افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

سومین روایت سه شنبه شب

آقای رضا افضلی , آقای محمد گرامی , استاد محمد قهرمان , آقای جوادزاده


جلسه ما در حدود ساعت 6 آغاز شد . یکی از خویشاوندان من و عضو انجمن – سیف اله بهادری – صبح به ایست قلبی درگذشته بود و جایش خالی مانده . می خواستم دهمین غزل حافظ را بخوانم , که آقای افضلی رسید و غزلی را که برای تاخیر هواپیما سروده بود , قرائت کرد :

با آن همه تعجیل بی حاصل , پرواز من تاخیر خواهد کرد

                                                این آسمان نیمه بارانی , روز مرا دلگیر خواهد کرد

2- آقای گرامی , غزل :

نمی خواهم لباس فاخری بر واژگان باشم

                                                   قلم مزد زبانبازی به دست این و آن باشم

3- آقای خیبری , غزل :

اجاق خانه نمی سوزد و هوا سرد است

                                            زمان به دست زمستان پست نامرد است

4- آقای جمالی که تار بسیار خوبی می نوازد , چون می خواست زودتر برود , به جای پایان جلسه , در میانه کار , , به همراه تار خود , ترانه ای از ساخته های استاد همایون خرم را خواند .

5- آقای بکتاش , شاعر همدانی ساکن ملایر که به همراه خانم موسوی زاده آمده بود و برای کودکان و نوجوانان می سراید , چند تا از شعرهایش را قرائت کرد .

6- خانم موسوی زاده : شعر نوی داشت به یاد مرحومه مادر خود .

7- خانم تتاردار : یک قطعه ادبی زیبا .

8- خانم سمرجلالی : یک مثنوی از سروده های پدر خود

9-دوشیزه غزاله قلوئی : غزلی از حامد حسین خانی

10 – دوشیزه سروناز اسلامی : شعر نوی از ساخته های خودش

11- آقای ناصری , غزل :

که گفته است دل خسته پای بند تو نیست ؟

                                             مگو به طعنه که این صید در کمند تو نیست

12 – آقای عبدالهیان : مرثیه ای برای شادروان ایرج افشار

13 – آقای عرفانیان , غزل :

از این سیاهکاری دوران دلم گرفت

                                            از عصر بی پناهی انسان دلم گرفت

14 – آقای ابراهیمی , استاد خوشنویس که حافظه خوبی دارد , غزلی از مرحوم صاحبکار خواند .

15 – و درپایان , من یک غزل و یک رباعی :


ز دستم گر بیفتد دل , ز خاکش بر نمی داری

عزیز من ! نمی دانی , نه دلجویی , نه دلداری

چو نگذاری مرا تا با تو دیداری کنم تازه

به پیغامت قناعت می کنم از روی ناچاری

نگویم مهربانی رفته از یادت , ولی گویم

دلت با من در اول مهربانتر بود پنداری

چو می بینم ترا , خواهم چو جان گیرم در آغوشت

تو گامی پیش نه , گر من کنم از شرم , خودداری

نگاه مهربان را بر سر بالین من بنشان

اگر از چشم بیمارت , نمی آید پرستاری !

هوای تازه ای بودی که چون دور از تو افتادم

نفس هم سرزند از سینه ی تنگم به دشواری

اگر یادت نباشد همنشینم در دل شبها

که زنگ غم زداید از دلم , از روی غمخواری ؟

اگر گویم بیا تا وصل , جان تازه ام بخشد

ز هجرم می کشی , اما به روی خود نمی آری

مده بار دگر , افسردگی را سر به جان من

که دیری نیست کز رویم پریده , رنگ بیماری

شب هجران که جای خواب خوش در چشم من خالی ست

ز بد خوابی , پناهم می دهد تا صبح , بیداری !


90/11/26


بر هم زن جلوه سرابم , آبم

بی نورم و نور می دهم مهتابم

از منت و ناز باغبانم فارغ

مانند گل شکفته در مردابم !


90/12/1


چراغ مرده ی دل


ببین درآینـــه و سیـــربـــاغ و گلشن کن

وزآن میـــانــه گلـــی نـــذردامن ِمن کن

بیــــا و دیده ی تــاریک رابه نور رسان

چراغ ِمرده ی دل را دوباره روشن کن

درآبِ دیده ی من پـا منه ، که گفته ترا

که اعتماد به این سیل ِخانمان کَن کن؟

به کلبه ام که زدل اندکی بزرگتراست

دو روز ای بُتِ عاشق گریز،مسکن کن

چه روزها که به درمانده چشم ِمنتظرم

مــــرا ز دولتِ دیـدار،گل به دامن کن

به هیچ کارنیاید چو عضو ِرفته ز کار

بیــا و دستِ مرا بــاز طوق ِگردن کن

لطیف تر ز گلش گفتم و ز من رنجید

خدای من! دل ِکم لطف را ز آهن کن

ز پـــاسبانی ِیک مشت دانــــه بیزارم

بگو به برق،که آتش به کارخرمن کن


1386/4/18

کوه غم عشق


یک مو به تن ازعشق تو آزاد ندارم

ازخویش ، گرفتــــــارتری یاد ندارم

 

گربند ز پـــــایم بگشایی ، ندهد سود

ســــودای ِرهایی ز توصیّاد ، ندارم

 

درعشق، تفاوت نکند شادی و اندوه

هرگزنخورم غم ، که دل ِشاد ندارم

 

چندی ست که ازجور،نگه داشته ای دست

پنــــــداشتــــه ای طاقتِ بیداد ندارم

 

