افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

فقط یک بوسه


گرچه فزون خواستم،بوسه یکی بود و بس

وه که به آن بوسه دان ، نیست مرادسترس

 

زلفِ تــرا از دو ســــو ، دور ز رویت کنم

سهم مـــن از آفتاب ، پنـجره ای نور، بس

 

درصفِ گلهــــا تــــــرا دیده ام ای نازنین

لاله ی رنگین تویی،وان دگران خاروخس

 

کاش ز تـــو پُـــرشود ، خلوتِ آغوش ِمن

می تپدم دل ز شوق ، می کُشدم این هوس

 

بلبــــل ِپــــربسته ام ، عـــــاشق ِآزادی ام

بـــــال ِمـرا بازکن ، گـــُل مفشان درقفس

 

ای تومسیح ِدگـــربا دَم ِ جــان بخش ِخود

تــــازه کنــد روح را با تــــوکشیدن نفس

 

حـــرفِ ملامتـــگران ، بادِ هوا می شود

زان که من ازراهِ عشق ،پا نکشم بازپس

 

کُنج ِفراموشی است،گوشه ی راحت مرا

کس نکنــــد یادِ من ، من نکنـــم یادِ کس

 

دیده ی بارانی ام ، قطره فشان گشت باز

سیـــل مـــرا می بــرد ، آه به دادم برس


     1386/5/26

باغ پرشکوفه ی سرسبز


ابر ِسیاه می رسد از راه ، همراه با ترنّم ِباران

ای باغ ِپُرشکوفهٔ سرسبز ، بگشا بغل به رویِ بهاران

 

گیسویِ سبزه و رخِ گل را ، شوید چو دست و بالِ خس و خار

ریزد به دشت و کوهْ طراوت ، موجِ گشاده دستی ِباران

 

حیران به راه دوخته ام چشم ، درانتظارِ پیک و پیامی

امّا نمانده نقشِ قدم نیز ، از کاروانِ رفتهٔ یاران

 

در سینه ای که هیچ فضا نیست ، از بس که دردْ برسرِ درد است

چون عقده هایِ دل بشمارم ، حسرت برم به سبحه شماران

 

درکارگاهِ قافیه سنجی ، بی ادّعا چو ما نتوان یافت

دردا که اهلِ ذوق گذشتند ، ما مانده ایم و داعیه داران

 

بی جانمازْ آب کشیدن ، با می پرست نیز نشینم

او را به نوش باد کنم شاد ، گر خود نیَم ز باده گساران

 

ازگم شدن هراس که دارد؟وز پیچ و خم که خون شودش دل؟

مانندِ سایه گرکه توان رفت ، ره را به پایِ راهسپاران

 

بی زادِ ره پیاده رَوانیم ، افتادگانِ رفته ز دستیم

حالی نمانده است و مجالی ، از ما دعا رسان به سواران

 

درعاشقی ، ز طالعِ وارون شهرت نیافتند ، وگر نه

ناکام تر ز لیلی و مجنون ، گمنام رفته اند هزاران

 

شاید دعایِ باده پرستان ، گردانَد ازتو دیدهٔ بد را

ساقی! چو خُم نقاب گشاید ، جامی نیاز کن به خماران


***

امروز اگرکه می گذرد سخت ، امّیدِ ما به راحتِ فرداست

در زیرِ ناودان ننشینیم ، وقتی که جَسته ایم ز باران

 

1386/3/17

آخرین سه شنبه سال 90


90/12/25

ششمین جلسه ما با شب چارشنبه سوری مصادف شده بود . درنتیجه , تمام مدت , صدای انفجار ترقه ها کار موزیک متن را انجام می داد !
پس ازآنکه من قرائت حافظ را به پایان بردم , شعرخوانی دوستان به ترتیب زیر آغاز شد :
1- آقای باقرزاده : داستانی را که به ابوسعید مربوط می شد و ازروی کتاب اسرارالتوحید - در قالب قطعه - به نظم درآورده بودند.
2- آقای افضلی : شعر نوی خطاب به سیاوش , با این آغاز :
با من بگو سیاوش !
این چندمین گذار تو از کوه آتش است ؟
سپس غزلی را که دوستمان آقای لاهوتی در مورد شادروان سیدجلال آشتیانی سروده و ازآمریکا فرستاده بود , به سمع حاضران رساندند .
3- آقای عبداللهیان : غزل ( از یاد بردم که مطلع آنرا یادداشت کنم !)
4- آقای خیبری : غزل
            دل به دریایت زدم , اما ندیدم جز سراب            من ندانم مست بودم , یا ترا دیدم در آب
5- آقای حاصلی راد : ترجمه شعری از روسی ,  از شاعری داغستانی الاصل
6- خانم ریگی نژاد :دوغزل , با این مطالع ,
       چنان شده ست لحن این و آن تلخ              که گشته هرصدای مهربان تلخ
*****
گرچه سرشار شوق و لبخندم           در به روی غمش نمی بندم
7- خانم سلطانی فر : غزل
زخم زبان تیز تبر با درخت پیر         آتش , زبان سرخ درخت است ناگزیر
8- خانم تتاردار : یک قطعه ادبی
9- خانم خواجه : یک شعر نو
11- خانم سمرجلالی : غزلی از پدر خود
12- آقای ناصری : یک شعر نو
13 - آقای نجف زاده : غزل
تماشای نگاهت می کنم وقتی نمی خندی    الا یا ایها الساقی , بگو چونی , بگو چندی ؟
14- آقای گرامی : غزل و یک شعر نو
هم یار یار ماست , هم امسال سال ماست       چشمی بیار و معجزه کن , عشق مال ماست
15- آقای سالک که معمولا در مجالس شعر نمی خواند , به درخواست من سه رباعی قرائت کرد .
16- در پایان , من با این غزل تازه سروده , جلسه را به پایان بردم ( با معذرت که به سبب گرفتاریها , ارسال گزارش هم به تاخیر افتاد . )

