افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

سکوت سرد فاصله



کدام چشم به اندازه ی تو مهمان داشت

که کوچه صبح وداع تو راه بندان داشت

تو دور می شدی و ابر وقت بدرقه ات

به توس آمد و در سینه بغض باران داشت

بهار در تب ناباوری عرق می ریخت

خزان چگونه در اردیبهشت امکان داشت

برای قلب تو ای سرزمین من این بس

که قهرمان غزل خانه در خراسان داشت

سعید تقی نیا


بیست و هشتمین روز از اردی بهشت نود و دو...

یکسال گذشت . یکسال گذشت از آن خبر تلخ، از آن واقعه سهمگین ، از آن غم ویران کننده ! یکسال گذشت از نبودنت ، از ندیدنت ، از لحظه لحظه حسرت خوردن برای یک نگاه مهربانت ، از شنیدن صدای دوست داشتنی و غزل خوانی بی نظیرت، یکسال گذشت و من هنوز و همیشه حسرت به دل خواهم ماند دیدنت را ، شنیدنت را ، مهربانی حضورت را ... هرگز فراموش نخواهم کرد آخرین نگاهت را، بهمن ماه 91 و لرزش غریب دلم را از آن نگاه ! انگار می دانستی که این دیدار را هرگز فرصتی دوباره نخواهد بود ! انگار می دانستی من چه زود ترا از دست خواهم داد و برای همیشه بودنم حسرت به دل آن لحظه خواهم ماند ! حسرت به دل نگاه آخرینت ، حتی اگر از پس لباس سپید آخرینت باشد ... هرگز فراموشم نخواهد شد ناتوانی غریبم را آن لحظه ای که تو در مقابلم بودی، بی جان و بی حرکت ، پنهان شده در سپیدی لباسی که ... آه ... پدرجان هیچگاه در زندگی ام آنقدر احساس ضعف نداشتم که آن موقع ! هیچوقت در زندگی ام آنقدر ناتوان و درمانده نبودم که آن زمان ... هیچ گاه و هیچ لحظه فراموشم نخواهد شد سنگینی گذر آن سه شنبه شوم و سنگین را !

دلم برایت تنگ شده پدرجانم ، دلتنگت هستم و کاش درمانی بود برای رفع این دلتنگی ... اما ...

کاش بودی مهربان بابا محمدم , دلم برای همه خوبی هایت تنگ شده ! برای همه آن حس های خوبی که با بودنت داشتم و حالا یکسال است تهی ام از هر چه احساس خوب و دوست داشتنی ، از هر آنچه شعر و شور و شیدایی... کاش تمام شود این فاصله ها ... کاش رها شوم از اینهمه بغض، اینهمه دلتنگی ، این همه رنج سکوت سنگین فاصله ها...

شور عشق

سهل یا دشوار، راه عمر اگر پیموده شد

وای بر پایی که بی شوق طلب فرسوده شد !

سوز من از پرده چون بیرون فتاد از شور عشق

نغمه ای دیگر به ساز عاشقی افزوده شد

آن که دل از هر دوعالم کند و زد در عشق چنگ

خاطرش فارغ ز فکر بوده و نابوده شد

مدتی شوریدگی دل را پریشان حال داشت

چون که با زنجیر زلفت بستمش, آسوده شد

ترک عشق از من نمی آید درین پیرانه سر

ناصح من رنج برد و زحمتش بیهوده شد

شورشی در گنبد گردون نمی آید پدید

گر به آرامی لب تو بر لب من سوده شد!

هر زمان پای شفاعت در میان آورد شرم

گونه ات انداخت گل, تقصیر من بخشوده شد

تکیه دادی لحظه ای از لطف,سر بر شانه ام

خرمنی از مشک , بر دوش و بر من توده شد

گر چه آتش بعد چندی رو به خاموشی نهد

هر چه بالا رفت عمرم، عشق من افزوده شد

گفته بودم بر رگ جان نیشتر خواهم زدن

پیشدستی کردی و دستت به خون آلوده شد .

