افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

من دیگر غزل نمی گویم



دلم هوای قصه کرده است این روزها... راوی عشق رفت تا در به دری دلمان سر به چله نشینی بزند. من دلم غزل می خواهد ! دلم هوای خراسان دارد...

هر چند می دانم مرد بزرگ مهربانی ها کنار سماورش نشسته و غزل می نویسد. کاش تربتی بلد بودم و می نوشتم گریه هایم را ... خدی خدای خودم ... خدایا به چه زبان باید مویه را الک کرد تا کمی دل آرام گیرد که مهربانمان آرام آؤام در بهشت حضورت غزل می خواند ...

کسی اگر قصه ای ناب می داند برایم بخواند . دلم چهل روز است که نخوابیده ! می ترسم بخوابم و فردا بیدار شود و غزل از یادش رفته باشد...

و اما قصه من :

یکی بود ... یکی بود و هست ,

پسری ده دوازده ساله این حوالی زندگی می کرد , سر بزرگ و تخص ... ظهر تابستان از خواب اجباری کش می رفت سمت قفسه کتابها ... اخوان را می شناخت فقط به واسطه پادشاه فصل هایش ... کتابی بود با نام " باغ بی برگی " , فقط عکس هایش را دوست داشت . آن جمع صمیمی , عاشق آتش و کتری سیاه و ساز بود و عکسها پر بود از طعم لذیذ دوستی .

همیشه آن مرد بلند قد لاغر اندام محجوب عکس را دوست داشت و می گفت خوش به حال کسی که او را ببیند ... و هرگز ندید , جز صدای ملس و آرامش را .

آن پسر قد نکشید , ،قط بزرگ تر شد و فهمید آن جلقه یعنی تمام وزن ادبیات معاصر . وزنی که عیارش زیر خاتم نگاه دقیق استاد محمد قهرمان صیقل خورد.

راستی آن چایی که آنها در دل طبیعت می نوشیدند چه طعمی داشت که به ردیف کلمات تجزیه می شد؟ این روزها مصرف چایی ام ده برابر شده و هیچ توفیری ندارد ! همانی بودم که هستم !

قصه تمام شد , نخوابید , بلند شوید و آب به دست و صورتتان بزنید .می ترسم شما هم مثل من از آینده مبهم ادبیات و صداقت بترسید.



و اما : مرد مهربان و راوی خوش سخن عشق :

                                                                       "تولدت مبارک "



                                                                  به قلم روح اله صالحی

چهل منزل خورشید


از هجر تو جز ناله ی جانکاه نمانده 
جز یاد تو بر عمق دلم راه نمانده 
بیمار و گرفتار تب هجر تو ماندم 
در حسرت شب خیزی من ماه نمانده 
می سوزم و چون شعر فرو می چکم از درد 
زین شمع دگر شوق سحرگاه نمانده 
غم واژه ی افسون غزل بر نفسم ماند 
یک حرف فرا گیر تر از آه نمانده 
از غنچه ی الفاظ تو ای معجزه ی گل 
جز خاطره ی صحبت دلخواه نمانده 
با وضع فقیرانه ی خود از دل شعرت 
گنجی که شود عرضه بر این شاه نمانده 
میشد که غزلهای غمم را به تو گویم 
گوشی شنواتر دگر از چاه نمانده 
تا منزل آخر ز چهل منزل خورشید 
جز قافله ی مهر تو همراه نمانده . 

همدرد با شعرهای بی پناه ... 
آرشید

هجر تو

درهجر تو جز ناله جانکاه ندارم

بختی که به کوی تو برم راه , ندارم

تا جند شبم تیره تر از موی تو باشد ؟

من طاقت هجران تو ای ماه ندارم

می سوزم و تا نیمه ی شب می روم از دست

دلواپسی شمع سحرگاه ندارم

در سینه تنگی که رمق می رمد از آن

یک ناله پررنگ تر از آه ندارم

چون غنچه, درین فرصت تنگی که مرا هست

بختی که زنم خنده به دلخواه ندارم

با وضع فقیرانه خود , خوی گرفتم

در دل هوس کوکبه شاه ندارم

جاهی ست به هر گام اگر در ره عشقت

من ره بلدم , واهمه از چاه ندارم

سامان سفر, دوش مرا رنجه نسازد

جز شوق سفر هیچ به همراه ندارم

90/4/1

غم هجران

بد می گذرد از غم هجران مه و سالم

دور از تو ندانی به چه روزم , به چه حالم

بیش از نفسی نیست مرا فاصله با مرگ

چون شمع سحرگاه, مهیای زوالم

می میرم و از آمدن تو خبری نیست

ای وای به حال من و امید محالم

معذورم اگر قوت پرواز ندارم

کز تیر فراق تو نه پر مانده , نه بالم

در جلوه صد نقش دلاویز شوم غرق

هر گه گذری در دل شب ها ز خیالم

می سوزم و دست و دل من سرد ز هرکار

می پوسم و ناپخته تر از میوه کالم

دیروز نبودم مگرت جان , ز عزیزی؟

امروز جواب تو چه باشد به سوالم؟

صد بحث و جدل بر سر یک بوسه مکش پیش

لب پیش لبم دار که تنگ است مجالم!

در عیش و طرب غرق شدن قسمت من نیست

باز آ که ز سر می گذرد موج مجالم

زین پیش ترا بود به من گوشه چشمی

افتم اگر از چشم تو, ای وای به حالم !

3/3/ 1388

غزلهای وداع





استاد همیشه قهرمانم , هنوز طعم تلخ  سه شنبه سنگین گذشته  لحظه هایم را در خود می فشارد. مهربان پدر, دهم تیرماه سال گذشته بود که دوستان دست به دست هم دادند و بزرگداشتی برایت گرفتند در سالروز میلادت . و حالا باز هم عزیزانی که آشنای دلت هستند در سوگ فراقت از غم دل می سرایند. کاش باز هم می آمدی و می خواندی و با کلمات مهرانگیزت پاسخشان می گفتی. تو بگو با غم نبودنت چه کنیم که باری بیش است بر دل همه ما. کاش بودی مهربان استاد , کاش بودی ...

خداحافظی مهر  ،  غزلخوانی استاد قهرمان به لهجه مرگ  ، استاد قهرمان از ملک تا ملکوت ، خاله خانباجی , 24+4 ، راز حضور ، سرزمین آفتاب ، و مرگ پایان کبوتر نیست ، بدون شرح برای گریستن ؛ پرواز به سوی حضرت عشق ؛ ببار ای بارون ببار ؛ خدا افزون کند در هجر تو صبر کم ما را ؛ پرواز پدر شعر ؛ آسمان سکوت ؛ تب یخی , شعرها و حرف ها , سه شنبه شب ها , در سوگ استاد