ساقی ! بهار دلکش زیبا رسیده است
راحت فزای جان و دل ما رسیده است
سرمابه کوه رفته , شده همنشین برف
گرمای داغ لاله , به صحرا رسیده است
افتاده بود اگر که جدایی میانشان
دوران وصل ساغر و مینا رسیده است
هرگه شود ز نم نم باران , نوا بلند
هنگام نوش کردن صهبا رسیده است !
چون خضر , سبز کرده قدمهای نوبهار
هر جا گذشته است وبه هرجا رسیده است
قدر بهار را نشناسیم و غافلیم
کاین هدیه ازبهشت , به دنیا رسیده است
در مهلتی که چشم ببندیم ووا کنیم
امروز ما گذشته و فردا رسیده است
تقویم عمر من ز ورق خوردن ایستاد
معلوم شدبه روز مبادا رسیده است
غافل ز شکر عشق مشو , نازنین من !
کاین موهبت زعالم بالا رسیده است
ترسم که بوسه چیدن از آن لب , رود زدست
چون میوه ای که آب شود ,تا رسیده است !
گر سر کنم شکایتی از تو , گمان مبر
کارم به شکوه کردن بیجا رسیده است
گفتم مده عذابم از این بیش و در جواب
سوگندهاست کز پی حاشا رسیده است
با این همه , گزیر و گریزم ز عشق نیست
عشقی که با هزار تمنا رسیده است
از نشاه شنیدن آوازت ای عزیز
مستی ز گوش من به سراپا رسیده است
باتو یکی شدم , نتوانی زمن گسست
دریاست چشمه ای که به دریا رسیده است
90/12/21

مست دیدار


خــون زغفلت دررگم افسرد ، هشیارم کنید

خواب من سنگین ترازکوه است،بیدارم کنید

 

بی دم ِجان بخش ِجانان،تنگ شد برمن نفس

ای عزیزان! ازهـــوای تـــازه سرشارم کنید

 

ظلمت جــــاوید دارد کلبـــه ی بی نـــورمن

روی آن مهپــــاره را شمـــع شب تارم کنید

 

من به عشق او،جهان رادوست دارم همچوجان

ورنـــه می گفتم که ازجـــان نیزبیزارم کنید

 

می زند برشیشه ی دل سنگ،حرف هجریار

ازمـــــروّت دورباشد گـــرکــــه آزارم کنید

 

هــوش را گه گاه با جــــامی برانید از سرم

چنــــــد ساعت ازغم دنیـــــــا سبکبارم کنید

 

هیچ کاری درجهان خوشترنمی بینم زعشق

گــــــر به کاردیـــــگرم دیدید ، بیکارم کنید

 

درنمی آید به چشمم هرچه زیبایی که هست

ازجمــــال بی مثـــــــالش مستِ دیدارم کنید

 

همچـــوآتش ســــرکشی هرگزنمی آید زمن

سرفــــرازی گرکنم ، با خاک هموارم کنید

 

گـــرکه می خواهیـد حسرتهای الوان آورم

باز با دستِ تهی ، راهی به بازارم کنید

 

1386/5/13

زنده ی عشق



دل جوانی می کند باآنکه پیرم

زندۀ عشقم ، نمی خواهم بمیرم

 

مرگ را حق دانم و نزدیک ، امّا

در گمان از وعده های دور و دیرم

 

خورده ام از دایه شیرمهربانی

نیست با کس کینه ام ، رحمت به شیرم

 

مجرمان ، گردن فرازانند اینجا

من ز شرم بی گناهی سربه زیرم

 

درتوانایی گرفتم دستِ هرکس

شد به روزناتوانی دستگیرم

 

هرچه آمد برسرمن ، ازمن آمد

گرکه ازخود می گریزم ، ناگزیرم


عشق را نازم که دارد لطف بامن

فقرمن می بیند و خوانـــد امیرم

 

می پرم با بال او در آسمانها

گرچه دراین چاردیواری اسیرم

 

ای مراخوانده قناری ، نازنطقت

دلکش است ازشورعشق توصفیرم

 

چون خدا تا دردل من جلوه کردی

غیرت آیینه شد لوح ضمیرم

 

چشم ودل سیرم ، ولی چشم و دل من

کی زدیدارتو می بینند سیرم؟

 

کلبۀ درویشی ام رنگی ندارد

پا به چشمم گرنهی ، منت پذیرم


یک بغل دوری زتومانده ست تامن

رفتم ازخود تا درآغوشت بگیرم

 

دوست دارم درکنارت زنده باشم

دشمن مرگم ، نمی خواهم بمیرم

 

  1385/7/3