افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

همزبان محرم

نخواهی کاست گرباوصلِ خود،بارغم مارا

خدا افــــزون کند درهجرتو ، صبرکم مارا

 

عدم فرسوده جانی از وجودِ ما به جا مانده

سیه کن جامه، گرخواهی گرفتن ماتم مارا

 

تومی گویی مرا،درلحظه بایدزندگی کردن

ولی هجــــرتومرگ اندود دارد هردم مارا

 

اگرزلف پریشان تو خواهـد سرکشید ازمن

که سامان می دهد ازلطف، کار درهم مارا؟

 

مکدّرشد زلال ِخـــاطرم از گفته ی ناصح

به هم زد لکّه ی ابـــری، صفای عالم مارا

 

به حرف ما،به غیرازدل،که گوش هوش بسپارد؟

خــــــدا از مـــا نگیرد همــزبان ِمحرم مارا

 

همان گیرم که گردون دست بردارد زکجتابی

نخــــواهد داد هــــرگزراستی پشتِ خم مارا

 

دگــــربدرود ای بــــالین گل! ای بسترسبزه

که قصدعــــالم بالاست درســـــر،شبنم مارا

 

         1388/10/21

گلهای رنگین غزل



عزیزم ! پای تا سر داغم و پا تا به سر دردم

زیک عاشق شدن ، دیدی به روز خود چه آوردم ؟

غزال من کجا رفتی ، که من حیران و سرگردان

درین صحرای بی پایان ، به دنبال تو می گردم

مرا تا نیمه جانی مانده ، می باید که دریابی

چه حاصل گر کنی یادم ، رود بر باد چون گردم ؟

بخر با بوسه ای در جمع یاران آبرویم را

که با سیلی نباشد سرخ ، زین پس چهره ی زردم

شدم دیوانه ، چون زلفت فرو افتاد بر دوشم

اگر بر شانه من می نهادی سر ، چه می کردم !

مگر وصل تو با نقش موافق راحتم بخشد

که من در ششدر محنت ، کنون چون مهره نردم

نباشد دور اگر افتد غزلهایم پسند تو

که این گلهای رنگین را ، به آب دیده پروردم

مرا گر دوست می داری ، مشو از حال من غافل

به گرمی از درم بازآ ، مکن از عمر دلسردم

طریق عشق را نتوانم از غیرت رها کردن

به پای خود ، ز راه رفته هرگز بر نمی گردم

به دیدارتو ، هر دم می شوم مشتاق تر ای زن !

اگر کم شد خداناکرده شوق من ، مخوان مردم !

روان چون آب خواندم بس خط مشکل ، ولی هرگز

ز خط سرنوشت خویش ، سر بیرون نیاوردم

به صحرای وجود ، از بی نصیبی گردبادم من

که در دستم همان باد است ، اگر خاکی به سر کردم


90/5/5

دو آهو


الا لیتنا کُنّا غزالین نَرتعی ...   

     قیس بنی عامر ( مجنون)

دو آهو کاش می بودیم
میان سبزدشتی دور ، آهنگِ چریدن سازمی کردیم
دو کفترکاش می بودیم
به هرجایی که دلکش بود می رفتیم
                        وچون شب می رسیدازراه
به سوی آشیان پرواز می کردیم
دوماهی کاش می بودیم
میان موج دریا ، راهِ خود راباز می کردیم
من و تو کاشکی باهم
                 به راهِ زندگانی پیش می رفتیم
من و تو کاش باهم
                 زندگی را ترک می گفتیم
 درون گوری ازچشم حسودان دور
خزیده تنگ درآغوش ِهم
                 تاحشرخوابِ ناز می کردیم
و چون برپای می شد روزرستاخیز،
غبارسالیان ازچشم افشانان
به روی یکدگر چشمان خود را باز می کردیم


                              1342/5/22

به هجر زنده از آن ماندم


به هجر زنده ازان ماندم  که جان به راه تو دربازم

به سوی من قدمی بردار  که سر به پای تو اندازم

 

تو را چو پیش نظر آرم  غزل فرو چکدم از لب

هزار پنجره بر باغی  هزار حنجره آوازم

 

نوازش از تو نمی بینم  نمی کشی به سرم دستی

به دست و پنجه ی تو سوگند  که دلشکسته ترین سازم

 

مرا مگو که چرا اینسان  ز خویش بی خبر افتادی

چو هیچم از تو فراغت نیست  به خود چگونه بپردازم

 

شراب کهنه ی عشق تو  چو خون تازه دود در رگ

عجب مدار که در پیری  هنوز قافیه پردازم

 

مگر نه دانه برون آید  ز خاک با مدد باران

دود چو اشک به روی من  چگونه گل نکند رازم

 

به خیره از پی بازی رفت  ولی به ششدر غم افتاد

دلی که لاف زنان می گفت  که نرد عشق نمی بازم

 

نمی شود که سر تسلیم  به پای تو ننهم ای غم

که گر به جنگ تو برخیزم  شکست خورده ز آغازم

 

ز اوج گرچه در افتادم  ز آسمان نگسستم دل

نمانده بال و پری اما  هنوز عاشق پروازم

 

به زندگانی پوچ خود  چه اعتماد توانم کرد

شرار دلزده از عمرم  حباب خانه براندازم

 

مگر به مرگ رود بیرون  هوای کودکی ام از سر

کجاست دایه ی دلسوزی  که مادرانه کشد نازم

 

چقدر فاصله افتاده  میان دلبر و دلداده

خدای من مددی فرما  به آن صنم برسان بازم

 

                                             

   88/9/3

جهانگرد , مانند آفتاب ...


از بس هــوا ز بختِ بدم سرد می شود

در نوبهار، سبزه ی من زرد می شود

مانَد اگــــرکه دشمنـــــی ِآسمان به جا

دست و دلم ز کارجهان سرد می شود

خاکِ وجـــودِ ما چو نیاید به هیچ کار

همــــراهِ باد می رود و گرد می شود

گردردِ عشق از سر ما ســایه کم کند

بسیـــــاردردمند که بی درد می شود

راهش نمی دهند ،به هردرکه روکند

بیچاره ای که ازدر دل طرد می شود

بی یار ِخود مباش که درنردِ روزگار

قتلش سزاست،مهره اگرفرد می شود

مردِ جـــوان زیاد نشسته به جای ِپیر

تا از میـانشان که جوانمرد می شود؟

تغییـــر ِحــــال می دهم ازیادِ هجریار

برگ از نهیبِ بادِ خزان زرد می شود

شعری که سوزعشق درآن جان دمیده است

ماننـــــدِ آفتـــــاب ، جهانگرد می شود

 

   1386/4/18