نوزدهمین جلسه ادبی ما در عصر سه شنبه 91/5/17 برگزار شد . شب احیا بود و خلوت . بیش از شش نفر نبودیم . پس از صائب خوانی من , دوستان آغاز کردند :
1- آقای افضلی , دو غزل :
شراب کهکشان را از خم شب سر کشیدم من
به مهتاب تفکر , تا سحر خلوت گزیدم من
و :
همین شکسته , چه بالای استواری داشت
به باغ پیکر خود , رنگ و برگ و باری داشت
2- آقای خیبری , غزلی به یاد شادروان عماد :
ای شاعر غریب دیار هنر , عماد ! مظلوم این زمانه بیدادگر , عماد !
3- آقای عبداللهیان , همان شعر قبلی را که کامل تر کرده بودند , خواندند .
4- خانم سمرجلالی , غزلی از خانم سیمین بهبهانی :
دیگر نتوانم که جوانی کنم ای دوست یا قصه از ازان افتد و دانی کنم ای دوست
5- آقای سالک که معمولا شعر نمی خواند , به درخواست من چندبیت از غزلی و نیز یک رباعی قرائت کرد :
پروانه ها رفتند و ما پر , وا نکردیم
ماندیم و از پرپر شدن پروا نکردیم
ما بر فراز آرزوها پر فشاندیم
عمری ست پروازی چنین زیبا نکردیم
دیوانه بازیهای دل , دیوانه مان کرد
ما با دل دیوانه هم بد تا نکردیم
و رباعی :
از جنس سراب , آب نوشاند مرا
در هاله اضطراب پوشاند مرا
هر روز به یک بهانه تبخیرم کرد
چون آب شدم , دوباره جوشاند مرا
6- و در آخر من با این غزل جلسه را به پایان بردم :
شب گر چه مژده داد که آن ماه می رسد
مردم ز انتظار , کی از راه می رسد ؟
گر همچو من ستاره خردی فتد به خاک
آیا غمی به خاطر آن ماه می رسد ؟
نزدیک او نبرده به سر , از دو روز پیش
هجر دراز مدت جانکاه می رسد
نقش است بر زمین نگهم پیش او ز شرم
چون بنده ای که دیر به درگاه می رسد
در انتظار بوسه شیرین آن لبم
مانند میوه ای که به دلخواه می رسد !
آگاه نیست کس , که رسد عشق کی ز راه
طوفان و زلزله ست که ناگاه می رسد
تنها به دست درد , رهایم نمی کنند
گاهی که ناله دیر کند , آه می رسد
با چشم بسته , عشق سلامت برد ترا
در وادیی که چاه پی چاه می رسد
ساحل نشین بی خبری باش و دل مخور
موج بلا به مردم آگاه می رسد
91/4/27
هجدهمین جلسه ( سه شنبه 91/5/10 ) من صائب خواندم و سپس دوستان اشعار خود را ارائه کردند :
1- آقای افضلی , غزل :
مرا به مزرعه روشن ستاره ببر برای چیدن گلهای بی شماره ببر
2- آقای خیبری , غزل :
فتنه ای رفت ز در , فتنه دیگر آمد خانه پرداختم از افعی و اژدر آمد
3- آقای ناصری , غزلی به لهجه گلمکانی
4- خانم خواجه , چند دلنوشته , از جمله :
قاصدکها را پرواز بده
حتما بوی دستهایت
مرا به آغوش تو خواهند رساند !
5- خانم موسوی زاده که از تهران آمده بودند , چند شعر کودک خواندند .
6- دوشیزه غزاله قلوانی , غزلی از نجمه زارع :
ای شهرزاد چشم تو درد آشنای من آیا رسیده است به گوشت صدای من ؟
7- خانم ریگی نژاد , غزل :
رد پایی به صحرا می گذاری مرا با خویش تنها می گذاری
و به خواهش من , دو غزل دیگر هم خواندند :
اگر چه امیدی به ساحل ندارم دلم را به دریای تو می سپارم
و :
امشب از شور عشق سرشارم به تو و یاد تو گرفتارم
8- آقای سنجری , چند شعر کوتاه و نیز غزل :
آخر افتاد , اگر چه سخت افتاد پشت پای تبر , درخت افتاد
و :
چون اترکم شدی تو , به تسخیر جویبار شیران شاجهان تو , یا مست , یا خمار
9- آقای نجف زاده , غزل :
خانه سنگین است , سرما می خورم در عبور از کوچه تیپا می خورم
و :
تلخی شعرتان شکرگیر است بوسه در ارتفاع پامیر است
10- و طبق معمول , من آخرین نفر بودم :
رفتی ز بس به غربت و ماندی
داد مرا به عرش رساندی !
خود , پرکشان به اوج رسیدی
اما مرا به خاک نشاندی
در جستجوی خویش , به هر سو
سرگشته ام چو باد دواندی
من سایه تو بودم و افسوس
دنبال خود مرا نکشاندی
از خاطرم شبانه گذشتی
صد ره مرا ز خواب جهاندی
از بیم آنکه باز نگردد
این باز رام را نپراندی
یک بار در برم ننشستی
نزدیک خود مرا ننشاندی
همچون ترانه های قدیمی
بردی مرا زیاد و نخواندی
***
زان روز یاد کن که به رویم
آبی ز جوی عشق فشاندی
با نرمی نوازش باران
چون سبزه ام ز خاک دماندی
تو آفتاب و من ثمر خام
رنگم زدی به روی و رساندی
صاف است ذهن من , که تو آنرا
از هر چه غیر خویش , تکاندی
دیدی زمن خطا و گذشتی
هرگز مرا ز خویش نراندی
قربان شوم ترا , که بجز عشق
از هر چه درد بود , رهاندی !
