افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

بوسه ی سیل


بــا آنکه درحضـــورتو از یاد می روم

غمگین ز راه می رسم و شاد می روم

 

یک لحظه دیـدن تو غمم می برَد ز یاد

غم نیست بعـد ازان اگراز یاد می روم

 

می نــــالم ازجفــایت و دادم نمی دهی

ای داد کـــزدرتـــــو به فریاد می روم

 

زان بــــوسه دان ِلعل که داده ترا خدا

ره تــــوشه ام بیارکه بی زاد می روم

 

برگِ خزان رسیده ی زردم که شاخه را

از دست می گـــذارم و برباد می روم

 

دیــــــواربی ثبــــاتم و آماده ی سقوط

سیلم چو بـــوسه داد به بنیاد ، می روم

 

گرچه فریب خورده ی صد وعده ی توام

بربـــال ِبرق و بـــاد به میعاد می روم

 

شیرین نمی کنی دهنــم را به بوسه ای

بـــا آنکه تلخکام چـــــوفرهاد می روم

 

امـــروزاگرکه دانه و آبی به من رسید

روز دگــــر ز خاطــــرصیّاد می روم

 

     1386/5/24

پنجمین سه شنبه شب


90/12/16

تذکرهای دوستانه من در مورد منظم تر آمدن عزیزان , خوشبختانه بی تاثیر نمانده بود ! در نتیجه پنجمین جلسه ما زودتر آغاز شد . پس از حافظ خوانی من , دوستان به ترتیب زیر به قرائت شعر پرداختند :

1-      آقای افضلی , غزل :

نگاه کن که برف نو , به سرو شانه می زند

زمین نیمه خفته را , به تازیانه می زند

2-      آقای عبداللهیان : شعری از گلچین میر فخرایی

3-      آقای حاصلی راد : ترجمه دو غزل از یک شاعر معاصر روس

4-       آقای خیبری , غزل :

سقفی که روی سر ماست , بسیار بی اعتبار است

سست است اما به ظاهر , دارای نقش و نگار است

5-      خانم تتاردار : قطعه ای ادبی

6-      خانم سمرجلالی : غزلی از پدرخود

7-      خانم ساناز منوچهریان , که برای دو سه روز از مالتا آمده بود : چند قطعه ادبی

8-      دوشیزه سروناز : دلنوشته ای زیبا

9-      آقای ابراهیمی : غزلی از شادروان صاحبکار

10-  آقای گرامی , غزل :

زمین عاشق شد و سیب از درخت افتاد

خدا با تو بهشتم را به من پس داد

11-  آقای ناصری , غزل :

کویر یخ زده از باد سرد و طوفان بود

زمان کوچ قبیله ز ده , زمستان بود

12-  من غزلی تربتی و سپس این غزل :

زمن چو بی خبر فتادی , زحال خود خبر ندارم

نشسته ای اگر چه در دل , زخاطرت گذر ندارم

درست بود تا که بالم , مرا به لانه ات نخواندی

زخواندنم چه طرف بندی , کنون که بال و پر ندارم

ز نیمه جان خود به رنجم , به دست خویش راحتم کن

که احتمال زنده ماندن , چو شمع تا سحر ندارم

قسم به هرچه می پرستی , اگر هنوز داری ام دوست

مخواه صبر و طاقت از من , که داشتم , دگر ندارم !

هنوز هم در این جهانت , ندیده ام به کام دل من

به آن جهان که ناشناس است , امید بیشتر ندارم

زمن کنی کناره , اما , چه می کنی خیال خود را

که در کنار من نهد سر , چو شب ترا به بر ندارم ؟

شکسته بود اگر که پایم , مرا عصا دو گام می برد

کنون ز بس شکسته حالم , زخانه ره به در ندارم

ازین جهان پر زنعمت , به عشق کرده ام قناعت

چو روی خشک و چشم تر هست , نظر به خشک و تر ندارم

مسافران خسته از راه , عبث به سوی من روانند

درخت میوه ام , ولی خشک , که سایه و ثمر ندارم

چه قدر با تو گفته بودم , بیا وگرنه می شود دیر !

کنون به مرگ , بسته ام دل , که چاره دگر ندارم

چو پای رفتنم نمانده , به روی دست می برندم

خجل ز روی دوستانم , که قدرت سفر ندارم

90/12/15

زیر سایه ی تو


گفتی به من کجـایی کزتوخبرندارم؟

جززیرسایه ی تو ، جای دگرندارم

 

تصویری ازتودارم دردل نشسته دایم

گرروی چون مهت را،پیش نظرندارم

 

چندان که بودممکن،دندان به دل فشردم

طاقت برای دوری ، زین بیشترندارم

 

من بـــا تو همعنانی هــرگزنمی توانم

شـــوق سفراگرهست ، پای سفرندارم

 

ای آفتابِ تابان،رحمی به حال من کن

بی تو شبم همیشه ، رنگِ سحرندارم

 

تادوردست رفتن،خودرابه تورساندن

در وهم هم نگنجد، وقتی که پرندارم

 

آیی چوازسفرباز،ازشوق پیش پایت

چون سرنهم به سجده،خواهم که برندارم

 

پامال کن سرم را،مانندِ خاکِ راهت

کزشـوق دیدن تو ، پروای سرندارم

 

نتوان گذشت زین عشق،من بهترازتودانم

کــزمن گذرنــداری ، وزتوگذرندارم

 

شرمنده ازبهارم،زیرا چو بیدِ مجنون

خــم زیـربـار بـــرگم ، امّا ثمرندارم

 

1386/4/15

     

پی سهبا نوشت :

پانصدمین پست سایه سار زندگی ، دعوتی ست از دوستان عزیز برای شرکت در یک بازی آخر سال . خوشحالم می کنید اگر تشریف بیاورید .

