افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

جهانگرد , مانند آفتاب ...


از بس هــوا ز بختِ بدم سرد می شود

در نوبهار، سبزه ی من زرد می شود

مانَد اگــــرکه دشمنـــــی ِآسمان به جا

دست و دلم ز کارجهان سرد می شود

خاکِ وجـــودِ ما چو نیاید به هیچ کار

همــــراهِ باد می رود و گرد می شود

گردردِ عشق از سر ما ســایه کم کند

بسیـــــاردردمند که بی درد می شود

راهش نمی دهند ،به هردرکه روکند

بیچاره ای که ازدر دل طرد می شود

بی یار ِخود مباش که درنردِ روزگار

قتلش سزاست،مهره اگرفرد می شود

مردِ جـــوان زیاد نشسته به جای ِپیر

تا از میـانشان که جوانمرد می شود؟

تغییـــر ِحــــال می دهم ازیادِ هجریار

برگ از نهیبِ بادِ خزان زرد می شود

شعری که سوزعشق درآن جان دمیده است

ماننـــــدِ آفتـــــاب ، جهانگرد می شود

 

   1386/4/18

اولین جلسه سه شنبه شب سال 91


نخستین جلسه سه شنبه ما در سال نو – که به نسبت خلوت تر هم بود – در ساعت 5 آغاز شد . جالب آنکه خانمها زودتر از آقایان آمده بودند . هنگامی که من خواندن ده غزل حافظ را به پایان رساندم , شعرخوانی دوستان شروع شد .

1-      خانم تتاردار : یک قطعه نثر زیبا

2-      آقای تقی خاوری : یک شعر نو , با این سرآغاز :

شکوفه ریخت فروردین , میان کاسه اسفند

3-      آقای ناصری : یک شعر طنز در مورد گرانی

4-      خانم خواجه : چند قطعه کوتاه ادبی ( دلنوشته ؟)

5-      خانم اربابی : دو قطعه دوبیتی و سپس غزلی با این مطلع :

بگذار برقصد دل , تا بشکند این هنجار       قد می کشم اما نه , می ترسم از این دیوار

6-      خانم سمرجلالی : شعری از سیاوش کسرایی

7-      آقای عرفانیان , غزل :

می آید از دشت سحر , عطر بهاران          در کوچه می پیچد صدای پای باران

8-      آقای یاوری : شعری طنز در خصوص سیزده به در

9-      آقای باقرزاده : شعری که چند سال پیش در سفر ژاپن سروده بودند .

10-   در آخر من دو غزل خواندم که دومی اش را اول می نویسم ! آن دیگری بماند برای هفته بعد . چون استاد حسین سمندری , دوتار نواز خوب خطه باخرز درگذشته بود , دوستان خواستند تا من شعر تربتی خود را هم خطاب به او – سروده شده در سال 70 – بخوانم . آغاز ان چنین است :

استا حسین ! دست ودلم سرده حکم یخ        دو تارتر بیار و به جونم الو بزن

جلسه مان با قطعاتی که آقای جمالی و بعد آقای کهیازی با تار نواختند , پایان گرفت و این بود غزلی که به سمع دوستان رساندم :

 

جانم از رنج فراقت به فغان افتاده

آه از این درد , که دیری ست به جان افتاده !

دل من غرقه خون است , چه گویم زین بیش ؟

تیر عشقی که فکندی , به نشان افتاده

دیده از وعده دیدار , ندارد آرام

کار من باز به چشم نگران افتاده

سخن از عشق تو با غیر نگفتم , اما

بر زبان همه این راز نهان افتاده

من نگویم که که دل از راه طلب , پای کشید

این قدر هست که از تاب و توان افتاده

به چه ماند رخ زیبای  تو در چشم ترم؟

عکس ماه است که در آب روان افتاده

نیست از شورش بلبل به بهاران کمتر

عشق ما گرچه به ایام خزان افتاده

رفته ام از خود و امید به برگشتم نیست

همچو موجی که ز دریا به کران افتاده

دلم از دین چه ثمر دید , که بیند از کفر ؟

از یقین جسته و در دام گمان افتاده

91/1/13

شعر تربتی استاد را با صدای خودشان از اینجا بشنوید .

