افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

بازیچه زندگی



از خاطر عزیزان ، گردون سترد ما را

هر کس به یاد ما بود ، ازیاد برد ما را

خوبان گنه ندارند گر یاد ما نکردند

چون شعر بد به خاطر نتوان سپرد مارا

با اصل کهنه خویش دلبستگی نداریم

آسان توان شکستن چون شاخ ترد مارا

ما برگهای زردیم ، افتاده بر سر هم

در قتلگاه پاییز ، نتوان شمرد ما را

سرجوش عمر خود را ، چون گل به باد دادیم

در جام زندگانی ، مانده ست درد ما را

کودک مزاجی ما ، کمتر نشد ز پیری

بازیچه می فریبد ، چون طفل خرد مارا

گردون چو دایه پیر بی مهر بود و بی شیر

شد زهر خردسالی ، زین سالخورد مارا

باقی نماند از ما ، جز مشت استخوانی

از بس که رنج پیری ، در هم فشرد مارا

چون شاخه های سر سبز، از سرد مهری دهر

آبی که خورده بودیم در رگ فسرد مارا

خون شهید عشقیم بر خاک ره چکیده

پامال اگر توان کرد ، نتوان سترد مارا

ما قطره های اشکیم بر چهره ی یتیمان

چون دانه های باران ، نتوان شمرد ما را

با این دغل حریفان ، بازی به دستخون است

وز نقش کم نمانده ست ، امید برد ما را

گو جان خسته ما ، با یک نفس برآید

اکنون که آتش عشق در سینه مرد مارا

چون سایه در سفرها پابند دیگرانیم

هر کس به راه افتاد ، با خویش برد ما را

جنون عشق



بدرود نگفته سفر مکن , ای بدرقه ات اشک و آه من

ترسم که به راه جنون فتد , ناگاه دل سر به راه من

دیروز به حرفی ز روی مهر , می بردی ام از دل غبار غم

ظلم است که رحمت نیاوری , امروز به حال تباه من

آمد اگر از تو شکایتی , یک بار ز دل تا سر زبان

اقرار به جرم نکرده را , خواندی ز لب عذرخواه من

شادابی ایام نوبهار , در دام غرورم فکنده بود

رفت آنهمه سرسبزی ام ز دست , پامال خزان شد گیاه من

از پاکی دامن , تو برگ گل , من پاک نظرتر ز شبنمم

آغوش تو کی می شود شبی , تا صبحدمان خوابگاه من ؟

هر روز اگر منکران عشق , گویند گناه است عاشقی

گویم که شود کاش بیش از این , سنگینی بار گناه من !

می خواستم از برق آه خود , در هستی او آتش افکنم

شب آمد و صد گونه عذرخواست , شد ضامن بخت سیاه من

***

با جلوه آن روی تابناک , هر نور شود کورسو و بس

با ماه بگویید بر میا , کامد به در از خانه , ماه من !

از دیدن او بازگشته ای , ناز قدم تو ! خوش آمدی !

بر دیده خود می نشانمت , ای دسته گل , ای نگاه من !


1389/5/13

باب آشنایی




غمم چون بگذرد از حد , زمردن شاد خواهم شد

به یک جان دادن از صد دردسر , آزاد خواهم شد

درین دوران که آتش را ز شدت آب می سازد

اگر سنگین تر از خاکم , سبک چون باد خواهم شد

ز نرمی رویگردان بودم اول از دل آزاری

ندانستم که آخر دشنه ی فولاد خواهم شد

خراجی بست بیش از دخل بر ملک وجود من

خراب عامل جورم , کجا آباد خواهم شد؟

ندانم تیشه را بر ریشه می باید زدن یا سر؟

ز رسم کار چون آگه شدم , فرهاد خواهم شد

چو استعداد من گل کرد در مشق جنون , گفتم

که گر شاگردی مجنون کنم , استاد خواهم شد

فتد هر روز خشتی تازه از بنیاد سست من

ندانستم که این سان زود بی بنیاد خواهم شد

من از بی دست و پایی های خود چون سایه دانستم

که از افتادگی , پامال صد بیداد خواهم شد

به نرمی هرچه پندت می دهم , نشنیده می گیری

رسانم تا به گوشت خویش را , فریاد خواهم شد

ز دل تا لب شکایت چیده ام بر روی هم از تو

ولی گر وا کنم لب , گنگ مادرزاد خواهم شد

به راه بی سرانجامی که بوی خون از آن آید

چو می باید روان شد , هرچه بادا باد , خواهم شد !

اگر رفتم  , نخواهم رفت زود از خاطر یاران

به هر محفل که خالی ماند جایم , یاد خواهم شد

1374/11/11

به عنوان سرآغاز


یارب از سرمستی غفلت به هوش آور مرا

از شراب معرفت , چون خم به جوش آور مرا

تر کن از اشک ندامت , چشم خواب آلوده را

مشت آبی بر رخم افشان , به هوش آور مرا

گوشمال چرخ , سازم را به قانون کرده است

زخمه ای بر تار جان زن , در خروش آور مرا

گرچه مهمان توام , از خود ندارم اختیار

خواه زهرم پیش رو نه , خواه نوش آور مرا

چون گل رعنا ندارم با دورنگان نسبتی

پیش رنگین جامگان , یک رنگ پوش آور مرا

باید این پژمرده گل برچیده گردد از بساط

مرحمت فرما به یاد گلفروش آور مرا

راه ها در پرده دارد دستگاه رحمتت

نغمه ای از لطف عام خود به گوش آور مرا


1377/8/4

  * اولین غزل از کتاب حاصل عمر