گزارش چهارمین سه شنبه

90/12/12

چهارمین جلسه سه شنبه ما از ساعت 5 با رسیدن دوستان آغاز شد . ولی من خواندن حافظ را از ساعت شش شروع کردم تا عده بیشتری برسند . خیلی خوشحال بودم که دخترم نرگس هم حضور دارد . البته مجبور شد زودتر برود . چون نگران حال مادرش بود . سپس دوستان به ترتیبی که می نویسم به شعر خوانی پرداختند :

1-     آقای افضلی غزل :

برد از یادخود این ره ، صدای کفش پایم را

که اینک می شمارد تق تق خشک عصایم را

 

2-     آقای حاصلی راد : ترجمه دو غزل از کیسین کلی چف شاعر روس که به مایاکوفسکی تقدیم کرده بود . آقای حاصلی زبانهای روسی و انگلیسی را به خوبی میداند .

3-     آقای عبداللهیان : قطعه ای از آقای حسامی محولاتی خواند .

4-     آقای خیبری ، غزل :

می پرم ، لیک نه در عرصه پرواز شما

بر نتابد مگسی قدرت شهباز شما

5-     خانم تتاردار : نوشته ای با نثری زیبا .

6-     خانم نسرین خواجه : چند دلنوشته

7-      خانم سمرجلالی : غزلی از خانم سیمین بهبهانی

8-     خانم سلطانی فر : غزل :

روزها چه دردافزا ، فصلها چه تکراری

گرچه خسته ای بانو ، باز سبزه می کاری

9-     آقای ناصری ، غزل :

خدا کند ، به وطن هر چه بود ، برگردد

خوشی به کوری چشم حسود ، برگردد

10-  آقای باقرزاده ، از خود شعری آماده نداشتند . قطعه ای از شوریده شیرازی و جواب شادروان بهار را از حافظه خواندند .

11-  من غزلی که به تازگی به لهجه تربتی سروده بودم ، خواندم و بعد این غزل مربوط به مدتی قبل را :

تو ریگ ته جویی و من آب روانم

دردا که دمی با تو نشستن نتوانم !

چشمم نگران است و دلم منتظر تو

مگذار که در حسرت دیدار بمانم

تا پاک نسوزم ، نکشد از سر من دست

سوزی که زهجران تو افتاده به جانم

چون ذکر ، که بی فکر به لب می رسد از دل

دیری ست که نام تو شده ورد زبانم

پرگویی من گر سبب دردسر توست

برخیز و به یک بوسه فروبند دهانم !

ای کاخ نشین ! خاک نشین گر که نخواهی

بردار و به هرجای که خواهی بنشانم

در سینه من چون نفسی ، در تن من جان

در دیده تو ، من زعزیزی به چه مانم ؟

نه باعث آزار شود ، نه شکرابی

صد بوسه اگر زان لب شیرین بستانم !

تو کعبه مقصودی و من رهرو خسته

دورم ز تو چندان که رسیدن نتوانم

با عقل مدارا نکند عشق ، همان به

کز معرکه خود را به کناری بکشانم

گوید سخن از پیری من آینه بسیار

اما نکند باور ازو عقل جوانم !

پژمرده شود باغچه خاطره من

یک روز اگر قطره اشکی نفشانم

90/9/12

در پایان جلسه از دوستان خواستم ، در صورت تمایل ، شعرهایی را که خوانده اند به آقای افضلی بدهند تا از طریق ایشان برای وبلاگ ارسال شود .

خمیازه ی حسرت




چون که دیــدم درعبـادت بنده ی عادت شدم

از بـــرای امتحان ، یک چند بی طاعت شدم

گر به رغبت جــای کردم برسرخوان ِجهان

بس که خوردم شهدِ زهرآلود،بی رغبت شدم

پیری و درماندگی ، درچشم ِیـارم خوارکرد

گرچه رحمت بودم اوّل ،عاقبت زحمت شدم

درشبِ هجران ، ز غم جان کنده بودم تاسحر

روز وصلش جان به رغبت دادم و راحت شدم

هرچه فرمان می دهد عشقت،مکن چون وچرا

زان که من از این گنه، محروم ازخدمت شدم

دوش چــون در محفل یــاران ، برای سوختن

شمع را آمــــاده دیــــــدم ، آب ازخجلت شدم

دامنم هــرچند چـــون دامان ِیوسف پاک بود

بـــاز هم درعــــاشقی، آلـــوده ی تهمت شدم

ای خــــوشا عبرت گرفتن ازخطای دیگران

وای بــرمن کـــزبرای دیگران عبرت شدم

داشت عالمها بهـــا هرموی من زین پیشتر

تا چه پیش آمد که درچشم تو بی قیمت شدم

بسته دیـــدم بـــاز آغــوش ِترا برروی ِخود

پای تا سر،یک بغل خمیازه ی حسرت شدم


       1386/5/31