90/12/16
تذکرهای دوستانه من در مورد منظم تر آمدن عزیزان , خوشبختانه بی تاثیر نمانده بود ! در نتیجه پنجمین جلسه ما زودتر آغاز شد . پس از حافظ خوانی من , دوستان به ترتیب زیر به قرائت شعر پرداختند :
1- آقای افضلی , غزل :
نگاه کن که برف نو , به سرو شانه می زند
زمین نیمه خفته را , به تازیانه می زند
2- آقای عبداللهیان : شعری از گلچین میر فخرایی
3- آقای حاصلی راد : ترجمه دو غزل از یک شاعر معاصر روس
4- آقای خیبری , غزل :
سقفی که روی سر ماست , بسیار بی اعتبار است
سست است اما به ظاهر , دارای نقش و نگار است
5- خانم تتاردار : قطعه ای ادبی
6- خانم سمرجلالی : غزلی از پدرخود
7- خانم ساناز منوچهریان , که برای دو سه روز از مالتا آمده بود : چند قطعه ادبی
8- دوشیزه سروناز : دلنوشته ای زیبا
9- آقای ابراهیمی : غزلی از شادروان صاحبکار
10- آقای گرامی , غزل :
زمین عاشق شد و سیب از درخت افتاد
خدا با تو بهشتم را به من پس داد
11- آقای ناصری , غزل :
کویر یخ زده از باد سرد و طوفان بود
زمان کوچ قبیله ز ده , زمستان بود
12- من غزلی تربتی و سپس این غزل :
زمن چو بی خبر فتادی , زحال خود خبر ندارم
نشسته ای اگر چه در دل , زخاطرت گذر ندارم
درست بود تا که بالم , مرا به لانه ات نخواندی
زخواندنم چه طرف بندی , کنون که بال و پر ندارم
ز نیمه جان خود به رنجم , به دست خویش راحتم کن
که احتمال زنده ماندن , چو شمع تا سحر ندارم
قسم به هرچه می پرستی , اگر هنوز داری ام دوست
مخواه صبر و طاقت از من , که داشتم , دگر ندارم !
هنوز هم در این جهانت , ندیده ام به کام دل من
به آن جهان که ناشناس است , امید بیشتر ندارم
زمن کنی کناره , اما , چه می کنی خیال خود را
که در کنار من نهد سر , چو شب ترا به بر ندارم ؟
شکسته بود اگر که پایم , مرا عصا دو گام می برد
کنون ز بس شکسته حالم , زخانه ره به در ندارم
ازین جهان پر زنعمت , به عشق کرده ام قناعت
چو روی خشک و چشم تر هست , نظر به خشک و تر ندارم
مسافران خسته از راه , عبث به سوی من روانند
درخت میوه ام , ولی خشک , که سایه و ثمر ندارم
چه قدر با تو گفته بودم , بیا وگرنه می شود دیر !
کنون به مرگ , بسته ام دل , که چاره دگر ندارم
چو پای رفتنم نمانده , به روی دست می برندم
خجل ز روی دوستانم , که قدرت سفر ندارم
90/12/15
90/12/12
چهارمین جلسه سه شنبه ما از ساعت 5 با رسیدن دوستان آغاز شد . ولی من خواندن حافظ را از ساعت شش شروع کردم تا عده بیشتری برسند . خیلی خوشحال بودم که دخترم نرگس هم حضور دارد . البته مجبور شد زودتر برود . چون نگران حال مادرش بود . سپس دوستان به ترتیبی که می نویسم به شعر خوانی پرداختند :
1- آقای افضلی غزل :
برد از یادخود این ره ، صدای کفش پایم را
که اینک می شمارد تق تق خشک عصایم را
2- آقای حاصلی راد : ترجمه دو غزل از کیسین کلی چف شاعر روس که به مایاکوفسکی تقدیم کرده بود . آقای حاصلی زبانهای روسی و انگلیسی را به خوبی میداند .
3- آقای عبداللهیان : قطعه ای از آقای حسامی محولاتی خواند .
4- آقای خیبری ، غزل :
می پرم ، لیک نه در عرصه پرواز شما
بر نتابد مگسی قدرت شهباز شما
5- خانم تتاردار : نوشته ای با نثری زیبا .
6- خانم نسرین خواجه : چند دلنوشته
7- خانم سمرجلالی : غزلی از خانم سیمین بهبهانی
8- خانم سلطانی فر : غزل :
روزها چه دردافزا ، فصلها چه تکراری
گرچه خسته ای بانو ، باز سبزه می کاری
9- آقای ناصری ، غزل :
خدا کند ، به وطن هر چه بود ، برگردد
خوشی به کوری چشم حسود ، برگردد
10- آقای باقرزاده ، از خود شعری آماده نداشتند . قطعه ای از شوریده شیرازی و جواب شادروان بهار را از حافظه خواندند .
11- من غزلی که به تازگی به لهجه تربتی سروده بودم ، خواندم و بعد این غزل مربوط به مدتی قبل را :
تو ریگ ته جویی و من آب روانم
دردا که دمی با تو نشستن نتوانم !
