از هجر تو جز ناله ی جانکاه نمانده
جز یاد تو بر عمق دلم راه نمانده
بیمار و گرفتار تب هجر تو ماندم
در حسرت شب خیزی من ماه نمانده
می سوزم و چون شعر فرو می چکم از درد
زین شمع دگر شوق سحرگاه نمانده
غم واژه ی افسون غزل بر نفسم ماند
یک حرف فرا گیر تر از آه نمانده
از غنچه ی الفاظ تو ای معجزه ی گل
جز خاطره ی صحبت دلخواه نمانده
با وضع فقیرانه ی خود از دل شعرت
گنجی که شود عرضه بر این شاه نمانده
میشد که غزلهای غمم را به تو گویم
گوشی شنواتر دگر از چاه نمانده
تا منزل آخر ز چهل منزل خورشید
جز قافله ی مهر تو همراه نمانده .
همدرد با شعرهای بی پناه ... آرشید