افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

دود دل( بیست و هشتمین جلسه سه شنبه شب )

بیست و هشتمین جلسه ادبی ما در تاریخ 16/8/91 برگزار شد و پس از طی مقدمات معمول , غزل خوانی دوستان آغاز شد .

1-      آقای افضلی , غزل :

گر امید روشن نتابد به راهت     برد یاسها بر لب پرتگاهت

2-      آقای ناصری , شعری برای شادروان کمال :

مرا همیشه به سر شور عشق خوبان است    فضای سینه من , مهد شعر و عرفان است

3-      دوشیزه دری , چهارپاره ای با این آغاز :

برگرد و در حساب خیالم سپرده باش    من در نگاه جاری چشمت غزل شدم

برگشت خورده ام به جهانی بدون تو    خالی تر از حساب چکی بی محل شدم

4-      خانم دست برآورده , غزلی از آقای محمدعلی بهمنی :

پر می کشم از پنجره خواب تو تا تو    هر شب من و دیدار درین پنجره با تو

5-      خانم سمرجلالی , غزلی از آقای فاضل نظری :

کبریای توبه را بشکن , پشیمانی بس است    از جواهر خانه خالی , نگهبانی بس است

6-      خانم موسوی زاده که از تهران آمده بودند, غزلی به لهجه مشهدی

7-      آقای مجیدباقری , غزل :

بس که داغ افشانده غم بر مزرع بی حاصلم    دست مژگان لاله می رویاند از خون دلم

8-      آقای حامد علیزاده , غزل :

هر که آب و دانه ای یکچند در کامش کنند     زود چون صیدش به چنگ آرند ور دامش کنند

9-      آقای گرامی , غزل :

پیغمبر یک سلام , ماییم       مردی که نشد تمام , ماییم

10-   غزلی از من پایان بخش جلسه بود .

 

آتش و باد نیستم , تا بپرم بر آسمان

آبم و تشنه ی زمین , خاکم و بسته ی زمان

تیرهوایی مرا خاک به سوی خود کشد

از چه روانه می کنم پیک دعا به آسمان ؟

خواهم اگر که ساختن کار چنان که بایدم

عمر وفا نمی کند , مرگ نمی دهد امان

سینه چو نی پر از فغان چشم به ره نشسته ام

هر چه نگاه می کنم نیست نشان ز همدمان

خاطر جمع بعد ازین , دست نمی دهد مرا

رفته حواس من ز جا چون گله آهویی رمان

شاخه و برگ سبز من سایه چو گسترد چه غم

گر به زمین فرو رود ریشه ی من زمان زمان

تن به هلاک داده ام , نیست امید عافیت

چرخ نشسته در کمین , تیر نهاده در کمان

با دل تنگ ساختم غنچه صفت درین چمن

بهره نبرد غیر غم , گل که شکفت شادمان

گر که چو شمع حاصلم , دود دل است , خوشدلم

نورفزای محفلم , چشم و چراغ دودمان

گشت زمانه زیر و رو , رنگ نیامدم به رو

این دل بی نصیب را درد همان و غم همان

درد نمانده با کسی تا غم دیگران خورد

خوی به درد خویش کن دور ز جمع بی غمان

آب و سراب دیده ام در ره و مانده ام دو دل

عمر به سر رسد مرا تا به یقین رسد گمان

فرصت آن که چهره را سرخ کنم ز می , نشد

موی سفید بانگ زد هان که سرآمدت زمان

1369/11/4

کعبه آرزو

بیست و هفتمین جلسه ادبی ما در تاریخ 9/8/91 برگزار شد . پس از صائب خوانی , دوستان به قرائت اشعار پرداختند .

1-      آقای افضلی , غزلی در مورد سه شنبه شب ها :

سه شنبه است و سر بزم قهرمان دارم     هنوز تا بروم , ساعتی زمان دارم

2-      آقای خیبری , غزل :

خنده کرد و گفت دانی چشم تر داریم دوست    سوز سینه , خون دل , داغ جگر داریم دوست

3-      آقای عبداللهیان , قصیده جغد جنگ از استاد جاودانیاد , بهار را خواندند .

