غزلی محلی بهگویش تربتی هم از ایشان شنیدیم:
در "ن والقم" سخنِ ماجرای توست
سوگندِ آن خط است که دیرآشنای توست
هر سازهای که روی زمین جلوه میکند
ترسیمِ نقشی از لبهی گونیای توست
از هدیههای خوبِ خدا پرده میدرد
هر کشف تازهای که بر آن ردّ پای توست
دانستههای علم ریاضی هنوز هم
مبهوتِ ضلع و زاویه و انحنای توست
فیزیک را به بندِ مکانیک میکشی
در برق و باد شمهای از مدعای توست
بُرجی که سر کشیده بر افلاکِ آسمان
گردیده سرفراز که زیر لوای توست
گر ذرهها به دستِ تو خورشید میشوند
بالنده از انرژی بیانتهای توست
وُسع زمین برای تو تنگ است بیگمان
هفت آسمان چو وسعتِ علم فضای توست
میلادِ صبحِ روشنِ "خواجه نصیر" هم
فرخنده از صلابت و از اعتلای توست
در اوجِ فخر زمزمه با خویش میکنی
والاترین مهندسِ هستی خدای توست
***
لای چَرخُم چُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو
عَشِقیر صد دُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو
موی تُور هی پَس مِنَه از روت و چَشم مُور مِگی
وِر دَمِ مَهتُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو
اُوچَکِ چَشمُم نِمِستَه بَلِّ بُومبِ خَنِهچَه
بُومبِشِر اَندُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو
سازِ دل کَرَّ مِثِ تارِ که بِد دِستی مِنَه
گوشِمِر هی تُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو
تا به یَک حَلقِهیْ بِبِندَه مُور ازو مویِ سیاه
زُلفِتِر هی خُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو
چَشم تُور از اشک پور کِردَه به ای حَرفا و مُور
وَعدِهیِ غِرقُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو
قُرمِهتُوَ دل، هَنو خومَه و سردَه دِگرِگی
وِر عِبَث شُوشُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو
پای لنگِ مُور دِ نیصْفِهیْ کورَهراهِ عَشِقی
عاقِبَت پِرتُو مِتَه اِنگار اِمشُو عشقِ تو
***
حُسن ختام جلسه غزلی زیبا بود از زندهیاد رهی معیری که از زبان شیرین استاد نجفزاده شنیدیم:
نه دل مفتونِ دلبندی، نه جان مدهوشِ دلخواهی
نه بر مژگان من اشكی، نه بر لبهای من آهی
نه جان بینصيبم را پيامی از دلارامی
نه شامِ بیفروغم را نشانی از سحرگاهی
نيابد محفلم گرمی، نه از شمعی، نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت، نه با مهری، نه با ماهی
كيم من؟ آرزو گم كردهای تنها و سرگردان
نه آرامی، نه اميدی، نه همدردی، نه همراهی
گهی اُفتان و خيزان چون غباری در بيابانی
گهی خاموش و حيران چون نگاهی بر نظرگاهی
رهی، تا چند سوزم در دل شبها چو كوكبها
به اقبالِ شرر نازم كه دارد عمر كوتاهی
***
شاعر خوب همشهری سرکار خانم خانیزاده لطف کردهاند و چند قطعه از اشعارشان را جهت درج در وبلاگ برایم فرستادهاند که شما را به خواندن این اشعار دعوت میکنم: (دیگر دوستان شاعر تربتی هم اگر شعرهایشان را ارسال کنند با افتخار در وبلاگ قرار خواهم داد.)
دستانی را دوست دارم
که آشنایند با بذر گیاهان
دستانی که بوی زندگی میدهند
و همسایهی قدیمی آب و خاکند
حالا...
گیاهان جوانه میزنند
قد میکشند
به شوق اینکه با دستان او درو شوند
پدرم کشاورز مهربانی است
از جنس گندم و اسفندماه
***
از نپیچیدن هیاهوی باد
در تن لباسها
تازه فهمیدم که نیستی
***
مادر بزرگ درخت انار بود و
طعم عسل میداد
حیف...
حیف...
خشکسالی خیلی زود اتفاق میافتد
***
گزارش جلسه شماره 942 به تاریخ 6/12/90 (شاعر همشهری)
۵- شاعر همشهری؛ مانی تربتی
آنگونه که امیر علشیر در مجالس النفائس مینویسد، ملا مانی از مردم تربت حیدریه و پیشهی نویسندگی داشته است و دارای طبعی روان بوده. در این تذکره بیت زیر از او نقل شده است و بیش از این از احوال او اطلاعی در دست نیست:
ز بت کمتر نهای، آموز از او تمکینِ محبوبی
که پیشش سجده آرند و نگوید یک سخن با کس
نقل از "سخنوران زاوه" نوشتهی محمود فیروزی مقدم
***