دردیده ی پُرنم بنشین، یا دل ِخونین

معـــذورم اگــــــرخانه ی آباد ندارم

 

گفتم که فتد زلفِ تویک روز به چنگم

افسوس کـــه در دست بجزباد ندارم

 

با کوهِ غم  ِعشق،چه تدبیرتوان کرد

فـــرهـــاد نیَم ، تیشه ی فولاد ندارم

 

شد جوروجفایت زدلم پاک فراموش

جزمهر و محبّت ز تو در یاد ندارم

 

          1388/7/18

ای شانه ی تو تکیه گاه من


هـــردم به شوق دیدن رویت ، از دیده برخیزد نگاه من

امّا به نومیدی فروغلتد ، در دست و پای اشک و آه من

 

بـــوی سحــــــرآید ، ولی چشمم چیزی نبیند غیرتاریکی

سنگین سفرگشته ست چون یلدا ، ازبختِ بد شام سیاه من

 

دارم دلی باوصل خوکرده،کزیادِ هجران می خورد برهم

طوفان ز جای خود نجنبیده ، برخویش می لرزد گیاه من

 

خواهم که بردوشت گذارم سر،نجواکنان درگوش توگویم

زین پس دگربرکوه دارم پشت،ای شانه ی توتکیه گاه من

 

دستش گرفته همچنان در دست،پویم طریق کفروایمان را

ترسم دل کافـــــرنهادِ من ، ناگــــاه سرپیــــچد ز راه من

 

ای مهـــربان باهرکه پیش آید ، من بنده ی خُلق کریم تو

رحمی که دوشـــم را به درد آورد ، سنگینی بارگناه من


        1386/3/23

دومین سه شنبه شب


به سبب ترافیک سنگین خیابانها , جلسه سه شنبه شب ما نیز خلوت بود . در حدود ساعت 6 – طبق معمول – من ده غزل از خواجه حافظ خواندم . سپس از دوستان خواستم تا شعرخوانی را آغاز کنند . آقای ناصری دو بیت خواند . بعد خانم تتاردار که قلم بسیار خوبی دارد , مطلبش را ارائه کرد . خانم نسرین خواجه , چند دلنوشته داشت . خانم سمر جلالی که اکثر از شعرهای پدرش – شاعر خوب شاهرود – می خواند , سروده شادروان امید در رثای فروغ را قرائت کرد . خانم موسوی زاده غزلی به لهجه مشهدی داشت با این مطلع :

دو روز می یی به پیش مو , واز مری تا سال دگه       مری پی بخت خودت , دمبال اقبال دگه

غزاله قلونی شعری خواند که نام گوینده اش از یادم رفته ! آقای عبداللهی شعر نوی داشت . آقای باقرزاده , چند بیت از یک قصیده خوب مسعود سعد را از حافظه , به سمع دوستان رساندند . چند تن نیز مطلبی نداشتند .

من غزل تازه ای نسروده بودم . به اصرار عزیزان , سه غزل از سال 86 خواندم که اولین آنها با این مطلع بود ( و دوستان قبلا در سایه سار زندگی دیده اند ):

چه روز ابری غمناکی ! چه ابر تیره دلگیری      ز بخت بد نرسد خورشید , به هیچ حیله و تدبیری

و دو سه رباعی .

در ساعت 7.30 حاضران کم کم برخاستند . جلسه ما به علت سرمای زمستان , اسما باید از ساعت 5 آغاز شود , ولی دوستان , مانند قشون شکست خورده , نامنظم می آیند ! به شوخی و جدی گفتم : بعد از این اگر کسی دیرتر از ساعت 6 بیاید , در را به رویش باز نمی کنیم ! من – اگر تعریف از خودم نباشد – چون آدم وقت شناس و مرتبی هستم , از این گونه بی قیدی ها ناراحت می شوم  . بگذریم که پنجاه سال است تحمل کرده ام . ولی گذشت زمان از حوصله ام کاسته است .

خوب ! تا چهارشنبه دیگر , مراجعه کنندگان به وبلاگ را به خدای مهربان می سپارم .

 


90/11/26


چه روز ابری غمناکی ! چه ابر تیره دلگیری

ز بخت بد نرسد خورشید ، به هیچ حیله و تدبیری

مگو که پنجره را بنگر ، که شسته روی خود از باران

که نقش غم نرود از دل ، و گر نگاه کنم دیری

جه یکنواخت شب و روزی ، به جان رسیده ام از تکرار

از این زمانه بی فریاد ، دلم خوش است به تغییری

به احتمال اثر کردن ، اگر جه می دهمش پرواز

امید نیست که از آهم دمد نشانه تاثیری

ستم کشیده دورانم ، برس به داد من ای مطرب!

غمی ز خاطر محزونم ، ببر به صوت بم و زیری

چه غم که عشق زرسوایی ، کشد به عالم شیدایی؟

و گر جنون گذرد از حد ، بس است کنده و زنجیری

حجاب زلف به سویی زن ، مپوش چهره زیبا را

چو روبه روی تو بنشیند ، نجیب دیده و دل سیری

کجا دل تو خبر دارد که می دمد ز دل تنگم

چه ناله های جگر سوزی ، چه آههای گلوگیری!

اگر چه از دل من هرگز خیال تو نرود بیرون

دل تو آینه را ماند که دل نبسته به تصویری

امید در دل پیر من نمرده است ، که می دانم

جوان شود چو زلیخا باز ، اگر به عشق رسد پیری