افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

ای کاش


سالها زیـــن پیشترای کــــاش می دیدم ترا

تا نهان ازخلق ، چون بت می پرستیدم ترا

 

آتشم درزیــــر ِ خاکستر دوباره جان گرفت

تــــا درین پیرانه سر ، بــــــار دگر دیدم ترا

 

یک بغل حسرت به دورافکندم ازآغوش ِخود

بعد از آن ، مانندِ جان درخویش پیچیدم ترا

 

چون بهاران دیدمت تاغرق درجوش ِنشاط

بــــــا دل ِپائیـــــزی ِغمگین ، پسندیدم ترا

 

ای گل ِمن،گرچه برجا مانده آب و رنگِ تو

کاشکی در غنچگی ازشـاخه می چیدم ترا

 

پرورش دادم ترا با آبِ چشم ای سرو ِناز

 تا به این قامت که می بینی ، رسانیدم ترا

 

گرکه از پا تا به سر در بوسه ات گیرم،کم است

زان که جز درخوابِ شب،هرگز نبوسیدم ترا

 

ســــــالها پروانه ات بودم ، ولی ازبختِ بد

گــــردِ سر ای شمع ِبزم آرا ، نگردیدم ترا

 

پیرم و چون بینمت دُزدانه ،گویم ای دریغ

ازچه آخـــرتا جــــوان بودم ، ندزدیدم ترا

 

        1385/9/13


غزلی که زندگیست


با راه دوری که از شب ،‌در پیش پای سپیده ست

تا خانه روشن کند صبح ، عمرم به آخر رسیده ست

گر پیش پا را نبینم در روز ، بر من مگیرید

این شهر همسایه با شب ، دور از دیار سپیده ست

چندان که می جویمش بیش ، کمتر به او می برم راه

آیا کجا می زند بال ، خوابی که از سر پریده ست

در وحشت آباد دنیا ، آرام نتوان گرفتن

بیچاره آدم که از بیم ، چون صید صیاد دیده ست

از گرد ره نارسیده ، بار سفر بایدت بست

عاقل درین کاروانگاه ، کی لحظه ای آرمیده ست؟

گلچین برون آمد از باغ ،‌رنگین ز گل دامن او

غافل که صد رنگ نفرین ، همراه گل های چیده ست

در زیر گردون دل ما ، یک لحظه بی تاب و تب نیست

آرامشی گر که دارد ،‌آرام صید رمیده ست !

تا زخم تو گرم باشد ،‌از درد آگه نگردی

پر می زند مرغ بسمل ،‌با آن که در خون تپیده ست

گیرم که آسوده کردی ، از برگ و بر دوش خود را

بار دگر کی شود راست ،‌پشتی که از غم خمیده ست ؟

از آب و رنگ گلستان ،‌پاییز نگذاشت چیزی

سرپنجه ی برگ خشک است ،‌رنگ از رخ گل پریده ست

در کلبه ی تنگ و تاریک ،‌ نه روز دانیم و نه شب

از تیره روزان مپرسید ، کی صبح روشن دمیده ست

ای مهرت از حد من بیش ،‌بیگانه ی بهتر از خویش

عشق تو از سال ها پیش ،‌در کنج خاطر خزیده ست

گر محو آن روی و مویم ،‌بر من ببخشا ، که چشمم

نقشی به این دلربایی ،‌در خواب شب هم ندیده ست

از " خاوری " مصرعی نغز ، آمد به یادم که می گفت

آیینه ی روزگاران ،‌تصویر بسیار دیده ست !