چشمم نگران است و دلم منتظر تو
مگذار که در حسرت دیدار بمانم
تا پاک نسوزم ، نکشد از سر من دست
سوزی که زهجران تو افتاده به جانم
چون ذکر ، که بی فکر به لب می رسد از دل
دیری ست که نام تو شده ورد زبانم
پرگویی من گر سبب دردسر توست
برخیز و به یک بوسه فروبند دهانم !
ای کاخ نشین ! خاک نشین گر که نخواهی
بردار و به هرجای که خواهی بنشانم
در سینه من چون نفسی ، در تن من جان
در دیده تو ، من زعزیزی به چه مانم ؟
نه باعث آزار شود ، نه شکرابی
صد بوسه اگر زان لب شیرین بستانم !
تو کعبه مقصودی و من رهرو خسته
دورم ز تو چندان که رسیدن نتوانم
با عقل مدارا نکند عشق ، همان به
کز معرکه خود را به کناری بکشانم
گوید سخن از پیری من آینه بسیار
اما نکند باور ازو عقل جوانم !
پژمرده شود باغچه خاطره من
یک روز اگر قطره اشکی نفشانم
90/9/12
در پایان جلسه از دوستان خواستم ، در صورت تمایل ، شعرهایی را که خوانده اند به آقای افضلی بدهند تا از طریق ایشان برای وبلاگ ارسال شود .
آقای رضا افضلی , آقای محمد گرامی , استاد محمد قهرمان , آقای جوادزاده
جلسه ما در حدود ساعت 6 آغاز شد . یکی از خویشاوندان من و عضو انجمن – سیف اله بهادری – صبح به ایست قلبی درگذشته بود و جایش خالی مانده . می خواستم دهمین غزل حافظ را بخوانم , که آقای افضلی رسید و غزلی را که برای تاخیر هواپیما سروده بود , قرائت کرد :
با آن همه تعجیل بی حاصل , پرواز من تاخیر خواهد کرد
این آسمان نیمه بارانی , روز مرا دلگیر خواهد کرد
2- آقای گرامی , غزل :
نمی خواهم لباس فاخری بر واژگان باشم
قلم مزد زبانبازی به دست این و آن باشم
3- آقای خیبری , غزل :
اجاق خانه نمی سوزد و هوا سرد است
زمان به دست زمستان پست نامرد است
4- آقای جمالی که تار بسیار خوبی می نوازد , چون می خواست زودتر برود , به جای پایان جلسه , در میانه کار , , به همراه تار خود , ترانه ای از ساخته های استاد همایون خرم را خواند .
5- آقای بکتاش , شاعر همدانی ساکن ملایر که به همراه خانم موسوی زاده آمده بود و برای کودکان و نوجوانان می سراید , چند تا از شعرهایش را قرائت کرد .
6- خانم موسوی زاده : شعر نوی داشت به یاد مرحومه مادر خود .
7- خانم تتاردار : یک قطعه ادبی زیبا .
8- خانم سمرجلالی : یک مثنوی از سروده های پدر خود
9-دوشیزه غزاله قلوئی : غزلی از حامد حسین خانی
10 – دوشیزه سروناز اسلامی : شعر نوی از ساخته های خودش
11- آقای ناصری , غزل :
که گفته است دل خسته پای بند تو نیست ؟
مگو به طعنه که این صید در کمند تو نیست
12 – آقای عبدالهیان : مرثیه ای برای شادروان ایرج افشار
13 – آقای عرفانیان , غزل :
از این سیاهکاری دوران دلم گرفت
از عصر بی پناهی انسان دلم گرفت
14 – آقای ابراهیمی , استاد خوشنویس که حافظه خوبی دارد , غزلی از مرحوم صاحبکار خواند .
15 – و درپایان , من یک غزل و یک رباعی :
ز دستم گر بیفتد دل , ز خاکش بر نمی داری
عزیز من ! نمی دانی , نه دلجویی , نه دلداری
چو نگذاری مرا تا با تو دیداری کنم تازه
به پیغامت قناعت می کنم از روی ناچاری
نگویم مهربانی رفته از یادت , ولی گویم
دلت با من در اول مهربانتر بود پنداری
چو می بینم ترا , خواهم چو جان گیرم در آغوشت
تو گامی پیش نه , گر من کنم از شرم , خودداری
نگاه مهربان را بر سر بالین من بنشان
اگر از چشم بیمارت , نمی آید پرستاری !
هوای تازه ای بودی که چون دور از تو افتادم
نفس هم سرزند از سینه ی تنگم به دشواری
اگر یادت نباشد همنشینم در دل شبها
که زنگ غم زداید از دلم , از روی غمخواری ؟
اگر گویم بیا تا وصل , جان تازه ام بخشد
ز هجرم می کشی , اما به روی خود نمی آری
مده بار دگر , افسردگی را سر به جان من
که دیری نیست کز رویم پریده , رنگ بیماری
شب هجران که جای خواب خوش در چشم من خالی ست
ز بد خوابی , پناهم می دهد تا صبح , بیداری !
