سالها زیـــن پیشترای کــــاش می دیدم ترا
تا نهان ازخلق ، چون بت می پرستیدم ترا
آتشم درزیــــر ِ خاکستر دوباره جان گرفت
تــــا درین پیرانه سر ، بــــــار دگر دیدم ترا
یک بغل حسرت به دورافکندم ازآغوش ِخود
بعد از آن ، مانندِ جان درخویش پیچیدم ترا
چون بهاران دیدمت تاغرق درجوش ِنشاط
بــــــا دل ِپائیـــــزی ِغمگین ، پسندیدم ترا
ای گل ِمن،گرچه برجا مانده آب و رنگِ تو
کاشکی در غنچگی ازشـاخه می چیدم ترا
پرورش دادم ترا با آبِ چشم ای سرو ِناز
تا به این قامت که می بینی ، رسانیدم ترا
گرکه از پا تا به سر در بوسه ات گیرم،کم است
زان که جز درخوابِ شب،هرگز نبوسیدم ترا
ســــــالها پروانه ات بودم ، ولی ازبختِ بد
گــــردِ سر ای شمع ِبزم آرا ، نگردیدم ترا
پیرم و چون بینمت دُزدانه ،گویم ای دریغ
ازچه آخـــرتا جــــوان بودم ، ندزدیدم ترا
1385/9/13
با راه دوری که از شب ،در پیش پای سپیده ست
تا خانه روشن کند صبح ، عمرم به آخر رسیده ست
گر پیش پا را نبینم در روز ، بر من مگیرید
این شهر همسایه با شب ، دور از دیار سپیده ست
چندان که می جویمش بیش ، کمتر به او می برم راه
آیا کجا می زند بال ، خوابی که از سر پریده ست
در وحشت آباد دنیا ، آرام نتوان گرفتن
بیچاره آدم که از بیم ، چون صید صیاد دیده ست
از گرد ره نارسیده ، بار سفر بایدت بست
عاقل درین کاروانگاه ، کی لحظه ای آرمیده ست؟
گلچین برون آمد از باغ ،رنگین ز گل دامن او
غافل که صد رنگ نفرین ، همراه گل های چیده ست
در زیر گردون دل ما ، یک لحظه بی تاب و تب نیست
آرامشی گر که دارد ،آرام صید رمیده ست !
تا زخم تو گرم باشد ،از درد آگه نگردی
پر می زند مرغ بسمل ،با آن که در خون تپیده ست
گیرم که آسوده کردی ، از برگ و بر دوش خود را
بار دگر کی شود راست ،پشتی که از غم خمیده ست ؟
از آب و رنگ گلستان ،پاییز نگذاشت چیزی
سرپنجه ی برگ خشک است ،رنگ از رخ گل پریده ست
در کلبه ی تنگ و تاریک ، نه روز دانیم و نه شب
از تیره روزان مپرسید ، کی صبح روشن دمیده ست
ای مهرت از حد من بیش ،بیگانه ی بهتر از خویش
عشق تو از سال ها پیش ،در کنج خاطر خزیده ست
گر محو آن روی و مویم ،بر من ببخشا ، که چشمم
نقشی به این دلربایی ،در خواب شب هم ندیده ست
از " خاوری " مصرعی نغز ، آمد به یادم که می گفت
آیینه ی روزگاران ،تصویر بسیار دیده ست !