یک مو به تن ازعشق تو آزاد ندارم
ازخویش ، گرفتــــــارتری یاد ندارم
گربند ز پـــــایم بگشایی ، ندهد سود
ســــودای ِرهایی ز توصیّاد ، ندارم
درعشق، تفاوت نکند شادی و اندوه
هرگزنخورم غم ، که دل ِشاد ندارم
چندی ست که ازجور،نگه داشته ای دست
پنــــــداشتــــه ای طاقتِ بیداد ندارم
دردیده ی پُرنم بنشین، یا دل ِخونین
معـــذورم اگــــــرخانه ی آباد ندارم
گفتم که فتد زلفِ تویک روز به چنگم
افسوس کـــه در دست بجزباد ندارم
با کوهِ غم ِعشق،چه تدبیرتوان کرد
فـــرهـــاد نیَم ، تیشه ی فولاد ندارم
شد جوروجفایت زدلم پاک فراموش
جزمهر و محبّت ز تو در یاد ندارم
1388/7/18
هـــردم به شوق دیدن رویت ، از دیده برخیزد نگاه من
امّا به نومیدی فروغلتد ، در دست و پای اشک و آه من
بـــوی سحــــــرآید ، ولی چشمم چیزی نبیند غیرتاریکی
سنگین سفرگشته ست چون یلدا ، ازبختِ بد شام سیاه من
دارم دلی باوصل خوکرده،کزیادِ هجران می خورد برهم
طوفان ز جای خود نجنبیده ، برخویش می لرزد گیاه من
خواهم که بردوشت گذارم سر،نجواکنان درگوش توگویم
زین پس دگربرکوه دارم پشت،ای شانه ی توتکیه گاه من
دستش گرفته همچنان در دست،پویم طریق کفروایمان را
ترسم دل کافـــــرنهادِ من ، ناگــــاه سرپیــــچد ز راه من
ای مهـــربان باهرکه پیش آید ، من بنده ی خُلق کریم تو
رحمی که دوشـــم را به درد آورد ، سنگینی بارگناه من
1386/3/23
به سبب ترافیک سنگین خیابانها , جلسه سه شنبه شب ما نیز خلوت بود . در حدود ساعت 6 – طبق معمول – من ده غزل از خواجه حافظ خواندم . سپس از دوستان خواستم تا شعرخوانی را آغاز کنند . آقای ناصری دو بیت خواند . بعد خانم تتاردار که قلم بسیار خوبی دارد , مطلبش را ارائه کرد . خانم نسرین خواجه , چند دلنوشته داشت . خانم سمر جلالی که اکثر از شعرهای پدرش – شاعر خوب شاهرود – می خواند , سروده شادروان امید در رثای فروغ را قرائت کرد . خانم موسوی زاده غزلی به لهجه مشهدی داشت با این مطلع :
دو روز می یی به پیش مو , واز مری تا سال دگه مری پی بخت خودت , دمبال اقبال دگه
غزاله قلونی شعری خواند که نام گوینده اش از یادم رفته ! آقای عبداللهی شعر نوی داشت . آقای باقرزاده , چند بیت از یک قصیده خوب مسعود سعد را از حافظه , به سمع دوستان رساندند . چند تن نیز مطلبی نداشتند .
من غزل تازه ای نسروده بودم . به اصرار عزیزان , سه غزل از سال 86 خواندم که اولین آنها با این مطلع بود ( و دوستان قبلا در سایه سار زندگی دیده اند ):
چه روز ابری غمناکی ! چه ابر تیره دلگیری ز بخت بد نرسد خورشید , به هیچ حیله و تدبیری
و دو سه رباعی .
در ساعت 7.30 حاضران کم کم برخاستند . جلسه ما به علت سرمای زمستان , اسما باید از ساعت 5 آغاز شود , ولی دوستان , مانند قشون شکست خورده , نامنظم می آیند ! به شوخی و جدی گفتم : بعد از این اگر کسی دیرتر از ساعت 6 بیاید , در را به رویش باز نمی کنیم ! من – اگر تعریف از خودم نباشد – چون آدم وقت شناس و مرتبی هستم , از این گونه بی قیدی ها ناراحت می شوم . بگذریم که پنجاه سال است تحمل کرده ام . ولی گذشت زمان از حوصله ام کاسته است .
خوب ! تا چهارشنبه دیگر , مراجعه کنندگان به وبلاگ را به خدای مهربان می سپارم .