90/11/26
بر هم زن جلوه سرابم , آبم
بی نورم و نور می دهم مهتابم
از منت و ناز باغبانم فارغ
مانند گل شکفته در مردابم !
90/12/1
هـــردم به شوق دیدن رویت ، از دیده برخیزد نگاه من
امّا به نومیدی فروغلتد ، در دست و پای اشک و آه من
بـــوی سحــــــرآید ، ولی چشمم چیزی نبیند غیرتاریکی
سنگین سفرگشته ست چون یلدا ، ازبختِ بد شام سیاه من
دارم دلی باوصل خوکرده،کزیادِ هجران می خورد برهم
طوفان ز جای خود نجنبیده ، برخویش می لرزد گیاه من
خواهم که بردوشت گذارم سر،نجواکنان درگوش توگویم
زین پس دگربرکوه دارم پشت،ای شانه ی توتکیه گاه من
دستش گرفته همچنان در دست،پویم طریق کفروایمان را
ترسم دل کافـــــرنهادِ من ، ناگــــاه سرپیــــچد ز راه من
ای مهـــربان باهرکه پیش آید ، من بنده ی خُلق کریم تو
رحمی که دوشـــم را به درد آورد ، سنگینی بارگناه من
1386/3/23
به سبب ترافیک سنگین خیابانها , جلسه سه شنبه شب ما نیز خلوت بود . در حدود ساعت 6 – طبق معمول – من ده غزل از خواجه حافظ خواندم . سپس از دوستان خواستم تا شعرخوانی را آغاز کنند . آقای ناصری دو بیت خواند . بعد خانم تتاردار که قلم بسیار خوبی دارد , مطلبش را ارائه کرد . خانم نسرین خواجه , چند دلنوشته داشت . خانم سمر جلالی که اکثر از شعرهای پدرش – شاعر خوب شاهرود – می خواند , سروده شادروان امید در رثای فروغ را قرائت کرد . خانم موسوی زاده غزلی به لهجه مشهدی داشت با این مطلع :
دو روز می یی به پیش مو , واز مری تا سال دگه مری پی بخت خودت , دمبال اقبال دگه
غزاله قلونی شعری خواند که نام گوینده اش از یادم رفته ! آقای عبداللهی شعر نوی داشت . آقای باقرزاده , چند بیت از یک قصیده خوب مسعود سعد را از حافظه , به سمع دوستان رساندند . چند تن نیز مطلبی نداشتند .
من غزل تازه ای نسروده بودم . به اصرار عزیزان , سه غزل از سال 86 خواندم که اولین آنها با این مطلع بود ( و دوستان قبلا در سایه سار زندگی دیده اند ):
چه روز ابری غمناکی ! چه ابر تیره دلگیری ز بخت بد نرسد خورشید , به هیچ حیله و تدبیری
و دو سه رباعی .
در ساعت 7.30 حاضران کم کم برخاستند . جلسه ما به علت سرمای زمستان , اسما باید از ساعت 5 آغاز شود , ولی دوستان , مانند قشون شکست خورده , نامنظم می آیند ! به شوخی و جدی گفتم : بعد از این اگر کسی دیرتر از ساعت 6 بیاید , در را به رویش باز نمی کنیم ! من – اگر تعریف از خودم نباشد – چون آدم وقت شناس و مرتبی هستم , از این گونه بی قیدی ها ناراحت می شوم . بگذریم که پنجاه سال است تحمل کرده ام . ولی گذشت زمان از حوصله ام کاسته است .
خوب ! تا چهارشنبه دیگر , مراجعه کنندگان به وبلاگ را به خدای مهربان می سپارم .
90/11/26
چه روز ابری غمناکی ! چه ابر تیره دلگیری
ز بخت بد نرسد خورشید ، به هیچ حیله و تدبیری
مگو که پنجره را بنگر ، که شسته روی خود از باران
که نقش غم نرود از دل ، و گر نگاه کنم دیری
جه یکنواخت شب و روزی ، به جان رسیده ام از تکرار
از این زمانه بی فریاد ، دلم خوش است به تغییری
به احتمال اثر کردن ، اگر جه می دهمش پرواز
امید نیست که از آهم دمد نشانه تاثیری
ستم کشیده دورانم ، برس به داد من ای مطرب!
غمی ز خاطر محزونم ، ببر به صوت بم و زیری
چه غم که عشق زرسوایی ، کشد به عالم شیدایی؟
و گر جنون گذرد از حد ، بس است کنده و زنجیری
حجاب زلف به سویی زن ، مپوش چهره زیبا را
چو روبه روی تو بنشیند ، نجیب دیده و دل سیری
کجا دل تو خبر دارد که می دمد ز دل تنگم
چه ناله های جگر سوزی ، چه آههای گلوگیری!
اگر چه از دل من هرگز خیال تو نرود بیرون
دل تو آینه را ماند که دل نبسته به تصویری
امید در دل پیر من نمرده است ، که می دانم
جوان شود چو زلیخا باز ، اگر به عشق رسد پیری