90/2/15



بیگانه ی بهتر از خویش

با راه دوری که از شب, در پیش پای سپیده ست

تا خانه روشن کند صبح, عمرم به آخر رسیده ست

گر پیش پا را نبینم در روز, بر من مگیرید

این شهر همسایه با شب, دور از دیار سپیده ست

چندان که می جویمش بیش ، کمتر به او می برم راه

آیا کجا می زند بال , خواب که از سر پریده ست

در وحشت آباد دنیا, آرام نتوان گرفتن

بیچاره آدم که از بیم , چون صید صیاد دیده ست

از گرد ره نارسیده , بار سفر بایدت بست

عاقل درین کاروانگاه, کی لحظه ای آرمیده ست

گلچین برون آمد از باغ, رنگین ز گل دامن او

غافل که صد رنگ نفرین, همراه گل های چیده ست

در زیر گردون دل ما, یک لحظه بی تاب و تب نیست

آرامشی گر که دارد , آرام صید رمیده ست

تا زخم تو گرم باشد , از درد آگه نگردی

پر می زند مرغ بسمل, با آن که در خون تپیده ست

گیرم که آسوده کردی, از برگ و بر دوش خود را

بار دگر کی شود راست , پشتی که از غم خمیده ست

از آب و رنگ گلستان , پاییز نگذاشت چیزی

سرپنجه ی برگ خشک است, رنگ از رخ گل پریده ست

در کلبه ی تنگ و تاریک , نه روز دانیم و نه شب

از تیره روزان مپرسید, کی صبح روشن دمیده ست

ای مهرت از حد من بیش, بیگانه ی بهتر از خویش

عشق تو از سال ها پیش, در کنج خاطر خزیده ست

گر محو آن موی و رویم , بر من ببخشا که چشمم

نقشی به این دلربایی, در خواب شب هم ندیده ست

از خاوری مصرعی نغز آمد به یادم که می گفت

آیینه ی روزگاران , تصویر بسیار دیده ست .

13/6/1368

حرام کردن عمر است زندگی بی عشق ...


ز شام هجر , مرا زهر می دوید به کام

بیا بنوشمت ای صبح نودمیده , سلام

حرام کردن عمر است زندگی بی عشق

خوشا من و تو که طی می کنیم عمر به کام !

سر مرا – که چو کودک بهانه می گیرم –

به روی سینه بیفشار تا شوم آرام

به یک کنار زن از روی خویش زلف سیاه

که آفتاب ببینم دمیده از دل شام

جنین که عشق در آمیخته ست با تو مرا

شناختن نتوان , من کدامم و تو کدام

وفا به وعده خود گر که دیر خواهی کرد

خدا کند که من و دل , بیاوریم دوام !

نمانده محرم رازی که در میانه فتد

ز من خبر ببرد , وز تو آورد پیغام

رسید قاصد و بی اعتنا گذشت از من

گریخت قاصدک و از توام نداد پیام

شده بساط به هم زن زمانه و ندهد

مجال آنکه ز مینا کنیم باده به جام

چه اعتماد به عمری که پا نمی گیرد

چو آفتاب که خواهد پرید از لب بام

خراب کردن پل های پشت سر شرط است

که ما و عشق بمانیم و راه بی فرجام

***

اگر چه حسن غزل می شود فزون ز ردیف

به لطف قافیه ها , کار شد به خیر تمام !

90/4/19

بی تو به جان رسیده ام ...

بی تو به جان رسیده ام , حال مرا نظاره کن

کار ز دست می رود , نبض مرا شماره کن

ای تو مسیح خستگان , راحت روح و جان جان

گر که شفا نمی دهی , مرگ مرا نظاره کن

زهر فراق خورده را , شربت وصل هم بده

چون شده ای طبیب من , درد ببین و چاره کن

پلک به هم نمی زند , چشم امیدواری ام

منتظر عنایتم , جانب من اشاره کن

ای تو سپیده سحر, سینه شام را بدر

خیمه سبز چرخ را , قتلگه ستاره کن

آب حیات من تویی , کشته و مرده توام

چون به رهت فدا شوم , جان به تنم دوباره کن

ناله سینه سوز من , هیچ اثر نمی کند

از دم گرم همتی همره این شراره کن

چشم خمار کن , ولی جام نگاه پر بده

عاشق سر به راه را , رند شرابخواره کن

من نه به اختیار خود , پای ز جمع می کشم

غیرت عشق گویدم کز همه کس کناره کن

ای که ز تربیت کنی  لعل و عقیق , سنگ را

اشک چو گوهر مرا , لایق گوشواره کن

چون ره عشق می روی, یکدله بایدت شدن

راه اگر دهد دلت, پشت به استخاره کن

تن چه دهی به پیرهن , ای دل ناصبور من؟

دوست ز راه می رسد , جامه ز شوق پاره کن ....