افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

افسون غزل

غزل ثمره زندگیست , حاصلی از عمر , وقتی از عشق گوید و با عشق , بر دلها نشیند

شرم حضور


دوش دربزم ، لب مــن به سخن بازنشد

با حـــریفان ،  دل سودا زده دمسازنشد

 

زیرلب شادی ِاوگفتــم ومَی کردم نوش

غیرپیمـــانه کســــی واقفِ این رازنشد

 

مطربا! پرده دگـــــرکردی و دیگر،امّا

ســـازبا ناله ی جانسوزمن آن سازنشد

 

جان ِنــو یافتن ازبوسه،نشد قسمتِ من

ورنه این سوخته دل ،منکراعجازنشد

 

خاطرازکارجهان،غوطه زنان درزنگ است

دل من خــون شد و این آینه پردازنشد

 

گرچه مـا خرمن ِبی دانه به آتش دادیم

راضی ازبخشش ِمـــا برق ِسبکتازنشد

 

خــواهد ازشعله به آسایش ِجاوید رسد

ورنه پــروانه ی ما مانده ز پروازنشد

 

ای دل ازکفرگذشتی که به ایمان برسی

لیک پـــایـــانِ تـــوهم بهتراز آغازنشد

 

کس درین قحطِ وفا،گرم به من بازنخورد

یخ مــــا دربغــــل ِهیـــچ کسی بازنشد

 

"دوستت دارم ِ"من،حیف که ازشرم ِحضور

از دلـــم تـــــا به زبان آمد و ابرازنشد

 

1386/4/19

صدای آشنا...


صدایی آشنا دارد گذر از پرده گوشم

طنین خنده ای , افشان شده بر صفحه هوشم

بدان سان دست و پای خویش را گم کردم از حیرت

که رنگ خنده هم ننشست بر لبهای خاموشم

سر درد دلم وا گر که می شد , بد نبود , اما

دهن چون باز کردم , شد سخن گفتن فراموشم

مرا مهمان شعر تازه خود کرد و من ساکت

کلامش , نغمه پشت نغمه می افشاند در گوشم

دو روز بعد , رو گردان شد از من ناگهان , شاید

دلش می خواست سنگین تر شود از بار غم , دوشم

خداحافظ نگفته , کرد راهش را جدا از من

خدا یارش ! ولی چشم از خطای او نمی پوشم

به هر سازی که زد , رقصیدم و راضی نشد از من

که خوش رقصی نمی آید زمن , چندان که می کوشم

خیالش پیش از این نگذاشت گر شبها مرا تنها

کشد درد جدایی بعد از این , هر شب در آغوشم

خدا را خوش نمی آید کزین بیشم بیازارد

یکی با او بگوید بس کند ! هرچند خاموشم

چو زنبور عسل , خرد و حقیرم در نظر , اما

برای دشمنان نیشم , برای دوستان نوشم

دلم از رنگهای شاد نوروزی نمی جنبد

غم مرگ جوانی بس که می خواهد سیه پوشم

نباشد دور , اگر گویم شب عمرم به سر آمد

که صبح صادق پیری , دمیده از بناگوشم

91/1/5

ماهی قرمز



سالهای سال
غافل از سرما و باد و سوز
داشت هرروزی برای ما
رنگی از نوروز.
تو ، دلت تُنگی بلورین بود
عشق من چون ماهیی قرمز درآن می گشت.

بعدِ چندین سال
روزی آمدکه ندانستم چراآن ماهی پرشور ِناآرام
بازمانده کم کم از جنبش
زنده می پنداشتم اورا
تابه چشم خویش دیدم ،مرگ اورا می کشد در کام

نیست درتقویم اگر روز ِمبادایی
ازچه گوید باورمن ، آمده آن روز؟
وربگویم نه! خطاباشد ، که می بینم
عشق من دیگرندارد دردلت جایی.

ماهی ِمرده ، نخواهد زنده شد از آب
پس به دورش افکن و آسوده کن خود را
فارغ از هر بوده و نابوده کن خود را...

90/12/29

فقط یک بوسه


گرچه فزون خواستم،بوسه یکی بود و بس

وه که به آن بوسه دان ، نیست مرادسترس

 

زلفِ تــرا از دو ســــو ، دور ز رویت کنم

سهم مـــن از آفتاب ، پنـجره ای نور، بس

 

درصفِ گلهــــا تــــــرا دیده ام ای نازنین

لاله ی رنگین تویی،وان دگران خاروخس

 

کاش ز تـــو پُـــرشود ، خلوتِ آغوش ِمن

می تپدم دل ز شوق ، می کُشدم این هوس

 

بلبــــل ِپــــربسته ام ، عـــــاشق ِآزادی ام

بـــــال ِمـرا بازکن ، گـــُل مفشان درقفس

 

ای تومسیح ِدگـــربا دَم ِ جــان بخش ِخود

تــــازه کنــد روح را با تــــوکشیدن نفس

 

حـــرفِ ملامتـــگران ، بادِ هوا می شود

زان که من ازراهِ عشق ،پا نکشم بازپس

 

کُنج ِفراموشی است،گوشه ی راحت مرا

کس نکنــــد یادِ من ، من نکنـــم یادِ کس

 

دیده ی بارانی ام ، قطره فشان گشت باز

سیـــل مـــرا می بــرد ، آه به دادم برس


     1386/5/26

باغ پرشکوفه ی سرسبز


ابر ِسیاه می رسد از راه ، همراه با ترنّم ِباران

ای باغ ِپُرشکوفهٔ سرسبز ، بگشا بغل به رویِ بهاران

 

گیسویِ سبزه و رخِ گل را ، شوید چو دست و بالِ خس و خار

ریزد به دشت و کوهْ طراوت ، موجِ گشاده دستی ِباران

 

حیران به راه دوخته ام چشم ، درانتظارِ پیک و پیامی

امّا نمانده نقشِ قدم نیز ، از کاروانِ رفتهٔ یاران

 

در سینه ای که هیچ فضا نیست ، از بس که دردْ برسرِ درد است

چون عقده هایِ دل بشمارم ، حسرت برم به سبحه شماران

 

درکارگاهِ قافیه سنجی ، بی ادّعا چو ما نتوان یافت

دردا که اهلِ ذوق گذشتند ، ما مانده ایم و داعیه داران

 

بی جانمازْ آب کشیدن ، با می پرست نیز نشینم

او را به نوش باد کنم شاد ، گر خود نیَم ز باده گساران

 

ازگم شدن هراس که دارد؟وز پیچ و خم که خون شودش دل؟

مانندِ سایه گرکه توان رفت ، ره را به پایِ راهسپاران

 

بی زادِ ره پیاده رَوانیم ، افتادگانِ رفته ز دستیم

حالی نمانده است و مجالی ، از ما دعا رسان به سواران

 

درعاشقی ، ز طالعِ وارون شهرت نیافتند ، وگر نه

ناکام تر ز لیلی و مجنون ، گمنام رفته اند هزاران

 

شاید دعایِ باده پرستان ، گردانَد ازتو دیدهٔ بد را

ساقی! چو خُم نقاب گشاید ، جامی نیاز کن به خماران


***

امروز اگرکه می گذرد سخت ، امّیدِ ما به راحتِ فرداست

در زیرِ ناودان ننشینیم ، وقتی که جَسته ایم ز باران

 

1386/3/17