4-      دوشیزه حانیه دری , غزل :

این دختر دلتنگ را طی می کنم با تو       دلتنگم و دل می سپارم باز , اما تو

این روزها هر عابری مثل تو می خندد      هر جاده ای کج می کند راه مرا تا تو

و غزل دیگر :

اندازه صد سال نوری از دلت دورم       باید همیشه دور باشم از تو , مجبورم

5-      خانم نسرین خواجه , چند دلنوشته , از جمله :

مادرم

رنگ آرزوهایش را می بافد

دلم

رنگ آرزوهایش را می پوشد

پدرم

رنگ آرزوهای زن بیوه همسایه را بو می کشد

و برادرم

رنگ آرزوهایش را

با طناب دار

آویزان می کند !

***

می دانم بنفشه گل بهار است

اما

.

.

.

من گلی که در کوه می روید ,

تنها !

6-      خانم سمرجلالی , غزلی از شادروان امید :

کفر گیسوی جانان , چیره شد به ایمانم       تر شد ای مسلمانان , تر ز باده دامانم

7-      خانم کاظمیان , غزلی از خانم ریگی نژاد :

پلکی به هم زدیم و گذشت از عمر , این روزهای سر به گریبانی

                                   تنها تر از پرنده زخمی بال , عریان تر از درخت زمستانی

8-      آقای گرامی , یک رباعی :

این جاده ز درد , پیچ و تابی دارد     یعنی که چو من حال خرابی دارد

بسیار دلم شکست تا دانستم             هر چهره برای خود نقابی دارد

و غزلی :

هنوز از بوسه های دیشبت مستم          چنان هستم که دل افتاد از دستم

9-      و با غزلی که من خواندم , جلسه پایان گرفت .

 

ای آن که شب با خیالت , تا صبح در گفتگویم

دانم که یک شب محال است , بنشین دمی روبه رویم

دستی بکش بر سر من , گاهی نوازش ضرور است

چون کودک بغض کرده , هر چند چیزی نگویم

حدی ست سنگین دلی را , مشکن من سست جان را

گیرم که مردم نگویند , تو سنگی و من سبویم

مگذار پیش رقیبان , از شرم رویم شود زرد

دیدی گر از من خطایی , آن را میاور به رویم

دور از تو ای راحت جان , بغضی شد اما گلوگیر

گر رفت پایین به ظاهر , آب خوشی از گلویم

روزی که دل رفت از دست , گفتم به اندک زمانی

طشتم فروافتد از بام , ریزد به خاک آبرویم

یک بوسه از آن لب لعل , نذر من بینوا کن

تا سر به پایت گذارم , تا دست از جان بشویم

از شش جهت مردمان را , بینم روان رو به مقصد

من رو به سوی تو دارم , ای کعبه آرزویم !

با تو رسیدم به آغاز , ای آخرین عشق , ورنه

راهی رسیده به پایان , آبی گذشته ز جویم

89/7/11

 

نماز عشق

بیست و ششمین جلسه ما در 91/8/2 برگزار شد . پس از طی مقدمات , دوستان شعرخوانی را آغاز کردند .

1-      آقای افضلی , شعری برای سایه :

در سواران غزل از همه چالاک تری     بین عشاق چو فرهادی و دل چاک تری

2-      آقای ابراهیمی , غزلی از شادروان صاحبکار :

نه تنها جسم و جان فرسود , دل هم پیر شد ما را

                                                 دعای خیر مادر , زود دامنگیر شد ما را

3-      آقای عرفانیان , غزل :

سینه ام از درد و داغ زندگانی پر شده ست    بند بندم از نوای ناتوانی پر شده ست

4-      آقای ناصری , غزل :

جز بلای عاشقی , درد و بلایی هست ؟ نیست

                                      همچو من در آب و آتش مبتلایی هست ؟ نیست

5-      خانم سمرجلالی , غزلی از پدرشان :

آخر ای موج , به ساحل چه زنی سینه و سر را ؟   سنگ سرد است , هدر می دهد این سوز جگر را

6-      خانم خواجه , چند دلنوشته

7-      آقای سنجری , یک شعر سپید

8-      خانم ریگی نژاد , غزل :

من و تنهایی و سکوت و خزان           آه ای عشق , لااقل تو بخوان

و غزلی دیگر :

چنان شده ست لحن این و آن تلخ        که گشته هر صدای مهربان تلخ

9-      خانم خان بیگی , چارپاره ای از خانم رویا ابراهیم زاده :

آغوش من دروازه های تخت جمشید است      می خواستم تو پادشاه کشورم باشی ...