90/11/26
چه روز ابری غمناکی ! چه ابر تیره دلگیری
ز بخت بد نرسد خورشید ، به هیچ حیله و تدبیری
مگو که پنجره را بنگر ، که شسته روی خود از باران
که نقش غم نرود از دل ، و گر نگاه کنم دیری
جه یکنواخت شب و روزی ، به جان رسیده ام از تکرار
از این زمانه بی فریاد ، دلم خوش است به تغییری
به احتمال اثر کردن ، اگر جه می دهمش پرواز
امید نیست که از آهم دمد نشانه تاثیری
ستم کشیده دورانم ، برس به داد من ای مطرب!
غمی ز خاطر محزونم ، ببر به صوت بم و زیری
چه غم که عشق زرسوایی ، کشد به عالم شیدایی؟
و گر جنون گذرد از حد ، بس است کنده و زنجیری
حجاب زلف به سویی زن ، مپوش چهره زیبا را
چو روبه روی تو بنشیند ، نجیب دیده و دل سیری
کجا دل تو خبر دارد که می دمد ز دل تنگم
چه ناله های جگر سوزی ، چه آههای گلوگیری!
اگر چه از دل من هرگز خیال تو نرود بیرون
دل تو آینه را ماند که دل نبسته به تصویری
امید در دل پیر من نمرده است ، که می دانم
جوان شود چو زلیخا باز ، اگر به عشق رسد پیری
سالها زیـــن پیشترای کــــاش می دیدم ترا
تا نهان ازخلق ، چون بت می پرستیدم ترا
آتشم درزیــــر ِ خاکستر دوباره جان گرفت
تــــا درین پیرانه سر ، بــــــار دگر دیدم ترا
یک بغل حسرت به دورافکندم ازآغوش ِخود
بعد از آن ، مانندِ جان درخویش پیچیدم ترا
چون بهاران دیدمت تاغرق درجوش ِنشاط
بــــــا دل ِپائیـــــزی ِغمگین ، پسندیدم ترا
ای گل ِمن،گرچه برجا مانده آب و رنگِ تو
کاشکی در غنچگی ازشـاخه می چیدم ترا
پرورش دادم ترا با آبِ چشم ای سرو ِناز
تا به این قامت که می بینی ، رسانیدم ترا
گرکه از پا تا به سر در بوسه ات گیرم،کم است
زان که جز درخوابِ شب،هرگز نبوسیدم ترا
ســــــالها پروانه ات بودم ، ولی ازبختِ بد
گــــردِ سر ای شمع ِبزم آرا ، نگردیدم ترا
پیرم و چون بینمت دُزدانه ،گویم ای دریغ
ازچه آخـــرتا جــــوان بودم ، ندزدیدم ترا
1385/9/13
با راه دوری که از شب ،در پیش پای سپیده ست
تا خانه روشن کند صبح ، عمرم به آخر رسیده ست
گر پیش پا را نبینم در روز ، بر من مگیرید
این شهر همسایه با شب ، دور از دیار سپیده ست
چندان که می جویمش بیش ، کمتر به او می برم راه
آیا کجا می زند بال ، خوابی که از سر پریده ست
در وحشت آباد دنیا ، آرام نتوان گرفتن
بیچاره آدم که از بیم ، چون صید صیاد دیده ست
از گرد ره نارسیده ، بار سفر بایدت بست
عاقل درین کاروانگاه ، کی لحظه ای آرمیده ست؟
گلچین برون آمد از باغ ،رنگین ز گل دامن او
غافل که صد رنگ نفرین ، همراه گل های چیده ست
در زیر گردون دل ما ، یک لحظه بی تاب و تب نیست
آرامشی گر که دارد ،آرام صید رمیده ست !
تا زخم تو گرم باشد ،از درد آگه نگردی
پر می زند مرغ بسمل ،با آن که در خون تپیده ست
گیرم که آسوده کردی ، از برگ و بر دوش خود را
بار دگر کی شود راست ،پشتی که از غم خمیده ست ؟
از آب و رنگ گلستان ،پاییز نگذاشت چیزی
سرپنجه ی برگ خشک است ،رنگ از رخ گل پریده ست
در کلبه ی تنگ و تاریک ، نه روز دانیم و نه شب
از تیره روزان مپرسید ، کی صبح روشن دمیده ست
ای مهرت از حد من بیش ،بیگانه ی بهتر از خویش
عشق تو از سال ها پیش ،در کنج خاطر خزیده ست
گر محو آن روی و مویم ،بر من ببخشا ، که چشمم
نقشی به این دلربایی ،در خواب شب هم ندیده ست
از " خاوری " مصرعی نغز ، آمد به یادم که می گفت
آیینه ی روزگاران ،تصویر بسیار دیده ست !