91/4/26
هفدهمین دوره ادبی ما در عصر سه شنبه سوم مرداد برگزار شد . جلسه ای خلوت بود . چون روزه گیران نمی آیند . برخی هم معذورند که باید بساط سایرین را آماده کنند . عده ای نیز به ضیافت می روند . در تعریف رمضان به طنز گفته اند که ماه میهمانی خداوند در خانه دیگران است ! باری , پس از صائب خوانی من , دوستان به شعر پرداختند .
1- آقای افضلی , قصیده :
تکرار شود مرگ , حیات هنری را آرد ز پی خویش , رسوم حجری را
و یک تک بیت :
وقتی به راه خود , ایمان ندارد آب در بستر لجن , تن می دهد به خواب
و نیز شعری نو با این سرآغاز :
مقصدی ندارد این قطار
2- آقای خیبری , دو رباعی و یک غزل :
بعد از می و ترانه , تفنگ است همدمم یار منند هر سه , گه شادی و غمم
3- آقای عبداللهیان , قطعه ای کوتاه :
مرجع این ضمیر " میم " کجاست ؟ که نهان است در میان تنم
گاه گویم , سرم , دلم , دستم گاه گویم تمامی بدنم
4- خانم خواجه , یک دلنوشته
5- خانم جلالی , شعری از خانم بهبهانی برای امید :
ای قهرمان عرصه شطرنج باخته وز باختن , حماسه مردانه ساخته
6- و من شعری را که پس از مسافرت به ازغند , در استقبال از دوستم نجف زاده ساخته بودم :
در چارده تیر , من و اهل دلی چند رفتیم به همراه نجف زداه به ازغند
در استقبال از شعر دوست عزیز , عبداله نجف زاده ازغندی :
در چارده تیر , من و اهل دلی چند
رفتیم به همراه نجف زاده به ازغند
از واژه ازغند , نجف زاده کند ذوق !
وز شور و شعف , در دل او آب شود قند!
از کند و بخو , باک ندره نجف ما
غفل که بری , ور حد ازغند زیه کند !
پیرم من و سخت است برایم سفر دور
دل گرچه رضا داد به صد حیله و ترفند
حتی سفری کوته اگر پیش بیاید
گویی که روم پای پیاده به سمرقند !
با یاد پدرجد خود این راه سپردم
آن در خط و در شعر , توانا و هنرمند
ازغند , پدر جد مرا داشته در خود
شادان و دل آسوده و سرزنده و خرسند
گر سال بپرسند , بگویم صد و پنجاه
بل بیش گذشته ست ازان عهد خوشایند
آن " عشق " تخلص , پس از آن رفت به مشهد
در سیصد و پنجش اجل از پای درافکند
دانم که مرا خویش زیاد است درین جا
نشناسمشان حیف و مرا هم نشناسند
زین خطه , جوانی که به خاک دگر افتد
دارند عزیزش همه چون شاخه پیوند
تا چشم بد از چهره ازغند شود دور
هر روز , بخوری بدمانید ز اسپند
خواهم به دعا , همچو هوای خوش و پاکش
سرسبزی مردان و زنانش ز خداوند
بادا دل این قوم , پر از شادی و رامش
خالی لب این جمع مبادا ز شکرخند
پیوسته سرش سبز و جوان باد دل او
آن سایه فکن سرو کهنسال برومند
تا در حق این مردم آزاده بگوید
عمر همگی باد فزونتر ز صد و اند !
کام تو پراز قند , نجف زاده , که گفتی
" ازغند من ! ازغند من ! ازغند من ! ازغند !"
91/4/18
شانزدهم جلسه ادبی خود را در سه شنبه 27 تیرماه 91 برگزار کردیم . من صائب خواندم و سپس دوستان شعر را آغاز کردند :
1- آقای افضلی , شعر نوی به نام باغ انگور :
تو باغ انگوری که در هر جویه ی تو افسون چندین شاخه گوهر فروش است
2- آقای باقرزاده , یک قطعه
3- آقای خیبری , غزل
4- آقای ناصری , غزل
5- خانم خواجه , یک نوشته بلند
6- خانم جلالی , غزلی از پدر خود :
ازان دورها گاه می بینمت نمی بینی ام , آه می بینمت !
7- خانم تتاردار , دو کار کوتاه
8- آقای گرامی , غزلی با وزن رباعی :
پیش تو اگر چه کم , ولی بسیارم از دولت عشق , پادشاهی دارم
9- و من با این غزل , جلسه را پایان بردم :
بسیار گفتمت که سفر بی خبر مکن
در جستجوی خویش , مرا در به در مکن
ترسم ز بخت من , ره برگشت گم کنی
همچون نگه زخانه چشمم سفر مکن
ابروهلال ! ماه تمامت ندیده ام
چون بگذرد دو هفته بیا ! دیرتر مکن
چشم امیدم از همه عالم به سوی توست
زین عاشق ستم زده , قطع نظر مکن
در سر ترا مباد بجز شوق بازگشت
بگذار فکر دیگر و بحث دگر مکن
روباز پس مکن , شده ای سیر اگر ز من
هم در سفر بمان و غمم بیشتر مکن !
گر جان به سر شوم , سر تو سبز و تن درست !
ور آب از سرم گذرد , دیده تر مکن
وان گه که مرگ سرخ , جدا سازدم ز تو
رنگین بپوش و جامه نیلی به بر مکن
91/4/17