شرم حضور


دوش دربزم ، لب مــن به سخن بازنشد

با حـــریفان ،  دل سودا زده دمسازنشد

 

زیرلب شادی ِاوگفتــم ومَی کردم نوش

غیرپیمـــانه کســــی واقفِ این رازنشد

 

مطربا! پرده دگـــــرکردی و دیگر،امّا

ســـازبا ناله ی جانسوزمن آن سازنشد

 

جان ِنــو یافتن ازبوسه،نشد قسمتِ من

ورنه این سوخته دل ،منکراعجازنشد

 

خاطرازکارجهان،غوطه زنان درزنگ است

دل من خــون شد و این آینه پردازنشد

 

گرچه مـا خرمن ِبی دانه به آتش دادیم

راضی ازبخشش ِمـــا برق ِسبکتازنشد

 

خــواهد ازشعله به آسایش ِجاوید رسد

ورنه پــروانه ی ما مانده ز پروازنشد

 

ای دل ازکفرگذشتی که به ایمان برسی

لیک پـــایـــانِ تـــوهم بهتراز آغازنشد

 

کس درین قحطِ وفا،گرم به من بازنخورد

یخ مــــا دربغــــل ِهیـــچ کسی بازنشد

 

"دوستت دارم ِ"من،حیف که ازشرم ِحضور

از دلـــم تـــــا به زبان آمد و ابرازنشد

 

1386/4/19

صدای آشنا...


صدایی آشنا دارد گذر از پرده گوشم

طنین خنده ای , افشان شده بر صفحه هوشم

بدان سان دست و پای خویش را گم کردم از حیرت

که رنگ خنده هم ننشست بر لبهای خاموشم

سر درد دلم وا گر که می شد , بد نبود , اما

دهن چون باز کردم , شد سخن گفتن فراموشم

مرا مهمان شعر تازه خود کرد و من ساکت

کلامش , نغمه پشت نغمه می افشاند در گوشم

دو روز بعد , رو گردان شد از من ناگهان , شاید

دلش می خواست سنگین تر شود از بار غم , دوشم

خداحافظ نگفته , کرد راهش را جدا از من

خدا یارش ! ولی چشم از خطای او نمی پوشم

به هر سازی که زد , رقصیدم و راضی نشد از من

که خوش رقصی نمی آید زمن , چندان که می کوشم

خیالش پیش از این نگذاشت گر شبها مرا تنها

کشد درد جدایی بعد از این , هر شب در آغوشم

خدا را خوش نمی آید کزین بیشم بیازارد

یکی با او بگوید بس کند ! هرچند خاموشم

چو زنبور عسل , خرد و حقیرم در نظر , اما

برای دشمنان نیشم , برای دوستان نوشم

دلم از رنگهای شاد نوروزی نمی جنبد

غم مرگ جوانی بس که می خواهد سیه پوشم

نباشد دور , اگر گویم شب عمرم به سر آمد

که صبح صادق پیری , دمیده از بناگوشم

91/1/5

ماهی قرمز



سالهای سال
غافل از سرما و باد و سوز
داشت هرروزی برای ما
رنگی از نوروز.
تو ، دلت تُنگی بلورین بود
عشق من چون ماهیی قرمز درآن می گشت.

بعدِ چندین سال
روزی آمدکه ندانستم چراآن ماهی پرشور ِناآرام
بازمانده کم کم از جنبش
زنده می پنداشتم اورا
تابه چشم خویش دیدم ،مرگ اورا می کشد در کام

نیست درتقویم اگر روز ِمبادایی
ازچه گوید باورمن ، آمده آن روز؟
وربگویم نه! خطاباشد ، که می بینم
عشق من دیگرندارد دردلت جایی.

ماهی ِمرده ، نخواهد زنده شد از آب
پس به دورش افکن و آسوده کن خود را
فارغ از هر بوده و نابوده کن خود را...

90/12/29