10-   و در پایان من غزلی خواندم  :

 

خوش آن زمان که دست دهد باز , فرصتی

با هم به گفتگو بنشینیم , ساعتی

از خاطرات خوب و دل انگیز عشقمان

گویی حکایتی تو و من هم حکایتی

بس حرف تا به لب رسد و باز پس رود

کو بخت آن , که با تو نشینم به خلوتی ؟

به از بهشت و جوی شراب است , اگر شبی

در خانه تو باشم و از آب , شربتی

یک بار دیدن تو کفایت نمی کند

محروم بوده ام ز حضور تو مدتی

کم کن ز شانه من و دل , بار هجر را

زحمت کشیده ایم به امید رحمتی

با غنچه دلم ز تبسم مکن دریغ

شاید که وا شود به نسیم محبتی

گفتم که عمر می گذرد همچو برق و باد

دیدم که برق و باد ندارند سرعتی

از طاعتم مپرس که من در تمام عمر

غیر از نماز عشق , نکردم عبادتی

بی دست و پا تریم ز راهی که پیش روست

ما را مدد کنید عزیزان به همتی !

90/3/4

چقدر مرا دوست می توانی داشت ؟

بیست و پنجمین دوره ادبی ما در تاریخ 91/7/25 دایر شد . پس از آنکه من ده غزل از صائب خواندم , دوستان به شعر آغاز کردند .

1-      آقای افضلی , اخوانیه ای برای دوستان نوپرداز :

عشق بی واهمه از مردن و پیری با ماست     بال پرواز رها کرده اسیری با ماست

و غزلی :

تپد به سینه دلش تا دمی ز کار افتد     چو مرغکی که به سنگی ز شاخسار افتد

2-      آقای خیبری , غزل :

به آب دیده غبار پیاله باید شست     چنان که پاک و درخشنده تر شود زنخست

3-      آقای ناصری , غزل :

همان صداقت آغاز راه با من و توست    صلابت نگه گاه گاه با من و توست

4-      خانم خواجه , چند دلنوشته

5-      خانم دست برآورده , غزلی از مهدی فرجی :

کفشهایم کجاست می خواهم , بی خبر راهی سفر بشوم

مدتی بی بهار طی بکنم , دو سه پاییز در به در بشوم

6-      خانم تتاردار , دو تکه نثر زیبا

7-      آقای گرامی , غزل :

نمی خواهم لباس فاخری بر واژگان باشم     قلم مزد زبان بازی به دست این و آن باشم

8-      و من با غزل ضمیمه , جلسه را به پایان بردم :

 

سحر دمیده و از سر پریده خواب مرا

به چارمیخ کشیده ست آفتاب مرا !

تمام روز من از این امید لبریز است

که شب درآید و آیی دمی به خواب مرا

چه اعتماد , که دیوار جسم ماند راست ؟

خمیده می شود و می کند خراب مرا

به چشم بسته , به دریا زدم اگر چو حباب

شکست کشتی بی بادبان در آب مرا

مران ز صفحه خاطر مرا , که ذوق تو , داشت

پسند کرده تر از بیت انتخاب مرا

فریب وعده هر بوسه کز تو خوردم من

به داغ تشنه لبی سوخت در سراب مرا

خجل ز روی تو از بی قراری ام چه کنم

مگیر بر من و دیوانه کن حساب مرا

به جان من , دل و دل می کند به جانم ناز

تو جان و دل , چو " عزیزم " کنی خطاب مرا !

بگو چه قدر مرا دوست می توانی داشت ؟

و گر خطاست سئوالم , مده جواب مرا

چو ماهی ام که پس از سیرده ندارد قدر

بجوی چشمه ای و سر بده به آب مرا

هلاک  صائب تبریزی ام , که می گوید

" نمی رود به گلو , آب بی شراب مرا "

91/5/16